زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).

قرارمان شد جمعه. یک جمعه داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که عکس‌هایش را در جست‌وجوی اینترنتی دیده بودم، در را باز کرد. لبخندش از حلقه روسری شکوفه دار بیرون زد. تعارفمان‌ کرد. از در راهرویی رد شدیم که یک‌طرف دیوارش را کمد یادگاری‌های «بابا مرتضی» پرکرده بود. مثل این کمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. بهانه‎ صحبتمان روز دختر بود. دخترهایی که بابایی‌اند. دخترهایی که خوب یاد گرفته‌اند بدون حضور فیزیکی بابا برایش ناز کنند، شیرین‌زبانی کنند، خوشحالش کنند، ناراحتی‌شان را به او بگویند و دنیای دخترانه‌شان را با عطر و بوی پدر پر کنند.

خنده‎ ها و غصه‌ها

نفیسه از خنده‎ ها و غصه‌هایش گفت. از خونسردی‌اش که به بابا مرتضی رفته. از موتور‌سواری‌هایش با بابا مرتضی، از عروسک‌هایی که همه اتاقش را پرکرده بوده و از علی، برادرش. نفیسه صبور است، جوری که سنگ صبور دختران شهدای دیگر هم شده است. قبل از اینکه خودش دختر شهید شود هم همراه بابا مرتضی و مامان مریم و علی، با دست‌پر به منزل شهدای مدافع حرم می‌رفتند و حرف‌ها و درد دل‌هایشان را می‌شنیدند.
نفیسه می‌خندد، حتی وقتی بغض می‌کند اول ردیف دندان‌هایش دیده می‌شود. من مدام قاب لبخند «شهید مرتضی عطایی» را که پشت سر نفیسه بود با لبخند نفیسه مقایسه می‌کردم. نفیسه راست می‌گوید: «من به بابا مرتضی رفته‌ام!».

عروسک

-    نفس بابا که میگن شمایی؟
-    (می‌خندد) بله. نفس بابا. سیندرلای بابا.
-    چرا سیندرلا؟!
-    (می‌خندد) نمی‌دونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.
-    چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟
-    دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.
-    تلفنی صحبت می‌کردین؟
-    آره. سخت بود ولی. ما که نمی‌تونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هرچند روز یک‌بار زنگ می‌زد. کوتاه صحبت می‌کرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.
-    با همه صحبت می‎کرد؟
-    آره. بار آخری به من گفت: «نفیسه خیلی بدی. چرا دیربه‌دیر با من صحبت می‌کنی؟». وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیشتر باهاش صحبت نکردم. البته خب امکانش هم نبود ...
-    روز دختر حال و هواتون چطور بود؟
-    اوه ... خیلی خوش می‌گذشت.
-    چند سالیه که روز دختر رو جشن می‌گیرن.
-    آره. ولی بابا قبل از اون هم همیشه برای من کادو می‌گرفت.
-    چند تا کادو گرفتی؟
-    خیلی. بابا خیلی اهل خرید کردن و کادو گرفتن بود. روز دختر، روز تولدم، عیدها...
-    تولد حضرت زهرا چی؟
-    نه. اون دیگه مخصوص مامان بود.
-    چیا کادو گرفتی؟
-    عروسک ... تا دلتون بخواد. کوتاه و بلند. رنگ و وارنگ. مامان میگه برای سیسمونی من لازم نیست عروسک بخریم...

-    کلاس چندمی نفیسه؟
-    پیش‌دانشگاهی.
-    رشته؟
-    تجربی.
-    پس می‌خوای دکتر بشی.
-    نه. خیلی فکر نمی‌کنم بهش.
-    بابا چی دوست داشت؟
-    اصراری نداشت که چه‌کاره بشم. ولی خیلی به درس‌مون اهمیت می‌داد. از همون اول گشت دنبال بهترین مدرسه. با این‌که پولش زیاد می‌شد اما اسم ما رو توی مدرسه غیرانتفاعی نوشت. کلاس تقویتی و این چیزها هم اسم‌نویسی کردیم. کلاً درسخون بودن ما رو خیلی دوست داشت.
-    کنکور داری دیگه؟
-    آره.
-    تو مدرسه چه جوری می‌گذره؟
-    الان که بحث کنکور و ایناس. صحبت سهمیه‌های کنکور هم داغه. به منم کنایه می‌زنن که: «تو که خیالت راحته! سهمیه داری!» حتی قبل از شهادت بابا مرتضی هم همین حرف‌ها بود که: «خوش به حال تو! زحمتی نداری برای کنکور و سهمیه داری».
-    ناراحت می‌شی؟
-    آره. ولی چیزی نمی‌گم. باهاشون کَل‌کَل نمی‌کنم. فقط یک‌بار گفتم: انگشت‌تون رو قطع کنید و بندازید دور، عوضش سهمیه بگیرین...
-    خب؟
-    هیچی! فایده نداره. این حرف‌ها همیشه بوده. سعی می‌کنم خونسرد باشم.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده ـ شهید مرتضی عطایی

سرویس طلا

-      با کدوم دختر شهید بیشتر دوستی؟
-    با زینب. زینب شهید محرابی. هر جا باشیم ما دو تا با همیم. خیلی با من جوره.
-    همسن هستین؟
-    نه. زینب دو سه سالی کوچک‌تر از منه. ولی ماشاءالله قد و قواره‌اش از من هم درشت‌ترِ. بعضی‌ها فکر می‌کنند اون بزرگ‌تر است!
-    با زینب چیا می‌گین؟
-    از باباهامون که خیلی حرف می‌زنیم. بابای زینب بعد از بابا مرتضی شهید شد. زینب خیلی دل‌تنگی می‌کرد. همه‌اش می‌گفت: «تو چرا این‌قدر آرومی؟ چطور خودت رو آروم می‌کنی؟» می‌گفتم: به راهی که بابام رفته، به حضرت زینب (سلام‌الله علیها)، به مقامی که الآن دارد، به خاطره‌هاش فکر می‌کنم و این‌جوری خودم رو آروم می‌کنم.
-    کدوم کادوی بابا رو بیشتر دوست داری؟
-    برای تولد ۱۵ سالگی‌ام یک سرویس طلا خرید. خیلی دوستش دارم.
-    خودش خرید؟
-    آره. چند روز با موتور رفتیم بازار طلا. کلی مغازه رفتیم ولی چیزی که پسند هر دومون باشه ندیدیم. آخرش یک روز بابا مرتضی با ذوق و شوق اومد و گفت: «نفیسه! امروز با موتور از خیابون ابوطالب رد می‌شدم، چند مغازه طلافروشی بود. حاضر شو باهم بریم اونجا رو هم ببینیم». 
-    چه حوصله‌ای داشتند!
-    آره! اصلاً خرید کردن با بابا، مامان رو کلافه می‌کرد. این‌قدر که می‌گشتن تا اون چیزی رو که می‌خوان پیدا کنن.
-    رفتین اونجا طلا خریدین؟
-    آره. یک سرویس طلای سفید پسندیدم. بابا ولی می‌گفت: «سفید نه. طلا باید زرد باشه». آخرش هم همون رو دادیم زرد کردند.
-    این‌جوری نظر هر دو تأمین شد.
-    آره.

بوی پیراهن بابا

-    نفیسه! این کمد برای چیه؟
-    یادگاری‌های باباست همه‌اش. لباس‌ها، کفش‌های خونی موقع شهادت، دست‌نوشته‌ها، ساعت و انگشتر و چفیه‌ها و همه رو گذاشتیم اینجا.
-    چرا درش رو با روبان بستین؟
-    تازه این قفل و زنجیر داشته. بس که هر کی می‌اومد می‌خواست یک یادگاری از بابا مرتضی برداره. خیلی از وسایل این‌جوری رفت. الان ولی دیگه اجازه نمی‌دیم کسی چیزی برداره.
-    حس و حالت با کمد چه جوریه؟ خیلی می‌ری سر کمد؟ باز و بسته‌اش می‌کنی؟
-    نه.
-    نه! چرا؟!
-    می‌خوام بوی بابا توش بمونه. اوایل که اصلاً دوست نداشتم باز و بسته‌اش کنند. لباس‌ها و وسایل بوی بابا رو می‌داد ... الآن کمتر شده.
-    یک‌کم به‌هم‌ریخته است.
-    (می‌خندد) از دست علی. این‌قدر این لباس‌ها رو بر‌می‌داره و می‌پوشه که خدا می‌دونه. هر چه هم مرتب کنیم فایده نداره.
-    با علی سر این یادگاری‌ها دعواتون نمیشه؟
-    خیلی. اون همه رو برای خودش می‌خواد. البته منم یک یادگاری عزیز دارم.
-    کدومه؟
-    این انگشتر. مال بابا مرتضاست. سردار سلیمانی به بابا دادن.
-    فقط برات بزرگه!
-    آره خب. می‎خوام بدمش برام گردنبندش کنن.
-    علی چیزی نمی‌گه؟
-    نه. اون خودش یک انگشتر دیگه از یادگاری‌های بابا برداشت.
-    پس مساوی هستین؟
-    نه. (می‌خندد) علی انگشترش رو هدیه کرد به یک نفر دیگه.
-    ‌می‌شه بریم اتاقت رو ببینیم؟
-    من اینجا اتاق ندارم. خونه قبلی‌مون سه اتاقه بود. ولی مجبور بودیم بیاییم اینجا که یک اتاق کوچیک داره.
-    پس خونه‌ای که بابا مرتضی توش بود اینجا نیست؟
-    نه (بغض می‌کند‌).
-    اونجا اتاق داشتی؟
-    آره. اتاق من بعد از شهادت بابا مرتضی بوی معراج شهدا رو می‌داد.
-    بوی بابا؟
-    نه فقط بوی بابا. بوی معراج. معراج شهدا بوی خاصی داره. این رو همه خانواده شهدا حس می‌کنن. هر کس می‌آمد اتاق من همین را می‌گفت. ساک بابا تو کمد اتاق من بود. مامان که دلش تنگ می‌شد می‌اومد توی اتاق من می‌نشست. حتی یک‌بار همسر «شهید سخندان» آمدند توی اتاق و برگشتن به مامان گفتند: «این اتاق بوی محمد رو می‌ده». ایشون هم بوی شهید سخندان رو حس کردند.
-    الآن بوی بابا رو از کجا حس می‌کنی؟ 
-    از لباس‌های توی کمد. از عطرش که جا مونده. اصلاً گاهی حس می‌کنم پشت سرم هست و می‌تونم حسش کنم.

خواب بابا...

-    خوابش رو هم دیدی؟
-    آره. خیلی. چند بار شده که اتفاق روز بعد رو شب قبل بابا تو خواب بهم گفته.
-    یعنی میاد به خوابت می‌گه فردا چی می‌شه؟
-    نه این‌جوری. مثلاً یک‌بار خواب دیدم که با علی و مامان داریم می‌ریم راه‌آهن. نشسته بودیم توی سالن انتظار. علی صدایم کرد و گفت: «نفیسه! تلفن عمومی کارت داره!». تعجب کردم. رفتم جلوی کیوسک تلفن و گوشی رو برداشتم. صدای بابا مرتضی بود. گفتم: بابا! تویی؟! خوبی؟! گفت: «سلام نفیسه. خوبی؟ دلم برات تنگ شده». فرداش خیلی بی‌مقدمه و بی‌زمینه قبلی رفتیم سفر. یک شب دیگه باز خواب دیدم بابا مرتضی و مامان دارن می‌رن خرید. وقتی برگشتن کلی چیز خریده بودن. از مواد غذایی بگیرید تا میوه و شیرینی... فرداش برامون یک عده مهمون اومد. تا چند روز هم موندن.
یک سفری رفتیم با مادر «شهید قاسمی دانا». توی راه به ایشون گفتم هر کس می‌آد می‌گه من آرزوم رو از بابات گرفتم یا بابات فلان خواسته من رو داده... چرا بابام حواسش به همه هست اما به فکر خود ما نیست...؟ همان‌جا رفته بودیم بازار. یک لباس دیدم که خوشم اومد ولی مامان برام نخریدش. صبح روز بعد یکی از هم‌سفرا اومد و گفت: «نفیسه خانم! دیشب خواب بابات رو دیدم. گفت به نفیسه بگو اون لباسی که دیروز دیده نخره. قشنگه، بلنده، اما پشتش توره. من دوست ندارم».
-    چکار می‎کنی که ارتباطت با بابا حفظ بشه؟
-    براش دل نوشته می‌نویسم. می‌رم بهشت رضا (علیه‌السلام) باهاش حرف می‌زنم. هدیه‌هایی که برام گرفته رو نگاه می‌کنم.
-    با کی بعد از بابا راحت‌تری؟
-    مامانی و بابایی. دائی‌ام هم خیلی هوامونو دارن.
-    رابطه‌ات با مامانی و بابایی چطوره؟
-    از وقتی اومدیم این خونه، من همه‌اش خونه اونام. مامانی می‌گن من قبلاً دو دختر داشتم حالا سه تا دختر دارم. اصلاً فطریه ماه رمضون ما رو بابایی دادن، بس که اون جاییم. اینجا در حد وسیله برداشتن می‌آییم. همه عروسک‌ها و کتابا و وسایل‌مون اونجاست.

شیشه عطر بابا

-    این شیشه عطر باباست؟ هنوزم عطرش هست؟
-    ‌آره. خیلی عطر دوست داشت.
-    هدیه می‌خرید برای بقیه؟
-    ‌آره. هم برای بقیه و هم برای خودش. یک کارش این بود که عطرهای مختلف رو باهم قاطی می‌کرد تا یک بوی تازه درست کنه.
-    ‌بلد بود؟
-    نه! ولی اعتمادبه‌نفسش بالا بود (می‌خندد). بوهای عجیبی به دست می‌آورد. یکی دو تایش بد هم نشد. یک‌بار هم این‌قدر عطر تند و تیزی ساخت که نمی‌شد تحملش کرد.
-    بد بو بود؟
-    تند بود. خیلی تند. همه ما هم غر می‌زدیم که این رو نزن دیگه. اما خودش می‌گفت: « به به! چه عطری... ».‌ 
-    با علی چه‌کار می‌کنین؟
-    علی خیلی خوبه. ما باهم خیلی بیرون می‌ریم. شام می‌ریم بیرون، دو نفری. یا می‌ریم کوه، یا تیراندازی. وقتی می‌ریم بهشت رضا (علیه‌السلام) تفنگ هم می‌بریم، تفنگ بادی داریم ...کلاً خیلی خوبیم باهم...

روضه حضرت رقیه...

-    فکر می‌کنی کدوم دختر و پدری هستند که مثل تو و بابا مرتضی باشن؟
-    همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها)...
-    چه جوری یعنی؟
-    دل‌تنگ می‌شن، اذیت می‌شن، کنایه می‌شنون و همین‌ها دیگه... البته هیچ‌کس به پایه حضرت رقیه (سلام‌الله علیها) که نمی‌رسه ... ولی دیگه یک چیزایی پیش می‌آد که وقتی یاد ایشون می‌کنم می‌تونم نبودن بابا مرتضی رو تحمل کنم.
-    این‌که می‌گن دخترا بابائین چقدر درسته؟
-    دقیقاً همین جوریه. من خیلی وابسته بابا مرتضی بودم. بابا هم همیشه من رو «نفس بابا» و «سیندرلای بابا» صدا می‌کرد. همه فامیل هم این رو می‌دونستن. یک‌بار یکی از دخترای فامیل به من گفت: «تو بابات رو دوست نداشتی که رفت. اگر دوستش داشتی شهید نمی‌شد». این‌قدر این حرف دلم رو شکست که خدا می‌دونه (بغض می‌کند). اومدم خونه. توی خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و داد می‌زدم: من که سیندرلای بابا بودم...(گریه می‌کند) من که نفس بابا بودم...حالا باید این حرف‌ها رو بشنوم...
-    چه‌کار کردی که آروم شدی؟
-    ...مامان تا یک‌چیزی می‌شه که نمی‌تونیم تحمل کنیم فوری تطبیقش می‌ده با کاروان اسرا بعد از شهادت امام حسین (علیه‌السلام). واقعاً هم آروم می‌شم... بزرگ می‌شم... .

http://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=14782


 گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی :شهید مدافع حرمی که بعد از شهادت گریه کرد + تصویر اشک ریختن شهید

گفتگو با همسر شهید عطایی : به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود مومن و کاری ٰ مهربان خوش سلیقه و شوخ طبع و دست و دلباز بود

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).


نفیسه عطایی، یادگار این شهید والامقام در دلنوشته ای روزهای سخت نبودن پدر را اینگونه روایت می­ کند:

سلام بابای عزیزم

امروز دقیقا پنج ماه و پنج روزه که شهید شدی، دلم برایت بسیار تنگ شده. دوست داشتم الان اینجا بودی و مرا در آغوشت می­ گرفتی،کمی برایت گریه می ­کردم و از این مدت که نبودی می­ گفتم. من خیلی اذیت می­ شوم ولی مامان می­ گوید: نفیسه فکر کن تو از اسرای کربلا هستی و در راه رسیدن به مقصد باید زجر و سختی زیادی را تحمل کنی.

می­ دانم که مرا نگاه می­ کنی و هر جمعه تو را حس می­ کنم که به اتاقم می­ آیی. می­ دانی از کجا؟

تو بوی خوبی می­ دهی که من برای اولین بار توی معراج بوی تو را حس کردم.

گفتم معراج؛ یاد شبی که معراج اومدیم افتادم.

برایم سخت بود منی که تا به حال نه جنازه ­ای دیده بودم و نه کفن و خونی روی بدنت، برای همین در یک لحظه شکه شدم ولی بعد به خودم آمدم و گفتم: بار آخریه که تو را می بینم پس باید حسابی ببوسمت وقتی سربند«کلنا عباسک یا زینب»روی پیشانیت را بوسیدم، بوی خوبی می­ داد بوی تربت کربلا بود مطمئنم. یادت می ­آید من آنجا با تو کلی صحبت کردم، بعد به مامان گفتم: مامان به نظرت بابا الان روحش اینجاست که تو اشکت جاری شد؟ من فهمیدم که تو آن شب پیش من بودی.

بعدش هم دستم را روی سینه ات جایی که قلبت قرار داشت و اون موقع دیگه نمی زد، گذاشتم.

سرد بود؛ سردتر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم. وحشت کردم ولی با خودم گفتم مهم روح توست که الان و برای همیشه با منه؛ نه جسمی که از خاک آمده و آخر هم به خاک بر می­ گرده.

گفتم خاک، یاد روز خاک سپاریت افتادم. آن لحظه که تو را توی قبر گذاشتند. دست و پایم می­ لرزید و برای آخرین بار خواستم که جسم زمینی­ ات را ببوسم و آخرین نفر من تو را بوسیدم و دونه دونه سنگ­ ها را چیدند و من با تو خدا حافظی کردم برای همیشه ولی الان حست می­ کنم، حس می­ کنم نفس به نفس حواست به من هست و مراقب من هستی.

دوستت دارم برای همیشه

از طرف نفس بابا..«نفیسه عطایی»


گفتگو با همسر شهید عطایی : به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود مومن و کاری ٰ مهربان خوش سلیقه و شوخ طبع و دست و دلباز بود

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، امروز دیگر هر کسی می‌داند که بار سنگین مبارزه با تروریسم منطقه‌ای داعش بر دوش شجاع‌ مردان و دلیر صفتانی است که امروز به آن‌ها می‌گوییم مدافعان حرم، چه عنوان مقدسی است این نام، دفاع از حرم اهل بیت(ع) و دفاع از حریم کشور امام زمان(عج)، امروز در حالی که کشورهای اطراف هر کدام با مشکلات امنیتی روبه رو هستند، ایران اسلامی سراسر امن است و این به خاطر این است که دلیر مردانی از این خاک قبل از اینکه کسی بخواهد به مرزهای این سرزمین چپ نگاه کند سینه ستبر کرده و در بیرون از مرزها او را به خاک مذلت می‌کشانند.
این یک‌ سوی داستان است، زندگی مدافعان حرم و زیبایی‌هایی که آفریدند تنها در میدان نبرد خلاصه نمی‌شود، همسر، فرزندان، دوستان و آشنایان همه و همه از خوبی‌های این شهدا سخن می‌گویند وقتی پای حرف‌هایشان می‌نشینی به آسمانی بودن آنها پی می‌بری.
این بار به سراغ شهید مرتضی عطایی، فرمانده ایرانی لشگر فاطمیون رفتیم. کسی که عشق و محبت بسیاری به دیگران و خانواده داشت و همین مهربانی‌اش باعث شد دیگران در مراسم تشییع‌اش سنگ تمام بگذارند.
آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی ایکنا با مریم جرجانی، همسر شهید مرتضی عطایی «ابوعلی»، جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون است.
مریم جرجانی، همسر شهید در ابتدای صحبت خود از ماجرای ازدواجش با شهید عطایی و نحوه آشنایی‌شان گفت و ادامه داد: ما از طریق زن داداش آقا مرتضی باهم آشنا شدیم در واقع مادرهایمان با هم در جلسه قرآن شرکت می‌‌‌کردند و خانواده‌ها در زمان جنگ به رزمندگان و خانواده‌هایشان کمک می‌کردند بعد از مدتی هم پیشنهاد ازدواج دادند و بعد از شش الی هفت‌ماه در یک مجلس مولودی به خانه ما آمدند.

وصیت‌نامه شهید مدافع حرم

مؤمن و کاری‌بودن؛ معیارهای من برای انتخاب همسر
وی درباره معیارش برای انتخاب شهید مرتضی عطایی، افزود: مؤمن‌، اهل کار و با اخلاق بودن تنها چیزی بود که برای من مهم بود که زن داداش ایشان به من گفتند، اهل کار، خوش‌اخلاق و مؤمن است، سال ۷۸، آقا مرتضی در کار تأسیسات ساختمان، شاگرد پدرشان بودند، من نیز سال چهارم حوزه علمیه بودم و ایشان دیپلم داشت که تحصیلات اصلا برایم مهم نبود.
جرجانی در ادامه گفته‌های خود بیان کرد: برای من اخلاق و کاری بودن آقا مرتضی کافی بود چراکه غیر از اینها به چیز دیگری نیاز نداشتم و تصمیم گرفتیم با هم زندگی‌مان را بسازیم؛ مگر پدر و مادرهای ما همه چیز داشتند که ما داشته باشیم؟
همسر شهید با اشاره به روز خواستگاری، آن‌چه در جلسه گذشت را برایمان توضیح داد و اضافه کرد: ما خیلی در جلسه خواستگاری با هم حرف نزدیم و تنها زمان خداحافظی و رفتن‌ آنها تازه چشمانم به رنگ پارچه شلوار آقا مرتضی افتاد که قهوه‌ای بود.
وی مهریه‌ خود را ۱۱۴ سکه به همراه یک سفر حج دانست و ادامه داد:  در ابتدا موافق نبودم و پدر و مادرم برای اولین بار به خانه آقا مرتضی رفته بودند که خانواده ایشان، برگه مهریه را آورده و گفته بودند مهریه عروس بزرگ‌مان هم همین بوده، ۱۱۴ سکه و یک حج، پدر و مادر هم قبول کردند، وقتی برگشتند، گفتم من می‌‌‌خواستم مهریه‌ام ۳۱۳ سکه باشد، گفتند این چیزها که مهم نیست، تمام شد رفت، پدر و مادرم در اصل رفته بودند وضعیت خانه و زندگی‌شان را ببینند اما برگه مهریه را هم امضا کرده بودند.
لباس عروسم را خودم دوختم
همسر شهید عطایی با اشاره به اینکه بعد از مراسم خواستگاری، قرار عقد، شب تولد امام رضا(ع) تعیین شد و هر دو خانواده برای خرید آماده بودند، عنوان کرد: می‌‌‌خواستیم در یک هفته‌ای که تا ترم بعد فرصت بود مراسم‌مان را بگیریم که ترم جدید شروع شد، بعد هم رفتیم برای خرید، دیدم وای، لباس عروسی که انتخاب کردم چقدر گران است حتی مبلغ کرایه‌اش هم خیلی بود، همان‌ جا به مادرم گفتم قبول می‌‌‌کنم لباس عروسم را خودم بدوزم.
وی در ادامه افزود: خلاصه پارچه لباس عروس را از پارچه فروشی نگرفتم، از پرده فروشی بهترین حریر و بهترین ساتن را خریدم، تمام وسایل لباس عروس هم شد ۳۰ تومان، پس از آن، کارم این بود که از هفت صبح تا یک‌ و نیم حوزه بودم، از یک‌ و نیم شروع می‌‌‌کردم به دوختن لباس عروس تا نماز مغرب حتی غذا را مادرم برایم می‌‌‌آورد چون می‌‌‌خواستیم دوخت لباس تمام شود بعد از شام هم تا اذان صبح مشغول دوختن لباس بودم و بعد نماز تا هفت صبح که باید می‌‌‌رفتم حوزه می‌‌‌خوابیدم و این تنها زمان خواب من در آن روزها بود.
فرهنگی/اشک شهید برای فرزننش پس از شهادت/موتورسواری با همسر/ابوعلی که بود؟
جرجانی تصریح کرد: دسته گل عروسی را هم به خواهر شوهرم دادم که درست کند تا هزینه‌بردار نباشد، وقتی هم خواستیم به خرید برویم به مکانی رفتیم که ارزان‌تر بود.
همسر شهید از خرید حلقه آن هم به همراه پدر آقا مرتضی گفت و ادامه داد: پدر ایشان حساس بودند که ما نامحرم هستیم برای همین همراه ما می‌آمدند، یادم هست آن روز که آمدند، قرآن و آینه گرفتیم و آینه بسیار زیبایی بود وقتی جواب آزمایشمان مثبت بود آنجا برای اولین بار چشم تو چشم در آیینه شدیم.
وی در پاسخ به این سوال که قبل از عقد چه حسی داشتید؟، افزود: وقتی وارد حرم شدیم خیلی با امام رضا(ع) حرف زدم البته دلهره و استرس داشتم با خودم می‌‌‌گفتم دارم بهترین کار زندگی‌ام را انجام می‌‌دهم یا بزرگ‌ترین اشتباه را، سوره‌های مناسب زمان عقد را می‌‌‌خواندم.
جرجانی از اولین لحظات پس از عقد گفت و ادامه داد: همه سوار ماشین پدر من شدند ماشین پدر آقا مرتضی را به ما دادند تا به خانه برویم آنقدر خجالتی بودیم که در راه لام تا کام حرف نزدیم.
همسر شهید عطایی با بیان این مطلب که فاصله سنی ما ۱۳ روز بود، اظهار کرد:  یکی از شرایط مخالفت کردنم برای ازدواج، همین فاصله سنی کم‌مان بود، دوست داشتم همسرم سه یا چهار سال از من بزرگ‌تر باشد.
خوش سلیقه و شوخ طبعی؛ ویژگی شهید عطایی
جرجانی خوش سلیقه و شیطون بودن را از ویژگی‌های شهید عطایی دانست و ادامه داد: اولین شبی که به خانه پدرشوهرم رفتم، آقا مرتضی سرکار نرفته بود و اتاقش را با سلیقه خوبی که داشت با عکس‌های شهدا و وسایل‌های دیگر تزیینی آراسته بود وارد اتاق که شدم به هر عکسی که می‌‌‌رسیدیم درباره آن شهید برایم توضیح می‌‌‌داد و همیشه می‌‌‌گفت کاش آن زمان بودم و من هم می‌‌‌رفتم جنگ، آن‌قدر در تزیین اتاقش و در همه کارها سلیقه داشت که وقتی تا همین اواخر باهم می‌‌‌رفتیم بازار می‌‌‌گفتم شما انتخاب کن بعد از اینکه انتخاب می‌‌‌کرد می‌‌‌دیدیم انتخاب او از همه خوشگل‌تر است.
وی در ادامه تصریح کرد: بعضی مردها حوصله خرید رفتن ندارند اما آقا مرتضی همراه بود و خیلی وقت می‌‌‌گذاشت، کافی بود بگویم یک چیزی خوب است و فلان خصوصیات را دارد، آن‌ وقت بازارها و مغازه‌ها را می‌‌‌گشت و بهترین را با قیمتی مناسب تهیه می‌‌‌کرد.
همسر شهید ادامه گفته‌های خود را این چنین بیان کرد: آقا مرتضی از طولانی‌شدن عقد خوشش نمی‌آمد و می‌‌‌گفت در عقد بودن علافی است، زود برویم سر خانه و زندگی‌ خودمان، عروسی ما روز ۱۶ مرداد و همزمان با سالگرد شب ولادت حضرت زینب(س) بود، آقا مرتضی آن روز، روزه بود و چون همه کارها را خودش انجام می‌‌‌داد، افطار نکرده بود بعد عروس‌کشان ساعت دو و نیم شب بود که گفت من روزه بودم و از افطار شاید یه ذره آب خورده باشم.
کارهای مرتضی روی دوش خودش بود
جرجانی با اشاره به اینکه همه کارهای آقا مرتضی روی دوش خودش بود، اظهار کرد: کارهای خودش را انجام می‌داد و کسی برایش کار نمی‌کرد.
فعالیت در بسیج و حوزه مهم‌ترین فعالیت شهید عطایی
وی مهم‌ترین کار شهید عطایی را فعالیت در بسیج و حوزه پنج حمزه دانست و ادامه داد: آدرس قبلی حوزه بسیج، بلوار امامت و روبه‌روی پارک ملت بود که الان به محلی دیگر منتقل شده، محل تحصیل من هم مکتب نرجس، میدان ده دی بود ما باید محل مناسبی برای منزل‌مان انتخاب می‌‌‌کردیم، بنابراین، تصمیم گرفتیم منطقه آزادشهر را انتخاب کنیم تا رفت‌ و آمد برای هردومان آسان باشد.
تلاش شبانه‌روزی و رزق حلال آقا مرتضی
همسر شهید عطایی از تلاش همسرش برای به دست آوردن روزی حلال و مهارت او در کارش گفت و ابراز کرد: یادم می‌‌‌آید یک‌ شب تا ساعت دو شب به منزل نیامد؛ وقتی با آقا مرتضی تماس گرفتم، گفت فردا یک کار دیگری قبول کردم، به صاحب‌کار گفتم اگر عیبی ندارد امشب کار را تمام کنم و کار هم تا نیم ساعت، ۴۵ دقیقه دیگر تمام می‌‌‌شود و می‌‌‌آیم.
جرجانی ادامه داد: از صبح می‌‌‌رفت سرکار و آدمی بود که لوله‌کشی ساختمان چهار واحدی را یک‌روزه انجام می‌‌‌داد و پسرعموهایش که شغل او را داشتند، می‌‌‌گفتند در تعجب هستیم که مرتضی چه‌طور بدون شاگرد و یک‌نفری کارها را انجام می‌‌‌دهد.
وی در همین موضوع اضافه کرد: اگر آقا مرتضی برای کسی کار می‌‌‌کرد واقعا کارش عالی بود و آن فرد مشتری همیشگی‌اش می‌‌‌شد و این جمعیت زیاد که در مراسم تشییع برایش گریه می‌‌کردند از همین افراد بودند، یادم هست همیشه با مشت لوله‌ها را چسب می‌‌‌زد و می‌‌‌گفت می‌‌‌خواهم اگر لوله هرطور خراب شد از جایی که من چسب زده‌ام نم پس ندهد، درآمدش حلال بود.
دست و دلباز بود و با جان و دل کار می‌کرد
همسر شهید عطایی عنوان کرد: وقتی می‌‌‌رفتیم خرید، خوراکی‌های متنوع می‌‌‌خرید و من می‌‌‌گفتم پول‌هایت را الکی خرج نکن، این پول‌ها حلال است، خیلی زحمت می‌‌‌کشید و گاهی ساعت چهار عصر در گرمای تابستان و با دهان روزه در حالی به منزل می‌آمد که صورتش کبود شده بود، چون روی پشت بام کار کرده بود، آن‌ وقت فرش را کنار می‌‌‌زد و روی سرامیک‌ها دراز می‌‌‌کشید تا خنک شود، این بود که می‌‌‌گویم درآمدش واقعا حلال بود.
فرهنگی/اشک شهید برای فرزننش پس از شهادت/موتورسواری با همسر/ابوعلی که بود؟
جرجانی با بیان این مطلب که تمام دارایی‌ آقا مرتضی هنگام خواستگاری یک پیکان ثبت‌نامی و پراید تبت‌نامی شراکتی بود، عنوان کرد: معمولا بعد از مسجد می‌‌‌رفتم مغازه آقا مرتضی و حالش را می‌‌‌پرسیدم، اصلا از این اخلاق‌ها نداشت که از رفتنم به مغازه‌اش ناراحت شود، آقا مرتضی اصرار کرده بود که برو گواهینامه بگیر اصلا تعصب‌ الکی نداشت.
وی در ادامه گفته‌های خود افزود: وقتی رفتم مغازه که در سومین سالگرد ازدواج‌مان به حرم برویم به من گفت سوار آن ماشین شوم همان پراید ثبت‌نامی که نصف آن مال شوهر خاله‌اش بود به دلیل نیاز به پول، بعد از عقد پیکان را فروختیم، سهم شوهر خاله‌اش را دادیم، پول پراید را تسویه کردیم و آنچه مانده بود را خرج عروسی کردیم.
همسر شهید عطایی بیان کرد: به هرحال، وقتی گفت سوار ماشین شو، گفتم تا وقتی که نه خانه داریم و نه مغازه، من سوار ماشین صفر نمی‌شوم، می‌‌‌گفتم اگر با همین پراید تصادف کنیم که همه دارای‌مان رفته، وقتی گفتم برویم واحدهای در حال ساخت دایی و برادرشان را ببینیم، آقا مرتضی گفت، خانوم مگر ما می‌‌‌توانیم خانه بخریم؟ گفتم خدا درست می‌‌‌کند حالا برویم ببینیم، رفتیم خانه‌ها را دیدیم، بعد هم وام گرفتیم و بعد از سه سال از شروع زندگی‌مان، توانستیم خانه بخریم.

مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مرتضی عطایی و دو مجاهد لشکر فاطمیون در مشهد برگزار شد+تصاویر

به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود
جرجانی در ادامه از ویژگی‌های خاص اخلاقی شهید عطایی برایمان گفت و تصریح کرد: خیلی خوش‌اخلاق بود همه‌ جا جوک تعریف می‌‌‌کرد و هر جا که آقا مرتضی حضور داشت، همه یه ریز می‌‌‌خندیدند، بیشتر بین بچه‌ها بود و چون همیشه در جیبش بادکنک داشت همه بهش می‌‌‌گفتند عمو بادکنکی.
مهربانی؛ ویژگی دیگر شهید عطایی
وی همچنین از محبت خاص شهید عطایی گفت و ادامه داد: خیلی مهربان بود و مهربانی‌اش با من شاید با بقیه فرق می‌کرد، یادش بخیر، آدرس‌هایی که باید سرکار می‌رفت را از روز قبل می‌‌‌نوشت و من، وقت صبحانه آدرس‌ها را بررسی می‌‌‌کردم که می‌‌‌توانم همراهش بروم یا نه، یک وقت‌هایی هم می‌‌‌گفت کار خاصی ندارم و فقط چند تا خورده‌کاری هست، آن‌وقت من هم برنج نم می‌‌‌کردم و مرغ‌هایی که از قبل طعم‌دار کرده بودم را از یخچال بیرون می‌‌‌گذاشتم، سوار موتور می‌‌‌شدم و همراهش می‌‌‌رفتم که شاید خیلی دخترهای حالا دلشان نخواهد از این کارها بکنند و حتی با ماشین هم حوصله ندارند با شوهرشان بروند.
همسر شهید عطایی اظهار کرد: خلاصه با هم می‌‌‌رفتیم آقا مرتضی کارهایش را انجام می‌‌‌داد و من پای موتور می‌‌‌ایستادم؛ وقتی برمی‌گشت، سوار موتور می‌‌‌شدیم و همین‌طور آدرس بعدی و در آخر هم یک‌ و نیم ظهر برمی‌گشتیم خانه من می‌‌‌خواستم با او باشم و آقا مرتضی هم دوست داشت اصلا آدم بد دلی نبود.
وی ادامه داد: یک بار که دوستانش از کربلا با هواپیما آمده بودند گفت من با اتوبوس می‌‌آیم برای چه ۲۵۰ تومان بدهم برای هواپیما؟ همین پول را برای خانمم یک انگشتر می‌‌خرم و برای من یک انگشتر طلای خالص ۲۱ عراق خریده بود.

در مهمان‌نوازی حرف نداشت
جرجانی درباره دست‌ و دلبازی شهید عطایی گفت و اظهار کرد: من برای مهمان‌های‌مان چیزهایی آماده می‌‌‌کردم اما بازهم خودش می‌‌‌رفت فریزر را باز می‌‌‌کرد شاید چیزی از چشم من دور مانده باشد و نسبت به مهمان‌ها نیز خیلی با محبت بود.

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا : باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحب‌الزمان (ع) برسد

شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد، او دومین پسر خانواده بود و به‌ غیر از خودش سه برادر دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آن‌جا نرفت و در نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامی‌گری برخوردار بود و به رزم علاقه داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که همیشه در رزمایش‌های عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژه‌ای داشت و این دوستی به گونه‌ای بود که دو ماه محرم و صفر را عزاداری می‌کرد و لباس مشکی از تنش خارج نمی‌شد.
همیشه به شهادت فکر می‌کرد. دلنوشته‌های زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جان‌دادن برای ائمه (ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که در آنجا بود، لیاقت‌های خود را نشان داد. اما پس از مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
 

۱۳۸۴؛ اعزام به خدمت سربازی در مزبانی ناجای سیستان و بلوچستان

۱۳۸۵؛ قبولی در دانشگاه در رشته حقوق دانشگاه گناباد و انصراف

۱۳۸۶؛ عضویت در بسیج

        ؛اشتغال به شغل نانوایی در وکیل آباد مشهد

۱۳۹۳؛ (۲۵ فروردین) اعزام به سوریه با گذرنامه افغانی

۱۳۹۳؛ (۱۹ اردیبهشت) شهادت در حی الزهرا (س) حومه حلب

۱۳۹۳؛ (۲۵ اردیبهشت) تشییع در مشهد و تدفین

مزار: گلزار شهدای قبرستان خواجه ربیع مشهد

به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.
نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه می‌رفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده است. او خودش را حسن قاسم‌پور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از شهادتش می‌گذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانی‌اش برایش یادواره می‌گیرند و از سوز شهادتش می‌گویند.
پدر این شهید در گفت‌وگویی با خبرگزاری تسنیم به گفته یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از حسن سئوال می‌کرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ می‌داد شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن می‌گفت نه تو کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار می‌کرد و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی کرد و او به شدت مجروح شد.

گفتگو با مادر شهید مشهدی مدافع حرم حضرت زینب(س) در سالگرد شهادتش
* لطفا خودتان را برای ما معرفی کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهل‌و چهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد می‌خواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه ویژه‌ای داشت و تقریبا تمام کتاب‌های ایشان را خوانده بود. الان هم کتاب‌های زیادی از او در خانه داریم.
آیا برای شهید خواستگاری رفته بودید ؟
از ۲۵ سالگی حسن پیگیر ازدواجش بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی اشتراکات با او داشتیم. فقط مانده بود که برویم ببیندش. قرار هم گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم خیلی ناراحت شد. گفت امشب شب شهادت حضرت رقیه (س) است. من نمی آیم. می خواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک دیدار ساده است، تسلیم شد؛ ولی یک شرط گذاشت.گفت: اگر برای پذیرایی شرینی بیاورند، همه چیز آنجا تمام خواهد شد. من هم قبول کردم.از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم، اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و ابرو اشاره کرد که برویم. هر چقدر اصرار کردم حاضر نشد حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند.
خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی هر طور خواستی زندگی کن.
می گفت: من کسی را می خواهم که از بچگی با این مسائل عجین شده باشد.
البته اکثر وقتهایی که در مورد ازدواج حرف می‌زدم، جواب می‌داد: « من هدف‌های بزرگ‌تری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد اما باز هم قبول نمی‌کرد. حدود هفت یا هشت ماهی بود که می‌گفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد، حتما به ازدواج می‌رسم.»
* یعنی فکر می‌کنید می‌دانست به شهادت می‌رسد؟
اینکه حسن می‌دانست به شهادت می‌رسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تک‌تک پاورقی‌ها نوشته است: «می‌شود به آرزوی شهادت برسم».

* از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بی‌قرار بود. به‌هم‌ریخته بود، به من می‌گفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سی‌دی حادثه‌ای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلوم‌خواهی بلند شود» جسته‌وگریخته هر شب این حرف‌ها را برایم می‌زد. تا اینکه حدود یک‌ماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار می‌کنید؟ اگر برنگردم چه عکس‌العملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده می‌کرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
می‌توانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرف‌هایی که می‌زد نمی‌توانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آن‌قدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به خودم نمی‌توانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی شده بودم.
* آیا شهید قاسمی‌دانا دوره‌های رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال بود و می‌توانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم رفت. بعد هم با اینکه می‌توانست در مشهد بماند به مرز طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقت‌ها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آن‌قدر دوران سختی را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آن‌وقت‌ها فکر می‌کردید، شهید شود؟
من آن‌وقت‌ها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و هروقت به من می‌گفت: مادر فکر می‌کنی در سربازی آسیب ببینم؟ در جوابش می‌گفتم: نه مادرجان شماهیچ‌کاری نخواهی شد. حتی تصادف‌های وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاق‌ها را که کنار هم می‌چینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یک‌بار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم می‌دانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بی‌خبر بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که می‌خواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ می‌شود، جواب داد :نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان می‌گوید: وقتی که برای خداحافظی به مغازه‌ام آمد یک جوری نگاهم کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

دقیقا لحظه‌ لحظه‌اش را یادداشت کردم. سه‌شنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر از آن استفاده می‌کرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم. آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟
بله، اتفاقا هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن این‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمی‌گردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.
 

* شهید حسن قاسمی‌دانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند، درست است؟
اتفاقا هم‌رزم‌هایی که با او بودند، می‌گویند وقتی برای اولین‌بار به چهره‌اش نگاه کردیم، پیش خودمان گفتیم: زود به شهادت می‌رسد. در حالی که سر نترسی داشت، اما در چهره‌اش یک معنویت خاصی بود که آدم را جذب می‌کرد. در مورد مهارت‌های رزمی‌اش در همان ٢٢روزی که در سوریه بود، خیلی‌ها خاطرات ویژه‌ای دارند.
*چند نمونه‌اش را بیان می‌کنید؟
می‌گفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد سوریه شده بود، می‌گفت که مربی آموزش است. وقتی که ٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به ٢روز سریع همه چیز را یاد گرفته‌ای؟!» بعد از ٣ یا ۴روز که در عملیات‌ها شرکت می‌کرده و خیلی تاکتیکی عمل کرده، تازه فهمیده‌اند که خودش مربی رزم است.
*بچه‌هایی که برای دفاع از حرمین معصومین به عتبات عالیات می‌روند، آیا همه داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب هستند. این همان بصیرت افراد را می‌رساند. تنها برخی به صورت مستشاری اعزام می‌شوند؛ اما افرادی شبیه پسر من خودشان داوطلبانه می‌روند و می‌آیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیری‌ها و داعشی‌ها اسرائیل است.
*در این یک‌سال چطور با دوری شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دست‌دادنش داغ است و آدم را می‌سوزاند. جای خالی‌اش همه‌جا دیده می‌شود. آن دلتنگی‌ها هست، اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من در یک تصادف فوت می‌کرد حتما برایم تحمل کردنش سخت بود، اما اینکه می‌دانم جایش کجاست، خیالم را راحت کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیث‌ها زیاد بود و بعضی‌ها مدام به من می‌گفتند: اگر تو نمی‌خواستی حسن نمی‌گذاشت و نمی رفت.

روایت مادر از نبرد آخر شهید ایرانی‌ که با «فاطمیون افغانستانی» همراه شد


*حرف‌های دیگری هم بود که دل شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کرده‌اند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخی‌ها حتی این حرف‌ها را در مراسم سه، موقع عزاداری که طبق رسم‌ورسومات برگزار می‌شود به گوشم می‌رساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این تنگ‌نظری‌ها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما، چرا در جامعه می‌پیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه می‌دانند و نه می‌پرسند. همین‌طور انحرافات فکری دارند. الان اگر به یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر سی‌ساله من که جانشان را کف دستشان می‌گذارند و می‌روند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم رده‌های حسن داوطلبانه می‌روند. برخی از آن‌ها بچه دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان هم‌رزم شهید چه خاطراتی را برایتان از سوریه تعریف می‌کنند؟
حسن خیلی شجاع بود. این‌طور که می‌گویند، همین که کارش با نیروهای خودی تمام می‌شد پیش نیروهای سوری می‌رفت و به آن‌ها کمک می‌کرد. در یک عملیات به اندازه‌ای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم‌ رزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
می‌گویند وقتی که با دشمن روبه‌رو می‌شد، رجزخوانی می‌کرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آن‌ها می‌پرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب می‌داد: من فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانی‌ها الان بعد از حسن باب شده است.
* یعنی آنجا این‌قدر ناامن است که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند. داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما این‌طور برای خودتان دلیل نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمی‌کنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشت‌رضا(ع) هم ببینید، ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خط‌هایی که در روی نقشه می‌کشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.هیچ‌گاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحب‌الزمان (ع) برسد.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه می‌کرد و می‌گفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به حرم‌ها برسد، پس من که می‌توانم مقاومت کنم باید به‌پا خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر می‌کنند، مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی به این بیندیشیم چمران کجا می‌جنگید. او در کنار امام موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که ما ندیده‌ایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقل‌قول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
 

*پدر شهید هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سال‌ها فعالیت زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
* با اینکه هنوز یک‌سال از شهادت پسرتان نمی‌گذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و حرف‌زدن شما به عنوان یک مادر موج می‌زند. طوری‌که من را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس می‌اندازد، علتش را چه می‌دانید؟
نمی‌دانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل به ائمه(ع) و به‌خصوص حضرت زینب آرام می‌کنم. کما اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.

*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان می‌دانستید که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟

من خودم علاقه ویژه‌ای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم.‌ هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع) در کنار یکی از قبر‌ها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان هم‌سن حسن من بود. آن وقت توی دلم گفتم: آیا می‌شود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت حضرت زینب(س) بود که به نظرم این‌طور حاجت‌روا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده می‌شود، سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی یادم هست عکسی را که به‌عنوان عکس شهادتش استفاده کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت: مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقت‌ها نه جنگی بود و نه جبهه‌ای. من هم تعجب کردم، اما خودش به دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه اقدام کند.

مادر چند خاطره از فرزندتان می گویید؟

موسیقی غیرمجاز در اتوبوس

اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم. دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .

فعالیتهای فرهنگی

وقتى دهه فجر شروع میشد حسن خیلى تلاش میکرد که به قول خودش برای بچه هاش (که بچه هاى حوزه و بسیجى بودند) برنامه ریزی کنه .
دو سه تا از برنامه هاشو که یادم هست .یکى رژه موتور سوارها بود که روز 22 بهمن اجرا میکرد . همه موتور سوارهارو جمع میکرد . حتى موتور براشون تهیه میکرد، خیلى مرتب همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه اى با نظم خاصى از بلوار وکیل آباد به طرف حرم راه می افتادن . خودش میشد فیلم بردار و از همه فیلم میگرفت . فیلم و عکسهاش الان هست . ولى هیچ وقت خودش تو فیلم و عکسها نبود .
.یکی دیگه از برنامه هاش غبار روبى مزار شهدا در بهشت رضا بود که توی چند مرحله بچه هارو میبرد . خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل میرفتن مزار شهدا وبا روحیه عالى برمیگشت . میگفت . وقتى میرم مزار شهدا انرژى میگیرم . .
وخیلى برنامه هاى دیگر که مجال بیانش نیست.

پرچم شهدای گمنام

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

از نحوه شهادت فرزندتان با خبر هستید
همرزمانش تعری کرده اند : به سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعت‌مان بالا بود که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو اتاق را پاک‌سازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به ساختمان چهار وصل می‌کرد. آرام پشت دیوارها موضع گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود. متأسفانه تکفیری‌ها صدای پای ما را شنیدند و فریاد می‌زدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید «أنا شیعة علی ابن ابی‌طالب» و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیری‌ها به گوش می‌رسید چند نارنجک به طرف ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود بلند بلند رجز می‌خواند و تیراندازی می‌کرد به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت داد می‌زد «انت شیعه». به او گفتم چه می‌گویی؟ بگو «أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خنده‌اش گرفت. بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد می‌کشید «یا اباالفضل».
می‌رفت جلو در حفره نارنجک می‌انداخت و برمی‌گشت تعداد دشمن بیشتر و بیشتر می‌شد به ما صفت‌هایی مثل کافر، مشرک، رافضی را نسبت می‌دادند. اشک در چشم‌های حسن جمع شده بود و با بغض فریاد می‌زد «نحن شیعة علی ابن ابی طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی‌ توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحه‌اش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت. گفت بدون اسلحه می‌روم. می‌روم تا کار را تمام کنم. گفتم حسن پس نارنجک‌ها را درست در حفره بینداز گفت یا علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش گفت «سید برایم آتش تامین می‌ریزی؟» بعد چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم داداش نارنجک‌ها را به من بده تا من بروم و بیندازم. خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شده‌ای و رفت.
داخل اتاق فریاد می‌کشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای انفجار نارنجک‌ها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب نمی‌داد؛ گریه‌ام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد. رفتم داخل اتاق. یکی از بچه‌ها من را کنار زد و رفت جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام نارنجک‌ها را به سمت آن‌ها پرتاب کرده بود وقتی حسن را عقب می‌کشید صدای ناله تکفیری‌ها بلند بود.

خاطراتی از زبان برادر شهید :

ارادت شهید حسن قاسمی دانا به حضرت زهرا (س)

حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد.
شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: مهدی دقت کردی که ما بچه های حضرت زهراییم و قیامت می توانیم دست ایشان را ببوسیم.
  جلوه های دست به خیری در سیره شهید حسن قاسمی دانا

حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن مراجعه می کردند.
یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده.
  دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده» فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده است.

 

شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» به روایت شهید «مصطفی صدر زاده»

شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه می‌انداخت. از صبح تا شب برنامه‌ه­اش یک چیز بود، آن هم خدمت به رزمند­‌گان. همه بچه‌ها می‌گفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند. یک روز که می‌خواستیم غذا به دست بچه‌ها برسانیم با موتور راه افتادیم. وسط راه حسن و گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خیلى بى‌معرفتى. خیلى ناراحت شد. گفتم من را تنها رها کردى. گفت نمی­‌دانستم که راه و بلد نیستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل می‌شدم و می‌گفتم اگر جواب من را ندهى خیلى بى‌معرفتى. خیلى جاها به کمکم آمد. خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مى‌کنم.
هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می­ خندید و می­‌گفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.

  

داستان زندگی و شهادت شهید مدافع حرم شهید حاج حسین بادپا شهیدی که او گفته بودند تو شهید نمی شوی و انگار لیاقت شهادت نداشت

حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.

اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.

حاج حسین بادپا

شهید مدافع حرم، حاج حسین بادپا

حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریت‌های جنوب‌شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.

شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.


سردار شهید حسین بادپا


با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.

فرزند شهید حسین بادپا


روایت  چرایی  کسب فیض  شهادت توسط حاج حسین بادپا

یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام. همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم.

اما چه شد که اینگونه شد

 یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه‌ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

  اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

  اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می‌دهد و چه مدت طول می‌کشد مطلبی بود که می‌بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچه‌های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله‌ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌کردند.

 حسین بادپا یکی از این نگهبان‌ها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف می‌کرد که: « دفترچه‌ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»

  آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می‌شوم.

  نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده‌ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا میله، فاصله چندانی نبود.

 سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .

   گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می‌گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می‌دانی.

  گفتم: من نمی‌دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می‌خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی‌اش بیش از این‌ها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می‌گذاشتی و می‌نوشتی که خواب بودم.

  گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی‌شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی‌توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.

  و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می‌دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده‌ام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر می‌کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی‌بردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟

  گفتم: راجع به مطلب آن روز می‌خواستم صحبت کنم. گفت : چی می‌خواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می‌گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟

  گفتم: آن روز می‌خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می‌زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه می‌خواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط می‌خواهم بدانم تو از کجا فهمیده‌ای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی‌شوی.

  گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم می‌دهی نمی‌شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده‌ام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می‌کنی می‌گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده‌ایم.گفتم: هر چه تو بگویی.

  گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.

 من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی‌گوید و بی حساب حرفی نمی‌زند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می‌کردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی‌شوم.

چه شد که لیاقت شهادت پیدا کرد ؟

شهید صدرزاده  تعریف می کنه :  یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.

در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.

حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید سلیمانی
حاج‌قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف‌الهی مقایسه کرده و می‌گوید: «محاسن سپیدکرده‌ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می‌برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می‌شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می‌شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی‌شویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف‌الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسف‌الهی پیشی گرفت.»

خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا

هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است.

اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند.

در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچه‌ای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود.

وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود.

چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو.

رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم.

حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید.

خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند.

سخنان پسر شهید بادپا در خصوص پدر شهیدش

فرزند شهید بادپا مطرح کرد: پدر من بعد از سپری کردن دوران خدمت خود در سپاه پاسداران، نسبت به راه اندازی دفاتر بیمه روستایی در مناطق محروم استان های کرمان و هرمزگان اقدام کرد که خدمت بزرگی به عشایر و مردم استان بود و در حال حاضر همچنان این دفاتر برقرار است.

وی یادآور شد: با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد و بالاخره در فرودین ماه سال 94 در منطقه ای به نام بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.

نماز اول وقت، راز عروج شهید بادپا به عرش الهی

فرزند شهید بادپا عنوان کرد: شهید بادپا از جمله شهدایی است که از نظر خصایص اخلاقی بسیار برتر بودند و سردار سلیمانی را به عنوان الگوی برتر خود انتخاب کرده بودند و دیوانه وار به این سردار بزرگوار عشق می ورزند.

وی تاکید کرد: این شهید بزرگوار توجه ویژه ای به خواندن نماز در اول وقت داشتند و یک ساعت قبل از اذان به پیشواز سخن گفتن با خداوند متعال می رفتند ضمن آنکه در دوری از گناهان زبان بسیار مصمم بودند.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: پدرم با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی داشت اما هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت و در کمک به محرومین همیشه پیشگام بود.

وی خاطرنشان نکرد: تواضع، بارزترین شاخصه اخلاقی این شهید بزرگوار بود و مهم ترین دغدغه ایشان جلوگیری از رنجش اطرافیان بود.

فرزند شهید بادپا گفت: شهید بادپا مرد عمل بود و سعی می کرد درستی یا نادرستی یک عمل را در اجرا نشان دهد از این رو اهل نصیحت نبودند و در برخوردهای خود به گونه ای عمل می کردند که خود فرد تشویق به انجام یک عمل شود.

اتصال هدف شهدا مدافع حرم به دریافت پول، ظلمی بزرگ به خانواده شهدا است

وی با اشاره به برخی شایعات در جامعه مبنی بر اینکه شهدای مدافع حرم برای دفاع از کشور خود جان دادند، افزود: اگر رزمندگان ما به سوریه و عراق نمی رفتند اکنون درگیری ها در مرز های کشور وجود داشت از این رو نه امنیت داشتیم و نه از نظر اقتصادی توانایی گذران زندگی داشتیم.

فرزند شهید بادپا تصریح کرد: درست است که در حال حاضر وضعیت اقتصادی کشور مطلوب نیست اما کشوری که درگیر جنگ می شود دیگر نه امنیت و نه شرایط اقتصادی مناسبی خواهد بود.

وی ابراز داشت: اینکه برخی می گویند شهدای مدافع حرم برای پول رفتند، ظلم بزرگی است و پدر من هیچ نیاز مالی نداشت که برای پول برود و تنها دلیل آن وجود عشقی بی پایان به عمه سادات بود.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: در میان شهدای مدافع حرم افرادی بودند که می توانستند چندین برابر حقوقی که در سوریه می دهند را بدون به خطر انداختن جان خود در تهران به دست آورند اما عشق به حضرت زینب (س) زندگی خود را رها کرده و با دشمنی متخاصم بجنگید.

وی بیان کرد: فردی که جان خود را کف دست گذاشته و به سمت دفاع از حریم ولایت حرکت می کند اطلاعی از شهید، اسیر و جانباز شدن خود ندارد و فقط با تکیه بر نظر خداوند گام در این مسیر می گذارند.

فرزند شهید بادپا در پایان گفت: وجود جانفشانی شهدا شرایطی را ایجاد کرده که دشمن از قدرت و اقتدار ما می ترسد و سپاه نقش بزرگی در برقراری این اقتدار دارد.


دلنوشته دختر شهید مدافع حرم شهید «حسین بادپا»
“شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم. “شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم.
بابا همیشه دعایت این بود که پیوند بخوری به دوستان رفته‌ات و بشوی یکی از همان سنگ‌های مشکی گلزار شهدا، دست به کار شدی و مریدگونه مرادت سردار سلیمانی را راضی کردی تا بتوانی از تعریف‌هایی به اسم مرز بگذری و در کنار حریم بزرگ بانوی قصه عاشورا به پاسبانی بپردازی.
بابای خوبم تو مشق عشق را از سنگرهای تفدیده اهواز شروع کرده بودی و در آب‌های خروشان اروند به اوج رسانده بودی؛ رفقایت که آسمانی می‌شدند شوقت برای رهایی بیشتر می‌شد غافل از اینکه اذن رفتن شما در دست‌های با کفایت عمه سادات بود و خونت می‌بایست بشود سنگفرش حرم بانوی ستم کشیده‌ای که مادر من و همه زنان مومنه سرزمینم حاضرند سرهای شریک زندگیشان را هدیه کنند تا خللی به آستانهشان وارد نشود.
بابای خوبم ما حاضریم شب‌های تنهایی‌مان را زیر سقف پرغبارشهر تا صبح ستاره بشماریم و نبود تو را به هر زجری که باشد تحمل کنیم، ولی مقابل نگاه‌های عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی کفنمان شرمگین نباشیم.
بابای خوبم بعد از فدایی شدنت به پای ام المصائب کربلا برادرهایم صبورتر شدند و انگار پایان تو شروع فصل بی قراری‌هایم بود، بی قراری‌هایی از جنس رفتن و ماندن و مانند تو قربانی آستان دوست شدن، بعد از تو هر روز مادرم صبر را در کلاس تقوایش مشق می‌کند و غصه ندیدن لبخندت را می‌ریزد در کاسه تحملش. هر روز به ما یادآور می‌شود که ولایت باید خط قرمزمان باشد تا مانند تو فدایی علمدار چفیه به دوشمان شویم؛ فدایی رهبری که در دیدارشان اینگونه برایمان دعا کردند که انشاء الله عاقبت بخیر شوید و چه عاقبت به خیری بهتر از شهادت درست مثل شما.
بابای مهربانم دلم این روزها وقتی بهانه گیرت بشود با ترنم “و ما رایت الا جمیلا” آرام می‌شود ولی بهانه‌هایش را میریزد توی کلمات این شعر و آتشم می‌زند آنجا که می گوید “ای پیش پرواز کبوترهای زخمی، بابای مفقود الاثر، بابای زخمی برگرد تنهایی بغل بابای من باش و با یک بغل بابا بیا و جای من باش. شاید هم تو شرمنده یک مشت خاکی جامانده‌ای در ماجرایی، بی پلاکی عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است”
و اما در آخر حرف‌های گفته و نگفته‌ام درد دلی سخت قلبم را می‌فشارد که جایی گوشه دیوان حافظ نوشته بود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور و امید است که تو برگردی و کلبه احزان ما را منور کنی. بابای خوبم بابای مهربانم دعایمان کن، مثل همیشه.”


روایت شهید مصطفی صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا :حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.

روایت شهید مصطفی صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا :حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.

سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند: قبل از این که وارد جنگ و مناطق جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که باید جنگ را درک نکرده بودم.
وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.
آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از این که مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.
بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.


* لباس های خاکی سهم حسین از خمپاره ها

ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.
یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.
وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!
حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.
* نماز اول وقت قول و قرار حاج حسین بادپا با خدا
وی با بیان این که حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.
حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.
وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.
وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود، بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.
وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.
منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.
*اذکار مورد تاکید حاج حسین
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود.
تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است.
*حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
وی اظهار کرد: وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ... ؛ حاج حسین بادپا غرق در این آیه بود و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود.
وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.
سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی، گفتم حاجی خمپاره بود؛ گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است.
یادم هست بعد از این ماجرا حاجی را دیدم که پشت سر هم استغفار می کرد. پرسیدم چی شده؟ برای چی اینقدر استغفار می کنی؟ گفت من برای یه خمپاره خیز رفتم. گفتم نکنه همان خمپاره ای که من شما رو کشیدم روی زمین؟ گفت بله همان بود.
حاج حسین می گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند.
سید ابراهیم ادامه داد: حاج حسین بادپا، شهید یوسف الهی همان همرزمش در جنگ تحمیلی که پیغام شهید نشدن حسین را به شهید کاظمی داده بود را برای خودش انتخاب کرده بود و در همه امور زندگی اش با این شهید حرف می زد و مشورت می کرد. حاج حسین خیلی با این شهید مانوس بود و خداوند هم او را به اوج عرفان رساند.


*کدام دعا تو را به اوج رسانید؟

وی اظهار کرد: عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید بشوید.
وی گفت: یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض این که حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و این گونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
*حس شهادت
سید ابراهیم در ادامه سخنانش از آن شب آسمانی می گوید اول ماه رجب امسال از آخرین دیدار و آخرین عملیات حاج حسین بادپا. شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند.
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده می شدیم و 10 کیلومتر از راه را پیاده می رفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و ما هم یکی از گردان هایش بودیم. بهش گفتم حاجی با گردان ما نیا، از کوه می ریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز 70درصد هستید و نمی توانید این مسیر را با ما بیایید. حاج حسین گفت نه؛ من می خوام با تو بیام.
با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از جمع خواست که بایستیم، گردان ایستاد، حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که همیشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلا استراتژیک و قرار بود شهید کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم.
بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهایشان را از این طریق کنترل می کردیم. در ادامه باید سایر گردان ها به ما ملحق می شدند ولی آنها نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی می کرد، تعدادی از رزمنده های گردان هایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع خبر رسید سایر گردان ها به دلیل تاخیر در حرکت در مسیرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از یک گردان 10 یا 15نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمده اند به من گفت بهشون بگو اگه می خواهند دشمن سرشون را ببرد اینجا جای خوبی است. من پیغام حاجی را به آنها رساندم و از آن ها خواستم عقب نشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در پهلویم احساس کردم، تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و کمی از پرده نخاعم را پاره کرد و روی زمین افتادم، پاهایم را حس نمی کردم، نگران حاج حسین و بچه ها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد. حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم حاجی بذار بمونم، انگشت هام که کار می کنند می تونم تیراندازی کنم، اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت خوشحالم که تیر خوردی تو باید بروی، الان برمی گردی پیش همسرت، حاجی می دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و می خواست مرا به عقب برگرداند ولی به خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود خودش را به ما رساند، وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به ما نزدیک کرده بود، شاید حدود 30 متر با ما فاصله داشت.
وقتی در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسیده بود، حاج حسین مرا کمک کرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم حاج حسین و همه بچه ها افتادن روی زمین، دستم را دراز کردم به طرف حاج حسین که از بقیه به من نزدیک تر بود، گفتم حاجی دستت را بذار تو دست من، حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و افتادم داخل نفربر.
دست حاج حسین هنوز توی دستم بود دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد، حاجی که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد. نفربر در حالی که دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من و حاج حسین بود.
اگر بخواهم در یک جمله از حاج حسین حرف بزنم باید بگویم حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.
آری حسین تو خاص بودی. یقین دارم که خاص بودی تو که می بایست 25 دقیقه تاخیر و یک اشتباه را خیلی بیش از 25 سال تاوان پس بدهی و خداوند خاصانش را دوست دارد و این چنین در بوته آزمایش می سنجد.
حالا این ما هستیم محتاج دعای تو و دست هایت که رو به آسمان بلند شود و از خدا برایمان عاقبت بخیری بخواهد.
حسین ما دعا می کنیم و تو آمین بگو! خدایا ما را از خاصان درگاهت قرار بده و شهادت را روزی و نصیبمان بگردان، خدایا شرمندگی ما را فردای قیامت جلوی شهدا و خانواده هایشان مپسند و عاقبت بخیری نصیبمان کن. آمین یا رب العالمین ...
حسین بادپا 15 اردیبهشت 1348 در رفسنجان چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی 70 درصد نایل آمد.
سردار شهید حسین بادپا اردیبهشت امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به درجه رفیع شهادت رسید.