شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید...
شهید مدافع حرم اهل بیت "سعید مسلمی" که در نهم آبان ماه سال جاری در راه دفاع از اسلام و حراست از حریم اهل بیت(ع) جان خود را در سوریه فدا کرد، پس از گذشت صد روز پیکرش پیدا و روز گذشته در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است وی از نیروهای پاسدار تیپ 71 روح الله شهر اراک بود.
شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم
حضرت زینب (س) به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که قهرمانی و
بزرگمردیاش زبانزد مردم شهرشان بود. وقتی با مادر شهید صحبت میکردم، به
رغم دلتنگیها، از اینکه پسر جوانش فدایی بانوی مقاومت شده و نزد حضرت
زینب(س) سربلند است، افتخار میکرد. خواهر شهید نیز از زخم زبان نااهلان
گله داشت و تکیه کلامش این بود که باید شهید را درست شناخت و درست به جامعه
معرفی کرد، چراکه آنها آشنایان آسمان و غریبان روی زمین هستند. آنچه
میخوانید حاصل همکلامی ما با مادر، خواهر و یکی از شاگردان شهید مدافع حرم
سعید مسلمی است که از نظرتان میگذرد.
بانو باجلان مادر شهید
حاج خانم! چند فرزند دارید؟ سعید چندمین فرزند شما بود؟
من
شش فرزند دارم که پسرم سعید متولد سال 70 و آخرین فرزندم بود. از کودکی
خیلی بچه آرام، صبور، با محبت و قانعی بود. بسیار با ایمان بود و نمازش را
اول وقت میخواند. همیشه با وضو بود. به من و پدرش بسیار احترام میگذاشت
با اینکه آخرین فرزندم بود ولی از همه فرزندانم بزرگتر بود. یعنی کارهایی
میکرد که از سنش بیشتر بود.
غالباً مادرها به فرزند آخرشان احساس دلبستگی بیشتری دارند. با این وجود چطور حاضر شدید به سوریه اعزام شود؟
اگر
سعید امسال به سوریه نمیرفت، سالهای دیگر میرفت. در وصیتنامهاش نوشت،
من با اراده خودم و داوطلبانه به سوریه رفتم. ولی اگر شهید شدم بدانید این
راه را خودم انتخاب کردم. راه خدا را رفتم و ناراحت نشوید. به من گفت،
مامان جان من به سوریه میروم. شما چند پسر دیگر داری اگر شهید شدم در سرای
آخرت شفیع شما هستم. گفت مامان تا روزی که خداوند در تقدیرم نوشته همان
قدر عمرم است پس چه خوب که با احترام و با شهادت از دنیا بروم. اگر پایان
عمرم در دفاع از حریم اهل بیت شهید نشوم اینجا در خیابان میمیرم یا درخانه
از دنیا میروم. پس بدان اگر خدا لایق دانست شهید شدم ناراحت نشو و
ناراحتیات به خاطر حضرت زینب(س)، امام حسین(ع) و حضرت علی اصغر(ع) باشد و
از خدا بخواه هر چه صلاح است همان شود.
چطور اعزام شد و چگونه با خبر شهادتش روبهرو شدید؟
کارهای
اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من
میروم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) میروم. فردایش ساعت دو به من
زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که
رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده
است. ان شاءالله آزاد میشود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر میگفتم
و متوسل میشدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابانهای حلب
پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شدهاند. شهید زهره
وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش میگفتند آن
روز آقا سعید جان ما را نجات داد.
با دلتنگی مادرانهتان چه میکنید؟
یک مادر خیلی نگران بچهاش میشود. ولی خدا را شاکرم که شهادت قسمت پسرم شد. من هم مادرم و خیلی دلتنگ پسرم میشوم اما راضیام که پسرم در راه دفاع از حرم اهل بیت به شهادت رسید. اینکه میگویند خوبان میروند، درست است. پسرم با آنکه فرزند کوچکم بود اما راه راست را به ما نشان میداد. سعید برای دفاع از حضرت زینب(س) به سوریه رفت و فردای قیامت پیش امام حسین(ع) سربلند هستم. خدا را شکر میکنم.
زهرا مسلمی خواهر شهید
شما خواهر بزرگتر شهید بودید. به عنوان یک خواهر بزرگتر آقا سعید ته تغاری خانوادهتان را چطور تعریف میکنید؟
برادرم
متولد 19 فروردین 1370 بود و 9 آبان 1394 به شهادت رسید. من دو خواهر و
چهار برادر داشتم که آقا سعید فرزند آخرخانواده بود. من از برادرم 12 سال
بزرگترم. کودکی مان در روستا گذشت. آقا سعید اراک به دنیا آمد و در اراک
بزرگ شد. از ابتدا به دنبال ورزش و تهذیب نفس رفت. بعدها عضو سپاه پاسداران
شد و برای دفاع از اسلام مرز نمیشناخت. میگفت هر سرزمین اسلامی که
احتیاج به دفاع دارد من عازم میشوم و اگر مسلمانی صدای مظلومی را در عالم
بشنود و به دفاع برنخیزد بویی از مسلمانی نبرده است. برادرم روحیه ظلم
ستیزی داشت. همیشه صبور بود. لبخند به لب داشت و در کارهای خانه به مادرم
کمک میکرد. باشگاه ورزشی داشت و مربی کاراته بود. بچهها و جوانها را از
کوچه پس کوچهها جمع میکرد و به سمت ورزش سوق میداد.
برادرتان چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
سعید
15 مهر94 اعزام شد اما نامهای بعدا از سپاه برای ما آوردند که فروردین
برای رفتن به سوریه تقاضا داده بود و بالاخره مهر ماه برای اولین بار به
سوریه رفت و آبان ماه هم در شمال حلب به شهادت رسید. ما میگفتیم نرو، بابا
مامان ناراحتند اما میگفت، من برای دفاع از اسلام میروم. یک روز
تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان میداد که مجروح بود. سعید گفت اگر این
بلا را سر کودکان شما بیاورند چه میکنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما
او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق میکرد. همیشه با وضو بود.
سه برادر دیگرم هم اهل تقوا هستند. پدرم با کارگری و نان حلال فرزندانش را
بزرگ کرد. کشاورز بود و الان کارگر محیطزیست است. با رزق حلال ایشان و
تربیت صحیح مادرمان، سعید به مقام شهادت رسید.
همین که بچهها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب داره
در صحبتهایتان به ورزشکار بودن برادرتان اشاره کردید. در این مورد بیشتر توضیح دهید.
سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار میکنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمیکنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچهها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم میآمدند و میگفتند آقا سعید شهریه ما را جمع میکرد و برای بچههای بیبضاعت لباس میخرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از 18 سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامهاش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی میرسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود.
آخرین دیدارش با خانواده چگونه گذشت؟
روزی
که میخواست برود، ما خیلی گریه میکردیم ولی سعید خیلی خوشحال بود. انگار
میخواست بال در بیاورد. وقتی از کوچه رد میشد بر میگشت عقب را نگاه
میکرد و لبخند میزد. شوق رفتن داشت. انگار فرشتهها او را میبردند. همان
لحظه که سعید رفته بود، به مادرم الهام شده بود پسرش دیگر بر نمیگردد.
همیشه گریه میکرد. از زمانی که برادرم به سوریه رفت دیگر از او خبری
نداشتیم. 9 آبان که شهید شد، خانواده سه ماه از سرنوشتش بیخبر بودند. شب و
روز نداشتیم تا اینکه 18 بهمن خبر دادند سعید شهید شده است. 19 بهمن پیکرش
را به اراک آوردند و در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.
از نحوه شهادت آقا سعید اطلاع دارید؟
سعید
تیربارچی بود. شهید زهره وند که همشهریمان بود همزمان با برادرم به شهادت
رسید. سعید چون تیربارچی بود نمیتوانستند او را بزنند. همرزمانش میگفتند
تک تیراندازها تند و تند به طرفش شلیک میکردند. فرماندهشان تعریف میکرد
ظهر که عملیات شروع شد، تا شب وهابیها به طرف ما خمپاره شلیک میکردند.
موقع اذان که شد سعید گفت حاجی بیا نمازمان را نوبتی بخوانیم. فرماندهشان
میگفت به خودمان گفتیم این جوان 24 ساله وسط آتش جنگ فکر نماز است. آخر
آتش زیاد بود. نماز را نوبتی خواندیم. فرماندهاش میگفت از نحوه دقیق
شهادت برادرم اطلاع نداریم اما همرزمش میگفت سعید 200 متر از ما جلوتر
بود. همان جا به شهادت رسید و پیکرش مدتی در منطقه ماند و بعد از آزادسازی
آن منطقه پیکرش را برای ما آوردند. سعید که شهید شد ما سه ماه خبری از او
نداشتیم. یک شب خواب دیدم جمعیت زیادی به سمت بهشت زهرا میروند. سعید روی
دوش جمعیت بود. تیشرت مشکی تنش بود و یا زهرا روی آن نوشته شده بود. به من
گفت به خدا من میآیم و با وعدهای که در خواب به من داده بود بعد از سه
ماه پیکرش برگشت.
برادرم حتی حقوقی که از سپاه میگرفت برای خودش خرج
نمیکرد. از نظر مالی وضعش بد نبود
در وصیتنامهاش قید کرده حقوقش را به بچههای کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم
پاسخ تان به کسانی که به خانواده شهدای مدافع حرم طعنه میزنند چیست؟
کسانی
که آرزو دارند کاش زمان عاشورا بودند الان زمان عمل است و شیعه و پیرو
امام حسین(ع) با دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حریم اهل بیت (ع) مشخص میشود.
خیلی دردناک است یکسری افراد ناآگاه حرفهای عجیبی را در خصوص این شهدا
میزنند. وقتی پیکر برادر شهیدم را آوردند میگفتند چند قطعه استخوان
برایشان آوردند، پس از گذشت قرنها از تاریخ عاشورا اگر مسلمانی یاور امام
حسین(ع) شود حقش این نیست که زخم زبان بشنود.
به کسانی که به مدافعان
حرم و خانوادههای شهدای مدافع حرم طعنه میزنند که برای پول به سوریه
میروند میگویم پول در قبال جان ارزشی ندارد. برادرم 24 سال سن داشت. پنج
سال بود که لباس پاسداری انقلاب اسلامی را به تن کرده بود. مادرم برای
آخرین پسرش آرزوها داشت. میخواست او را داماد کند. سعید داشت راضی میشد
که ازدواج کند. برادرم حتی حقوقی که از سپاه میگرفت برای خودش خرج
نمیکرد. از نظر مالی وضعش بد نبود. حتی در وصیتنامهاش قید کرده حقوقش را
به بچههای کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم. ولی
برخی طعنه میزنند که چیزی به آنها دادند که میروند! اصلا میلیاردها تومان
بدهند، کل جهان را بدهند فکر نکنم راضی باشیم یک تار موی عزیز ما کم شود.
ولی آنهایی که ایمانشان کم است طعنه میزنند. به کسانی که طعنه میزنند
مدافعان حرم برای پول میروند میگویم میتوانند خودشان بروند. اگر عشق و
ارادت به اهل بیت پیامبر(ص) نبود ما طاقت داغ عزیزانمان را نمیآوردیم.
الان هر روز مادرم به مزار پسرش میرود و اگر روزی یک یا دو بار به مزار
برادرم نرود آرام نمیگیرد.
سید یوسف حسینی
یکی از شاگردان شهید : شیفته اخلاق استاد بودیم
شهید
سعید مسلمی دوست و استادم در رشته کیوکوشینگ کاراته بود. از سال 91 به
باشگاه آقا سعید میرفتم. تأثیر اخلاقی که این شهید روی جوانها میگذاشت
خیلی زیاد بود. اخلاقش خیلی خوب بود. به ما سفارش میکرد به پدر و مادرمان
احترام بگذاریم. سعی میکرد همه را به گفتار خوب راهنمایی کند. شهید مسلمی
خرج بیبضاعتها را میداد. جوانها را به ورزش جذب میکرد و بچهها و
جوانها را با هزینه خودش بیرون میبرد. با بچهها دوست بود. همه شاگردانش
شیفته اخلاقش شده بودند. حتی با بچههای کوچک در پارک فوتبال میکرد. آقا
سعید پیش از آنکه استاد کاراته باشد مربی اخلاق بود. بعد از شهادتش جوانان
زیادی برای رفتن به سوریه داوطلب شدند و همه تصمیم گرفتند راه او را ادامه
دهند. حرف آقا سعید این بود که حضرت زینب(س) یک بار به اسارت رفت و دیگر
نباید به اسارت برود. من هم دوست دارم و باید برای دفاع از حرم بیبی بروم.
الان جوانان زیادی به مزارش میروند و با شهید درد دل میکنند. دوست داریم
راهش را ادامه دهیم. خوب یادم است یک شب قبل از اینکه اعزام شود همه
بچهها را جمع و خداحافظی کرد.
در ادامه وصیت نامه این شهید مدافع حرم را میخوانید:
با سلام و درود به روح امام خمینی(ره) و آرزوی صحت و سلامتی برای ادامه دهنده راه ایشان امام خامنهای. امروز که شما این نامه را مطالعه میکنید شاید دیگر در بین شما عزیزان نباشم و انشالله خداوند توفیق نبرد با دشمنان امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و شهادت در راه ایشان نصیب اینجانب کرده باشد.
در ابتدا از پدر و مادر عزیزم به خاطر تمامی سختیها و زحماتی که برای بزرگ کردن اینجانب کشیدهاند تشکر میکنم. از شما عذرخواهی میکنم که نتوانستم حتی گوشهای از زحمات شما را در این دنیا جبران کنم و امیدوارم در آن دنیا به لطف حضرت زهرا(س) دستیگر شما باشم.
پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید.
همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. توصیهای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همهی شرایط میباشد.
صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.
و اما داداشی عزیزم در باشگاه از شما عزیزان میخواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید و هیات را حفظ کنید و مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا(س) را به یاد ما باهم بخوانید.
امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان(عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنهای گردیده باشد؛ انشالله.
«مهدی هداوند» فرمانده یگان فاتحین تهران در مراسم تشییع شهید مدافع حرم در دانشگاه شهید بهشتی، اظهار داشت: در یک سال و نیم اخیر شنیدن نام مدافعانحرم ملموس شده و اثراتش را در جامعه میبینیم.
وی بیان کرد: در این عالم هر شخصی که در کارش مشکلی پیدا میکند در خانه اهلبیت (ع) را میزند. این خانواده کارشان گره گشایی است. توفیق دفاع از حرم کرم خود حضرت زینب(س) است.
هداوند با روایت خاطرهای از شهید «مرتضی کریمی» در سوریه گفت: مرتضی کریمی را در کنار نیروهای اسلامشهر یافتم. او با «امیر سیاوشی» به سوریه رفته بود. در منطقه بودیم که گفتند باید بروید خانطومان، گفتم ما تا به حال خان طومان نرفتهایم و از وضعیت آن منطقه خبر نداریم.
وی افزود: مسلحین ما را به رگبار بستند و در عرض پنج دقیقه همه بچهها به زمین ریختند. درگیری خیلی سنگین شد. شب قبلش یک ساعت همه را جمع کردیم و چیزهایی که باید بگوییم را گفتیم. به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن. گفت: «این ریشها جان میدهد که با خون خضاب شود. من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم». گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود. پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند. در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد. زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند و به آنها گفته بودند هرکس که بازوبند نداشت را بزنید. از یک طرف مسلحین و از طرف دیگر خودیها ما را میزدند.
هداوند تصریح کرد: مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد.
فرمانده یگان فاتحین تهران بیان داشت: آن روز 12 شهید دادیم که هفت نفر از ناحیه سر تیر خوردند. همه مجروح و زخمی شدیم. مانده بودم چه کار کنم. واقعا به این رسیدم که تا امام زمان(عج) نخواهد کسی شهید نمی شود. اگر امروز در این دانشگاه شهید آمده امام زمانش او را قبول کرده است. خدا کند ما را هم شفاعت کند.
از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم میآورد، درد ورنج، خستگی ودلتنگی میآورد، یکسال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها یکسال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاهاً شاید کمتر از یکسال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند میگویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوریها دوستی نمیآورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمّل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی.
شهیدی از یک محله پر شهید
اولین سؤال ما از همسر شهید ماجرای آشنایی و ازدواجشان است. اینکه چه
اتفاقی باعث شد زندگی او با یک شهید رقم بخورد و خانم موسوی میگوید: ما و
آقا مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین.
البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان
کرده بودند. منتها همان آشنایی قبلی باعث ازدواجمان شد و من و آقا مرتضی
سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی هم
که متولد 1360 است، دامادی 22 ساله بود. زندگی این دو زوج جوان در یکی از
محلات جنوب شهری تهران شروع میشود که طی جنگ تحمیلی 2800 شهید تقدیم کرده
است. شهرک ولیعصر(عج) در کنار محله فلاح (منطقه 17 و 18) دو منطقه پر شهید
تهران هستند که در جنگ تحمیلی رزمندگان بسیاری را روانه جبههها کردند و
حالا هم از این دو منطقه مدافعان حرم بسیاری به سوریه و عراق اعزام
میشوند.
همسر شهید در ادامه میگوید: پدر همسرم از رزمندگان دفاع مقدس هستند و خود آقا مرتضی هم از وقتی که من به یاد دارم در بسیج فعالیت میکرد. ایشان سنش به جنگ قد نمیداد، اما عاشق خدمت در بسیج بود. طوری که اغلب مواقع بعد از تعطیلی محل کارش، به پایگاه بسیج میرفت و کمتر در خانه بود. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد عضو سپاه شد.
تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول الله(ص) تهران
بزرگ، جایی بود که شهید کریمی در آن مشغول به کار میشود و تا زمان شهادت
در آنجا خدمت میکند. مهدی بهارلو همکار شهید در میان همکلامیمان میگوید:
آقا مرتضی تقریباً از سال 79 یا 80 وارد تیپ شد و از آن زمان به بعد همکار
و دوست شدیم. تیپ ما چند گردان بسیجی دارد که آقا مرتضی در اواخر عمرش
جانشین گردان حضرت زهرا(س) از تیپ حضرت زهرا(س) شده بود. خودش هم عاشق خانم
زهرا (س) بود و عاقبت جانش را برای دفاع از حرم فرزندان بیبی دو عالم
حضرت زهرای اطهر(س) تقدیم کرد.
روزهای خوش آشنایی
عروس سید می خواهم!
شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است. همسرش فاطمه سادات موسوی نیز متولد دیماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین است. من و مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان کرده بودند. با دخترعموها و دخترداییهای مرتضی هم مدرسهای بودم. ما اصالتاً قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئینزهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند، اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید میخواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند. سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم. من دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچهها دوست میشدم. الان همینطورم خیلی سریع با همه جوش میخورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذبشان میکردم. خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات میخواستند. یکی از اقوام هم که ما را میشناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد. آنموقعها اول دبیرستان بودم. آنقدر سن هردویمان پایین بود که معیارها و ملاکهای سختی برای ازدواج نداشتم.
وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود. یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که نشد. من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی 22 ساله بود. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست. همان روز اول دلبستهاش شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.
دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین همفکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم. چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.
هدیههای خداوند به شهید
بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت. بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگوید عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچهها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچهها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد. روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت میگذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود میرفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند. آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد.
بهترین بابای دنیا
آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست. هرکس با آقا مرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت. زود با طرف مقابل جور میشد. اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد و همه هم او را دوست داشتند. شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند، ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...» ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد، اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت. اگر شبها دیر میرسید، آرام و بیصدا به خانه میآمد. اگر هم زودتر میرسید، بنا میکرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچهها، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون»، هر چقدر هم که این کار را انجام میداد، برای بچهها تکراری نمیشد؛ چراکه همیشه میترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضیشان وارد خانه میشد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان. حالا اول دعوای بچهها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست میشد تا یک کدامشان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند...
عشق آسمانی
محل کارش طوری بود که گاهی برای مأموریت 6 ماه همدان 6 ماه ارومیه و... میرفت. از این وضعیت خوشحال نبودم، اما دلم نمیخواست دلتنگیهای من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفقدادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم میشد، اما حقیقتاً دلتنگی عادت بردار نبود! تنهاییهایم با وجود بچه خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر حتی شهرستان و مهمانیها را هم تنها میرفتیم باز هم برایم عادی نشد. هرچه بیشتر از زندگیمان میگذشت، وابستگیام به مرتضی هم بیشتر میشد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را میکرد تا زندگی ایدهآلی برایم فراهم کند، اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس میشد! میدانست چقدر به او وابستهام. دوستش داشتم... هرچه از زندگیمان میگذشت، حس وابستگیام بیشتر میشد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند. یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم. جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت «سلام». وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد. همیشه برایم سئوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند، اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود! میگفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» میگفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.» آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم... به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! گفتم «مرتضی مبلها را چه کردهای؟» گفت «از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.» بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کمکم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید. «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش. اغلب برای رفتن به مأموریتها با مرتضی همراهی میکردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک میکند و مانع کار زیاد من نمیشود.»
خصوصیات خلقی شهید
صبر آقا مرتضی و شوخطبعیاش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث میشد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیتهایی پیش میآمد که تعجب میکردم چطور عصبانی نمیشود و از کوره در نمیرود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی میگرفت و با خنده از کنارشان عبور میکرد.
شوخطبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکارانمان او را خیلی دوست داشته باشیم. الان که شش ماه از شهادتش گذشته هیچکدام از ما باور نمیکنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه میکردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی میکنی؟» شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزباللهیهای مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید. مرتضی مداح قابلی بود. در هیئتی در محله شهرک ولیعصر(عجل الله) و البته محل کارش مداحی میکرد. اواخر اغلب زمزمههایش برای حضرت زینب میخواند.
من آقا مرتضی را بیشتر بعد از شهادتش شناختم. غیر از آنکه فعالیت در سپاه و بسیج باعث میشد کمتر در خانه باشد، همسرم آدم توداری بود و خیلی از کارهای بیرون حرف نمیزد. بعد از شهادتش و لابهلای صحبتهای دوستان و همکارانش بود که آقا مرتضی را بیشتر شناختم. در مراسم ختمش خیلی از مادرها میآمدند و میگفتند فرزند ما راه ناصوابی را طی میکرد، اما شهید کریمی آنها را جذب بسیج کرد و به راه آورد. شنیدن این حرفها برایم خیلی جالب و تا حدی عجیب بود. من 13 سال با آقا مرتضی زندگی کرده بودم و تا آن لحظه نمیدانستم او چه کارهای خیری انجام دادهاست.
شوخطبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت میکردند و من دعوایشان میکردم. عصبانی میشد. دوست نداشت دعوایشان کنم، اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»
فتنه 88
یکبار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محلهمان برای بهبودیاش دعا کردند. همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف میکند که فتنهگران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بیخبر از همهجا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع میشود. مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، میگوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آمادهباش میدادند. بنابراین چندتا از بچهها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشیشان را خاموش کرده بودند تا آمادهباش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آمادهباش به مصاف فتنهگران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنهگران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عملگرایی و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایتمداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عملگرایی چیزی جز شهادت نبود.
مشتی قصه می شود مدافع حریم ولایت
بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار ندارد و مدام اسم رفتن میآورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش میرسد، اما هربار که او اسم رفتن را میآورد تمام خانواده از نگرانی به هم میریزد: «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان میرفت. برای همین خیلی اوقات دیر میرسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راهتر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که میگفت میروم، اختیار خودم را از دست میدادم. استرس میگرفتم و نمیدانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمیگردی»، اما گفت: «نه میروم و میآیم»، اصلا میخواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یکبار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت: «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخریها خیلی جدی بود که برود.
آقا مرتضی دهم دیماه 94 اعزام شد و 11 روز بعد در 21 دیماه به شهادت رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش میرفت منتهی مشکلاتی برایمان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمیزد. من اینها را که میدیدم میفهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او میگفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود. آن وقتها یکسالی میشد که از مرگ خواهرش میگذشت و مادرشوهرم به او میگفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. میخواست با این حرفها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ بالاخره هم دهم دیماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آنقدر خوشحال بود که میخواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت. با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانیاش ناراحت بودم، با شوخی سعی میکرد دلم را به دست بیاورد. تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم...» سفارش بچهها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم!» اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر میکردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آنقدر از او زمان میگرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی میگذاشت.
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و ... گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود. فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند... بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.
آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس میگیرم»، آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچوقت نتوانست با من تماس بگیرد. دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم! همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم...» رابطه دخترها با پدرشان رشکبرانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.
همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمیگشتند. من و بچهها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کمکم شروع به حرفزدن کرد: «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیدهاند و نیمی دیگر اسیر شدهاند.» بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بندهخدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش. حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم «مامان من مرتضی را میخواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود... فقط فریاد میزدم و میگفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم». همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمیدادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمیکنم. از دلسوزی مردم بدم میآمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچهها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاوردهاند... مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند! یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و... هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها من را آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود. یکی دیگر از دوستانش میگفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد. میگفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
بابای پشت ابر
بعد از چند دقیقه گفتوگو، محمد گزیان قاب عکس شهید کریمی را به حنانه
میدهد تا از او عکس بگیرد. حنانه قاب را به دست میگیرد و با انگشتهای
کوچکش خطوط چهره بابا را از پشت شیشه قاب ترسیم میکند. به نظرم میرسد
چطور یک پدر میتواند دو دختر مثل دستهگلش را رها کند و چند صد کیلومتر
دورتر از خانه و کاشانه به شهادت برسد. همین سؤال را از همسر شهید میپرسم
و پاسخ میدهد: شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده
نداشتند. ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا
خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با
هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و
روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و
عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست
بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...» من این
پیام را هنوز نگه داشتهام. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و
زندگیاش میتیپد اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.
از حنانه میپرسم: خاطرهای از بابا داری؟ پاسخ میدهد: مدرسه من درست
روبهروی محل کار بابا بود. صبحها من را سوار موتورش میکرد و به مدرسه
میرساند. بعد که تعطیل میشدیم، دنبالم میآمد و با هم به محل کارش
میرفتیم تا کارش تمام شود و به خانه بیاییم. من همهاش جلوی موتور بابا
نشسته بودم و با او این طرف و آن طرف میرفتیم. خیلی با هم دوست بودیم.
الان دلم برای بابا تنگ میشود.
شش ماه است که او را ندیدهام. بعد شعری را که برای بابا گفته و در مراسم مختلف خواندهاست را از بر میخواند: در سوریه ماه پشت ابر است هنوز/ مأمور به انتظار و صبر است هنوز/ اما به شغالزادهها ثابت شد / این بیشه پر از مرد است هنوز/ از شام بپرس دشمنی یعنی چه / آن دلهره نگفتنی یعنی چه؟/ روباهصفتان حلب میدانند/ بیباکی مرتضی کریمی یعنی چه؟/ میآیم با شمیم زخم لاله/ به دستم خون اولاد سه ساله/ چهل بار از کتابی سرخ خواندم/ مصیبتنامه یاس سه ساله.
یاسهای چشم انتظار
حنانه از مصیبتنامه یاس سه ساله آقا اباعبدالله الحسین(ع) میگوید که 14
قرن پیش از جور اشقیا در خرابههای شام جان داد و حالا امثال آقا مرتضیها،
یاسهای خردسال خود را رها میکنند تا تاریخ غمبار تشیع دیگر تکرار نشود.
یاس خردسال شهید کریمی، ملیکای شش ساله است که با چشمان کنجکاوش گفتوگوی
مادرش با ما را به دقت رصد میکند و در سکوت گوش میدهد. همسر شهید با
اشاره به سخن برخی از طعنهزنندگان میگوید: واقعاً ماندم آنها روی چه
حسابی این حرفها را میزنند. من میگویم واقعاً چه کسی راضی میشود یک روز
بچههایش را نبیند. مگر میشود پدری دنیایی از عشق و علاقهاش به خانواده و
دو دخترش را با پول معاوضه کند؟ آقا مرتضی عاشق خانواده و بچههایش بود و
حنانه و ملیکا را خیلی دوست داشت.
باغ آرزوهایم؛ عاشقم و جز نام زیبایت ترجمانی برای عشق نمی بینم.خواستم به ثنایت شعر بسرایم دیدم قافیهها همه در آغاز میآیند و وزن از اشعـارم گریزان است به راستــی قامت موزون تو شعـر مرا چنین بیوزن کرده است و البته خوب میدانم هر مضمونی که به ذوق بیارایم حکایتی از بهشت روی توست. خواستم این نوشته را به خط خوش بنویسم دیدم زیباترین خط را تو به ابروان داری.
نوشتن نیکو صنعتی است اگر با فاء نامت آغاز و تا دال آن بخرامد. کاش نوشتن نمیدانستم و فقط با تو حرف میزدم ای خوبترین: پیشه ی من سوختن و عاشقی و راز نهان گفتن است و شاید پیشه تو دم به دم دیدن اشک من است. ای همه دردهایم ؛ از تو درمان نمیخواهم که درد تنها سرمایه ی من دراین آشفته بازارست. تنها آرزویی که منتپذیر آنم خاموشی هر صدایی جز نغمه دلنشین توست . صدای جنگ گاهی به گوش میرسد، اما کل مرز کشورم آرام آرام. هرکسی دنبال زندگی خود است، اما من ماندهام با یکی دو سال زندگی مشترک و سالهای سال عشق و دوری، آن روز که اولین عاشقانهات را با اولین نگاهت هدیه به چشمانم کردی، عهد دیگری بستی، اما گویا تو عاشقتر بودی، و رفتی به عشقت رسیدی. و عهدت با من را نکند به فراموشی سپردی.
فرهاد خوشه بر در اوایل دهه شصت در شهرستان لنگرود در استان گیلان خوش آب و هوا برای چند صباحی زیبا زندگی کردن پا به این دنیا گذاشت. هوای گرم مرداد ماه سال ۸۷ همسفری برای ادامه راهش انتخاب کرد، که حاصل این وصلت زیبا و نورانی دو فرزند است، محمد سه ساله که پدر را در دانههای ریز برف بدرقه کرد، به امید آنکه شاید دوباره بتواند ملاقاتی با پدر، تنها پشت و پناهش را داشته باشد. و فاطمه، فاطمهای که هیچ وقت طعم پدر را احساس نکرد، نمیداند جنس پدر چگونه است، تکیه گاهیاش یعنی چه، و اصلا وجود پدر را نمیداند چگونه باید در قافیههای زندگیاش تعریف کند. فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و من امروز مطمئن هستم سایه پدر تا به آنجا هم که من فکرش را نمیکنم بالای سر فرزندانم است.
اگر بخواهم فرهادم را معرفی کنم نمیدانم از کجا و چگونه بگویم، لیاقت فرهاد من فقط شهادت بود و لا غیر، و چیزی غیر از این اگر میشد برای همه دوستان و آشنایان و حتی خود من قابل تعجب بود. فرهاد یک فرد ساده زیست، فراری از تجملگرایی و بسیار حساس به مساله خمس، آنقدر حساس که وقتی نزدیک سال خمسی میشدیم و ماموریت بود روزی تا پنج مرتبه زنگ میزد، که چگونه صورت حساب وسایل خانه را محاسبه کنم. بعد از محاسبه خمس و پرداختش، روزی یک مرتبه یا دو روزی یک مرتبه تماس میگرفت. از سر کار به منزل میآمد و میگفت: وسایلت را جمع کن تا به مسافرت برویم، من برنامه کاریام معلوم نیست، که به چه صورت باشد و در لحظه تصمیم میگرفت و با هم به مسافرت میرفتیم.
در تاریخ ۹ / ۱۲/ ۹۳ در استان درعا شهر الهباریه منطقه تل قرین توسط تک تیر انداز تکفیری به شهادت رسد. فرهاد همیشه میگفت در برابر دشمن عاشورایی باید جنگید، و مردانه در برابر تکفیریها جنگیده و شهید شده است. وسایل فرهادم را که برایم آوردند، یک پلاستیک بسیار معطر هم روی وسایل بود، از همرزمش پرسیدم ماجرای این پلاستیک چیست؟ گفت قبل از شهادت با فرهاد دو مرتبه رفتیم برای زیارت اما متاسفانه نتوانستیم که برویم. و چند روز بعد فرهاد شهید شد.
شهید فرهاد خوشه بر
فرزند:غلام
متولد 1360
محل تولد:خراط محله کوشالشاه از توابع شهرستان لنگرود
تاریخ شهادت 1393/12/10
محل شهادت :تل قرین سوریه
آرامگاه :گلزار شهدای لنگرود گیلان
«شهید البطل» (قهرمان شهید) لقبی بود که همرزمان سوری شهید فرهاد خوشه بر برای او انتخاب کرده بودند. ابوحامد جبهه مقاومت اسلامی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در لنگرود به دنیا آمد و ۳۳ سال بعد دهم اسفند ماه ۱۳۹۳ در تل قرین منطقه درعا به شهادت رسید. او سومین شهید گیلانی «مدافع حرم» است که برای دفاع از حرمهای شریف حضرات معصومین (ع) در سوریه و عراق به شهادت رسیده است. پیکر این شهید بزرگوار با حضور گسترده مردم در شهرستان لنگرود گیلان تشییع و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
تو مرگ را هم به سخره گرفتی، کدام خاک است که بتواند تو را از قلوب دوستانت جدا کند؟ تو برای ما نعمت شدی، الگو شدی، برای ما که جنگ را ندیدهایم و معنی شهادت را حس نکردیم، چقدر زیبا فرق مرگ و شهادت را نشانمان دادی، در زمانهای که خیلی از سابقون قدیمی و مدعیان انقلاب و جنگ تیشه به ریشه نظام و ولایت میزنند چه خوش درخشیدی و چه رعنا قد کشیدی، در زمانی که خیلیها از جنگ و رزم و جهاد و مبارزه پشیمان شدهاند و دست گدایی به سوی شیطان دراز میکنند چقدر زیبا قامت کشیدی به آسمان، در زمانی که بازار دینفروشی و ریاکاری و دزدی و ابتذال داغ داغ است و مدعیان دروغین خون بر دل امامشان میکنند چه مردانه داوطلب پیکار شدی، جبههای را که ندیده بودی روایتگری میکردی و چنان بر ندیده خود ایمان داشتی که به جمع اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیهالسلام پیوستی، کفیل زینب(س) در کربلا عباس(ع) بود و چه زیبا بود قامت رشید و علمداریت وقتی که در عروج مستانهات به سجده افتادی و چه زیباتر چشمان عاشق و صورت ارباب کربلا.
روایت همرزم شهید
سلام بر پدری که هرگز نمی بینم او را ...، سلام بر او که آرمان مقدس دفاع از دین را بر دیدن من ترجیح داد.
حیات دنیای من چندماه دیگر شروع می شود ولی او جاودانگی را چند روزی است،آغاز کرده است.
برادرم محمد بی تاب دیدن اوست، در وجود مادر نبض بی قراری نبودن پدر را احساس می کنم.
روز
شهادتش نوری در وجودم تابیدن گرفت،سرشار شوق وصالش بودم نمی دانم چرا در
دنیای خاکی همه بی تابند، او که سرزنده و شاداب است... کم کم نگران می
شوم... شاید من هم در دنیای ماده و خاک نبودنش را تاب نیاورم...
شاید
من هم به نبودنش عادت نکنم ولی من به خون جاری در رگهایم از نشان عشق به
معبود او می بالم و افتخار خواهم کرد به شهادتش، پس دوباره سلام خواهد داد
به شهادت پدرم، مبارک باد بر تو پیوند آسمانی به بیکران الهی...
شهید
"فرهاد خوشه بر" فرزند غلام، متولد سال ۱۳۶۰ ، بسیجی پایگاه مقاومت
کوشالشاه لنگرود و پاسدار تیپ دوم میرزا کوچک، شامگاه یکشنبه ۱۰ اسفند در
کشور سوریه به شهادت رسید.
این شهید بزرگوار در سال ۱۳۶۰ در یک
خانواده مذهبی در خراط محله کوشالشاه لنگرود بدنیا آمد و دارای یک فرزند 3
ساله پسر به نام محمد است.
یکی از دوستان شهید در گفتگو با خبرنگار
ایسنا، با بیان اینکه شهید "فرهاد خوشه بر" همانند شهدای دیگر خصوصیت منحصر
به فردی داشت گفت: سراسر زندگی این شهید بزرگوار برایمان درس و الگو است.
وی
افزود: شهید بزرگوار از راویان دفاع مقدس بودند و زمانی که می خواستند
ازدواج کنند به همسرشان گفتند 11 ماه از زندگی متعلق به شما و 1 ماه دیگر
متعلق به شهداست زیرا ما به شهدا بسیار بدهکاریم.
این همرزم شهید ادامه داد: این شهید بزرگوار از زمانی که خود را شناخت خمس خود را حساب می کرد و مقید به احکام و شرایط دینی بود.
وی
با اشاره به آیه 19 سوره ذاریات "وَفِی أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ
وَالْمَحْرُومِ" گفت: شهید خوشه بر مصداق این آیه عمل کرد و قسمتی از اموال
خود را برای محرومین قرار می داد.
دوست شهید با بیان اینکه رفتار
این شهید پیش از شهادتش عجیب بود،گفت: فرهاد قبل از شهادت و همزمان با
ولادت حضرت زینب(س) برای زیارت به حرم می روند اما بدلیل بمب گذاری اجازه
ورود نیافتند، چند خانم لبنانی نیز که بیرون حرم منتظر اجازه بودند با
برخورد نیروهای نظامی مواجه شدند که نمی توانید وارد حرم شوید، شهید خوشه
بر با وجود اینکه اگر می خواست می توانست با معرفی خود وارد حرم شود، با
دیدن اشک و ناله دیگر زائرین که توفیق زیارت را نیافتند از زیارت منصرف شد و
به دوستان گفت برگردیم.
وی ادامه داد: پس از شهادت این شهید
بزرگوار و انتقال پیکرش به میهن، یکی از خادمین حرم که تا حدودی با این
شهید بزرگوار آشنا بود، پس از شنیدن خبر شهادت وی و اینکه شهید نتوانست
توفیق زیارت در حرم را داشته باشد. پارچه ای که متبرک به حرم حضرت زینب(س)
بود و گرد و غبار حرم را به خود آغشته دیده بود در داخل قبر شهید قرار
دادند و گفتند این هدیه ای از سوی حضرت زینب به ایشان است.
پدر
شهید فرهاد خوشه بر" در زمان وداع با پسرش گفت" فرهاد من برو خدا به همراهت
من از تو راضیم خدا هم از تو راضی باشد فقط به فرزندانت سر بزن". به روایت
یکی از نزدیکان شهید، محمد 3 ساله شهید شب بعد پدر را در خواب می بیند.
انگار
رضایت پدربزرگ از فرزندنش به رضایت معبود گره خورده است و دعای این پیوند
آسمانی اجابت شده و شهید به پسرش سر زده است و پسر بعد از خواب با شوق
کودکانه پدر با زبان عشق می گوید" بابا اومد، منو بوس کرد، برام اسباب بازی
خرید، آقا پلیس شده بود با تفنگش هاپوهارو کشت"