اسفند که میشود، غمی به وسعت آسمان بر روی شانههایش سنگینی میکند،
حال و هوایش به همان روزهایی میرود که از عبدالحسین خبری آوردند، خبری که
بوی شهادت میداد، همیشه آرزوی شهادت داشت و دلش میخواست مدال مفقودالاثری
را به گردن بیاویزد که آن هم نصیبش شد.
بالاخره او آمد با پیکری که سر
در بدن نداشت، هنوز بعد از این همه سال به دوری او عادت نکرده است؛ اسفند
که بیست و چهارمین روز خود را تمام میکند و به بیست و پنجمین روز میرسد،
تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانش رژه میرود و باز هم بیتاب و بیقرار
میشود، بیقرار او که سالهاست پر کشیده است.
شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد. گفتم که: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است. تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند، می گفتند: بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.
آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، ضتا خدا پر کشید.
«نقل است که آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی (از عُلمای بزرگ مشهد مقدس) در ایام دفاع مقدس و برای دیدار با رزمندگان، بسیار به جبههها میرفت. ایشان یک بار هم برای سخنرانی به تیپ امام جواد(ع) رفت؛ تیپی که عبدالحسین برونسی، فرمانده آن بود.
موقع نماز که شد، آیت الله تهرانی راضی نشد که به عنوان امام جماعت در پیشاپیش رزمندگان بایستد و وقتی برونسی از ایشان خواست تا امامت جماعت تیپ را در آن وعده بپذیرد؛ فرمود: اگر شما به عنوان فرمانده به بنده دستور میدهید؛ بنده اطاعت میکنم. برونسی اما در پاسخ گفته بود: من کوچک تر از آن هستم که به شما دستور بدهم؛ بنده از شما خواهش میکنم که امام جماعت شوید تا ما افتخار پیدا کنیم که پشت سر شما نماز خوانده باشیم. و میرزا جواد آقا گفته بود: خواهشِ شما را نمیپذیرم! همرزمان عبدالحسین برونسی که این ماجرا را نقل کرده اند، گفتهاند: بچههای تیپ نزد فرمانده رفتند و از وی خواستند تا برای تحقق این توفیق، برونسی به آیتالله دستور دهد تا امامت جماعت را قبول کند.
برونسی هم با لبخند خدمت آیت الله تهرانی رفت و گفت: حاج آقا دستور میدهم شما جلو بایستید؛ همین طوری با لبخند دستور میدهم! حاج میرزا جواد آقا هم فرمود: چشم فرمانده عزیزم.
نقل است که بعد از ادای جماعت، آیت الله تهرانی نزد فرمانده برونسی آمد و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود؛ گفت: دوستم عبدالحسین! از من فراموش نکنی؛ از جواد فراموش نکنی. فرمانده هم ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا! شما کجا و ما کجا؛ شما ما را فراموش نکنید. اما میرزا جواد آقا باز هم گفت: این تعارفات را کنار بگذار؛ فقط من این خواهش را دارم که از جواد یادت نرود.»
و شاید همه این خواهشها برای آن بود که عارف الهی، مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی در آینده عبدالحسین برونسی، شهادت را میدید که البته همین هم شد.
عبدالحسین در سال ۱۳۲۱ در روستایی از توابع خراسان به دنیا آمد. او از همان کودکی، کار کردن و کمک به اقتصاد خانواده را تجربه کرد و با سختی و رنج زندگی آشنا شد. وی در ادامه به کشاورزی روی آورد و از این راه، امرار معاش میکرد.
در همان سالها، نقشه ی شاه برای تقسیم اراضی پیش آمد که وی از زیر بار گرفتن زمین سر باز زد؛ روستا را ترک کرد و به مشهد رفت.
عبدالحسین در مشهد مقدس با آیتالله سید علی خامنهای آشنا شد و در درسهای ایشان شرکت کرد تا به نوعی به عنوان یک طلبه شناخته شود؛ همچنین برای امرار معاش، شاگرد سبزی فروشی شد؛ اما به دلیل آنکه صاحبکار، انسان مؤمنی نبود و سبزیها را برای سنگین شدن به آب میزد و در عین حال، سبزیهای تازه را با سبزیهای گندیده مخلوط میکرد؛ از این کار دست کشید تا نان حرام به خانه نیاورد.
او سپس شاگرد لبنیاتی شد؛ اما در آنجا هم به شیر، آب میافزودند که عبدالحسین به همین دلیل، این کار را هم رها کرد و به بنّایی روی آورد و کم کم در این حرفه، پیشرفت کرد و شاگردانی هم داشت.
وی در همان ایام بود که به مبارزات انقلابی مردم ایران پیوست که حاصل آن، بارها هجوم مأموران ساواک به خانه، دستگیری، بازجویی، شکنجه و زندان او بود. او حتی در یکی از این شکنجهها، همه دندانهایش را از دست داد و مجبور شد تا از دندان مصنوعی استفاده کند.
انقلاب اسلامیایران که به پیروزی رسید و ناآرامیهای غرب کشور که آغاز شد؛ عبدالحسین به پاوه رفت.
او با شروع جنگ تحمیلی هم به جبههها شتافت و به عنوان یک نیروی بسیجی به دفاع از وطن پرداخت.
سختکوشی و حضور ایثارگرانه او سبب شد تا فرماندهی گروهان، گردان و تیپ هم به وی پیشنهاد شود که معاونت تیپ جواد الائمه(ع) و سپس فرماندهی همین تیپ، نمونه ای از آنهاست.
باید گفت عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، رمضان، عملیاتهای والفجر مقدماتی تا والفجر چهار و همچنین عملیات بدر، تنها بخشی از حضور مداوم وی در دفاع مقدس هشت ساله ملت ایران بوده است.
او در این عملیاتها، بارها مجروح شد و تا مرز شهادت پیش رفت؛ اما باز هم به سرعت به خط مقدم باز میگشت تا در خدمت رزمندگان اسلام باشد.
عملیات بدر در شرق رودخانه دجله، سرانجام وی را به آرزویش رساند تا شهادتش در روزهای پایانی اسفند ماه سال ۱۳۶۳، او را ماندگار کند.
وی همچنین آرزو کرده بود که پیکرش پس از شهادت، به یاد سالار شهیدان (ع) بر زمین باقی بماند و همچنین، قبرش نیز مانند مادر شهیدان، حضرت فاطمه زهرا(س)، مخفی باشد که چنین هم شد؛ البته سال ۱۳۹۰ بود که پس از ۲۷ سال دوری از وطن، بقایای پیکر مطهر او در ایام فاطمیه به میهن اسلامیبازگشت که خود شور و حالی دیگر به وطن بخشید.
این شهید والامقام (و به تعبیر رهبر معظم انقلاب، شهید اوستا عبدالحسین برونسی) ویژگیهای فراوانی داشت که شاید ساده زیستی، تواضع مثالزدنی و دوری از تشریفات و تجمّلات، بخشی از مهمترین آنهاست.
نقل است که روزی از او دعوت کردند تا در یک مدرسه و برای دانش آموزان سخنرانی کند؛ به همین جهت بود که کلاسهای مدرسه تعطیل شد تا این فرمانده تیپ در جمع دانش آموزان سخن بگوید.
ادامه این خاطره از زبان یکی از مسئولان همان مدرسه شنیدنیتر است: «من کنار درب مدرسه منتظر ایستاده بودم تا مهمان بیاید. به من گفتند اسمش برونسی و فرمانده تیپ جواد الائمه(ع) است. من منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم که به یکباره، مردی سوار بر یک موتور گازی، رو به روی در مدرسه ایستاد و تصمیم داشت تا به داخل مدرسه برود. من جلویش را گرفتم و پرسیدم: فرمایش؟ با کی کار دارید؟ الان ما در مدرسه مراسم داریم و قرار است یکی از فرماندهان برای ما و دانش آموزان سخنرانی کند. با هر کسی کار دارید؛ بروید و بعدا تشریف بیاورید. راننده موتور گازی مکثی کرد؛ لبخندی زد و گفت: من برونسی هستم!»
او این سادهزیستی را به خانه خود نیز بُرده بود؛ آنجا که وقتی چند کولر به او دادند تا بر اساس صلاحدید خودش بین افراد تیپ تقسیم کند؛ با اینکه چند بچه قد و نیم قد و تنها یک پنکه دست دوم داشت؛ کولری برای خود برنداشت و پس از تقسیم اکثر کولرها بین خانوادههای شهدای تیپ، بقیه را نیز به سایر رزمندگان داد.
و این هم، جملاتی از اوست؛ به هنگامِ آخرین خداحافظی با خانواده و پیش از شهادت: «امشب سفارش شما را خدمت امام رضا(ع) کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و سری به شما بزنند؛ شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتید؛ فقط خدمت حضرت بروید...»
در وصیت نامه وی آمدهاست :
من با چشم باز این را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام؛ امیدوارم این
قدمهایی که در راه خدا برداشتهام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار
دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان
قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل
به امام زمان باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ
پنهانی نکند.
شهید والا تبار عبد الحسین برونسی در سال 1321 در روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه چشم به جهان گشود . تا هنگام ازدواج و پس از آن به شغلهای ساده ای نظیر کشاورزی ، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت .
مهدی برونسی دومین فرزند (و نیز دومین پسر) شهید عبدالحسین برونسی متولد
سال 1353، در بخش سیاسی حوزه نمایندگی ولی فقیه سپاه مشهد مقدس مشغول کار
است. در گفت وگو با ایشان یادی کرده ایم از شهید برونسی فرمانده تیپ
جوادالائمه(ع) که حاصل را می خوانید:
***
دوست داریم در این
مصاحبه، وجوه مختلف شخصیتی پدرتان را برای ما بیان کنید. می خواهیم از همان
شهید برونسی ای برای ما بگویید که مقام معظم رهبری در خصوص شهیدان کاوه،
برونسی و امثال ایشان فرمودند ابتدا شاگرد ما بودند و بعد استادمان شدند.
این
موضوع در ذهن خودم و خیلی از جوانان وجود دارد، پس سؤال تان را این گونه
پاسخ می دهم که چه شد که آقاعبدالحسین برونسی، شهید برونسی شد یا چگونه شد
که شهدای ما به این درجه و مقام رسیدند. شهید برونسی ویژگی ها و برجستگی
های منحصر به فردی داشت. یکی از رموز موفقیت پدرم در مراحل زندگی بیشتر به
اعتقاد، باور و یقینی که ایشان به خدا و اهل بیت ـ علیهم السلام ـ داشت
برمی گشت. ایشان ارادت عجیبی به حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ داشت که به
نظرم ریشه آن ارادت و خلوص به لقمه های حلالی که سر سفره خانواده می آوردند
برمی گشت و مهم تر از همه مبارزه شهید برونسی با هوای نفسش بود.
مصداق هایش را هم بگویید.
در
یکی از عملیا ت ها، شهید برونسی با ذکر توسل به حضرت زهرا(س) گردان را از
میدان مین رد کرد که تیری هم به دست و بازوی خودش اصابت کرد و ایشان شفایش
را از حضرت ابوالفضل(ع) گرفت.
یکی از یاران شهید اشاره کردند که
ایشان هیچ گاه مقام سقایی گُردان را به کسی نمی داد و تا جایی که در
توانش بود و فرصت و شرایط جنگ اجازه می داد به تأسی از حضرت ابوالفضل
العباس(ع) این کار را انجام می داد.
شهید برونسی با ایمانی که به خدا
داشت، حتی وعده شهادت خودش را هم از حضرت زهرا(س) گرفت. این گونه که هم
رزمان ایشان می گویند در عملیات «بدر» برای صبحگاه سخنرانی کرد و گفت اگر
در عملیات بدر شهید نشدم به مسلمانی من شک کنید. این ماجرا نشان دهنده سطح
ارادت و یقین ایشان به اهل بیت(ع) است. ایشان می گوید در عملیات بدر در شرق
دجله، منطقه هورالعظیم در چهارراه خندق شهید می شوم و همین اتفاق هم می
افتد. همان گونه که اشاره کردم، آن امدادهای غیبی که کمک می کرد تا شهید
برونسی گردان را از میدان مین رد کند به دلیل اعتقادی بود که به اهل بیت(ع)
داشت. شاید ماجرای ویلای جناب سرهنگ را در کتاب خوانده باشید که ایشان
سرباز گماشته ای بوده و آن جا با صحنه ای نامناسب رو به رو می شود و
خوشبختانه یوسف وار برمی گردد، چرا که در آن لحظه شیطان نتوانست بر شهید
برونسی مسلط شود، بلکه ایشان بر شیطان مسلط شد.
در حقیقت، در جهاد اکبر بر نفس اماره خویش پیروز شد.
از
دیگر ویژگی های پدرم فروتنی ایشان است. هم رده های شهید برونسی می گویند
در رفتارش اصلاً بین زمان بسیجی بودن و فرمانده تیپ بودن ایشان فرقی وجود
نداشت. اگر اشتباه نکنم در سال 1361 یا 1362 فردی پدرم را برای سخنرانی به
مسجدی دعوت می کند. مجری آن برنامه، سخنرانی را برای زمانه بعد از نماز
مغرب و عشاء تدارک می بیند، اما شهید برونسی به موقع به مسجد نمی رسد. آن
زمان ذهنیت ها این گونه بود که می گفتند آقای برونسی حتماً با محافظ و
بهترین اتومبیل ها می آید. آن بنده خدا پشت در مسجد نگران ایستاده بوده که
می بیند آقای برونسی با یک موتور گازی می آید. جمعیت هم به دلیل ازدحام
اجازه نمی دهند ایشان به داخل مسجد برود. پدرم می گوید بنده برونسی هستم.
بالاخره شخصی که ایشان را دعوت کرده بود شهید برونسی را میان جمعیت می بیند
و کمک می کند تا بالا برود و سخنرانی اش را شروع کند. هنگام سخنرانی
افراد ردیف جلو به ایشان می گویند بیا پایین و وقت مردم را نگیر؛ آقای
برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) می خواهد بیاید و سخنرانی کند که آن جا
ایشان خود را معرفی می کند و می گوید من عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ
جوادالائمه(ع) هستم. پدرم در آن جلسه سخنرانی خوبی انجام دادند. موقع
بازگشت محافظان و دوستان شهید پیشنهاد می دهند ایشان با اتومبیل را
برگردانند که نمی پذیرد و می گوید با همین موتورسیکلت گازی که آمده ام برمی
گردم. شهید برونسی اهل خودنمایی نبود و اگر عنایتی از اهل بیت(ع) به ایشان
می شد راضی نبود جایی آن را تعریف کند، حتی به مادرم می گفت راضی نیستم
جایی تعریف کنید، صبر کنید تا پس از شهادتم ماجرا را بگویید. اگر دقت کرده
باشید، زمان تعریف خاطراتی که از شهید برونسی بازگو می کنند، همه مربوط پس
از شهادت ایشان است؛ مانند وعده شهادتی که در یک مراسم صبحگاه به یاران خود
می دهند.
بنابراین باید شاهد باشیم که سیره، شخصیت و مقام شهید برونسی، در اثر بازگو کردن نکات ناگفته توسط دوستانش، روز به روز شکوفاتر شود.
شهید
برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جایی که ایشان دو بار شغل اش را
عوض کرد. پدرم در پاسخ به سؤال حاج خانم که چرا شغلت را عوض کردی می گوید
کار در آن لبنیات فروشی درست نبود، زیرا صاحب آنجا آب را با شیر مخلوط می
کرد و من چون باید شیر را دست مشتری می دادم، راضی نبودم و نیستم که لقمه
حرام به منزل بیاورم. مادرم می گوید پس حالا می خواهی چه کار کنی؟ ایشان می
گوید دنبال شغل دیگری می روم. متعاقبش در یک سبزی فروشی مشغول به کار می
شود که آن جا هم یک هفته بیشتر دوام نمی آورد. مادرم باز هم به ایشان می
گوید دیگر بهانه ات چیست؟ پاسخ می دهد در سبزی فروشی، سبزی و گِل را با آب
قاطی می کنند تا من دست مشتری بدهم، ولی بنده راضی نیستم لقمه حرام وارد
زندگی ام کنم و به هیچ عنوان وسیله کسب روزی حرام نمی شوم. از این پس دنبال
لقمه حلال، بر سر گذر محله مان می روم و در بنّایی عرق می ریزم. همان طور
که می دانید؛ بعدها با توجه به فعالیت های سیاسی پیش از انقلاب و ارتباطی
که با مقام معظم رهبری داشت به «اوستا عبدالحسین برونسی» معروف شد و در
جریان دفاع مقدس، دشمن برای سر این کارگر ساده جایزه تعیین کرد.
«بنّای عارف» تعبیر رهبر انقلاب است؟
بله،
مقام معظم رهبری، شهید برونسی را یک شخصیت جامع الاطراف خواندند و فرمودند
شهید برونسی جزو عجایب و استثنائات انقلاب است و ایشان را شخصیتی که نماد
استعداد برای پرورش افکار است دانستند. این مهم است که چه چیزی باعث شد
شهدای ما و امثال شهید برونسی به این مقام برسند. مگر غیر از این است که
بصیرت، درک، مبارزه با هوای نفس، تواضع، فروتنی در ذهن و رفتار و همچنین
لقمه های حلال بر سر سفره های شان بود که به این مقام رسیدند، یعنی بین
دنیا و آخرت، آخرت را انتخاب کردند و نزدیک ترین راه برای ملاقات با خدا را
در شهادت دیدند. همچنین باور و اعتقادی که به امام(ره) و رهبری، ولایت
فقیه و امامان معصوم(ع)، فرهنگ عاشورایی و مشروعیت دفاع مقدس داشتند ویژگی
هایی بود که بسیاری از شهدای ما را به این مقام رساند. ما هم باید الگو،
سبک و روش زندگی مان این شهدا باشند. مگر غیر از این است که الگوی شهدا،
امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و مکتب شان هم همین مکتب امام حسین(ع)
بود، یعنی شک و تردید بین آن ها نبود.
چگونه می شود که حضرت آیت الله خامنه ای بر شخصیت استاد عبدالحسین تأثیر می گذارند؟
این
ماجرا به همان باور، فرهنگ، آموزش و تربیتی که عرض کردم برمی گردد. مادرِ
پدرم ـ خدا رحمت کند ـ تعریف می کرد شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) که در روستای
«گلبوی» بودیم با عبدالحسین که آن زمان هفت سالش بود به مسجد آبادی برای
مراسم عزاداری رفتیم. ایشان در مراسم خوابش برد. عزاداری که تمام شد پدرش ـ
پدربزرگ بنده ـ به سختی او را از خواب بیدار کرد که عبدالحسین شروع به
گریه کرد و گفت بابا! چرا مرا بیدار کردی؟ پدرش گفت پسرم! دیر شده، می
خواهیم به منزل برویم. پدرم می گوید کاش مرا بیدار نمی کردی؛ خواب دیدم که
ابن ملجم ملعون به سمت آبادی می آید. دم در مسجد سنگی برداشتم و می خواستم
او را دنبال کنم و بکشمش؛ چرا نگذاشتید این کار را بکنم؟ می خواهم بگویم که
شهید برونسی از دوران کودکی با این اعتقادات بزرگ شده بود. در واقع از
همان کودکی انسانی ویژه بود.
از دیگر ویژگی های شهید بگویید.
دوستانش
می گویند هیچ گاه نماز اول وقتش ترک نمی شد. زمان انقلاب با وجود شرایطی
که حاکم بر جامعه، ایشان اولین کسی بود که برای نماز به مسجد می رفت و حتی
بچه های روستا و آبادی را هم که سر کوچه بودند با خود می برد. پس از آن هم
جنگ آغاز می شود و از بین همین بچه های روستا، هم طلبه تحویل جامعه می دهد
و هم رزمندگانی که با خود به جبهه شان می برد. روستای گلبوی چندین شهید
تقدیم انقلاب کرده است. در مجموع، همه عواملی که پیش از این گفتم، دست به
دست هم دادند تا شهید برونسی رشد کند. وقتی کسی در دانشگاه درس می خواند از
ترم اول نمی توان به او آقای مهندس گفت؛ باید مراحلی را جلو برود، تلاش
کند و سختی بکشد تا مهندس یا دکتر شود. در بحث معنویات هم تمام عوامل
خودسازی را باید قدم به قدم طی کرد. رمز موفقیت پدر در این بود که افکار
دنیایی نداشت. گذشته از این ها دغدغه بیت المال را هم داشت. مثلاً زمانی
که فرمانده تیپ بود برایش ماشین لباسشویی یا فرش می آوردند اما می گفت نمی
خواهم از بیت المال چیزی را به مال و زندگی ام وارد کنم. مادرم تعریف می
کند که یک بار دست ابوالفضل برادر کوچکم می شکند و پدرم سریعاً او را بغل
می کند و به خیابان می رود تا تاکسی بگیرد. حاج خانم می گوید عبدالحسین!
معلوم است چکار می کنی؟ اتومبیل سپاه در اختیارت است، بعد شما می خواهی
تاکسی کرایه کنی؟! ایشان در پاسخ می گوید نمی توانم از این اتومبیل برای
مسائل شخصی - حتی به شکل اورژانسی - استفاده کنم. ایشان برادرم را با
اتومبیل دربست به بیمارستان می برد اما از اموال بیت المال استفاده نمی
کند. همان زمان به دلیل شجاعت ها و رشادت هایش از طرف حضرت امام(ره) به مکه
مشرف می شود. هنگام بازگشت از حج، پدرم یک تلویزیون رنگی با خود آورده
بود. ما هم کودک بودیم و خیلی ذوق می کردیم و از ایشان می خواستیم تلویزیون
را روشن کند. حاج خانم می گفت تلویزیون را روشن کن تا بچه ها تماشا کنند.
حاج آقا در پاسخ گفت تلویزیون را برای بچه ها نیاورده ام. آورده ام تا آن
را بفروشم و هزینه بیت المال را برگردانم.
راستی از پدر و مادر شهید هم خاطره ای به یاد دارید؟
بنده
چون فقط نه یا ده ساله بودم که پدرم شهید شدند، خاطره چند انی به یادم نمی
آید ولی نقل قول هایی را که از این و آن شنیده ام برای شما می گویم. مثلاً
مادرم تعریف می کند که روزی حاج آقا به روستا می روند تا به مادرشان سر
بزنند. مادربزرگم به ایشان می گوید عبدالحسین! به فکر این زمین ها و
کشاورزی باش. من دست تنها هستم. کمی از وقتت را به پدرت و زمین اختصاص بده،
به جبهه هم برو. حاج آقا می گوید مادر جان! من این همه راه آمده ام تا
احوال شما را بپرسم، لحظه مرگ من – شهادتم - نزدیک است و آفتاب لب بام
هستم. به جای این که بگویی کجای نمازم اشکال دارد، مرا وصی خود قرار می
دهی؟ البته ایشان وقتی هم نداشت تا بخواهد به این امور اختصاص دهد. اگر هم
دو سه هفته به مرخصی می آمد، بیشتر به خانواده شهدا سرکشی و به آن ها کمک و
رسیدگی می کرد.
از شهید برونسی دست خط، صدای ضبط شده یا فیلمی وجود دارد؟
بله،
مقادیری صدا، سخنرانی و فیلم از شهید برونسی به جا مانده است. مثلاً آن
لحظه ای که پیش از عملیات «بدر» می گوید دیدار دیدارِ یار و دیدارِ فراق
است و پس از آن شهید می شود موجود است. نزدیک به دویست سیصد فایل صوتی از
سخنرانی های شان هم روی سی دی ضبط شده که صحبت های پرمغزی است و از گوش
دادن به آن ها لذت می بریم. بیان ایشان گرم، شیرین و جذاب بود و با آن لهجه
روستایی اش خیلی ساده صحبت می کرد. صحبت های حضرت آقا درباره شهید،
مستندها و فیلم سینمایی ای هم که راجع به ایشان ساخته شده موجود است. بنده
از سال 1376 تا 1380، از زمانی که کتاب «خاک های نرم کوشک» به بازار آمد،
تمام مطالبی را که در روزنامه ها چاپ می شد جمع آوری کرده و به صورت آلبومی
درآورده ام. باید به این نکته هم اشاره کنم که پیکر شهید برونسی دو بار
تشییع شد.
این مسأله را توضیح دهید.
شبی زنگ منزل به صدا درآمد،
حاج خانم رفت و برگشت و دیدیم که حالش منقلب شده است. پرسیدیم چه شده؟ گفت
پدرتان مفقودالاثر شده است. روز بعد هم رزمانش آمدند و خبر دادند پیکر
شهید برونسی پیدا نشده، اما مطمئن بودند که شهید شده است.
آن ها چگونه مطمئن بودند؟
یکی
از هم رزمانش گفت می خواستم پیکر شهید برونسی را به عقب بیاورم که تیر
خوردم و ایشان را همان جا در شرق دجله منطقه هورالعظیم چهارراه خندق گذاشتم
ـ پیکر شهید بعداً همان جا پیدا شد ـ آن ها گفتند شهید برونسی مفقودالاثر
است، شاید در این یکی دو ماه عملیاتی انجام شود و پیکر ایشان را بیاوریم.
از روز 25/12/1363 تا اردیبهشت ماه 1364 نتوانستند پیکر پدر را بیاورند.
بنیاد سپاه و همرزمانش اعلام کردند که می خواهیم ایشان را تشییع نمادین
کنیم. خلاصه مراسم باشکوهی برگزار کردند؛ تابوت خالی را گُل بستند و پوتین
هایش را که از قبل موجود بود در قبر خالی گذاشتند.
برای کمتر شهیدی چنین اتفاقی افتاده است.
نه،
این طور نیست، این اتفاق برای خیلی از شهدا افتاده است. آن زمان خیلی از
شهدای گمنام را به طور نمادین تشییع می کردند. در سال 1390 یکی از دوستان
پیامکی برایم فرستاد که در آن نوشته بود پیکر پدرت پیدا شده است. ما تعجب
کردیم. با حاج خانم تماس گرفتم ایشان گفتند نه، اشتباه شده است. گفتم یکی
از دوستانم زنگ زده و گفته آقای سردار باقرزاده ـ از ستاد تفحص ـ در
کنفرانس خبری این موضوع را رسماً اعلام کرده است. آن ها به منزل ما آمدند.
ای کاش از قبل به ما اطلاع داده و ما را آماده کردند بودند. به ما گفتند
مستنداتی داریم که پیکر شهید پیدا شده است؛ لباس، استخوان ها، پلاک، سربند
لبیک یاخمینی، یک سکه و قرآن توجیبی که تقریباً پودر شده بود. گفتند
بگذارید بیشتر بررسی کنیم. خلاصه، پیگیری که کردند، یک هفته ای طول کشید.
من، برادرم عباس و حاج خانم آزمایش دی.ان.ای انجام دادیم و پزشکان تأیید
کردند که پیکر، متعلق به شهید برونسی است. برای تشییع جنازه پیکر شهید،
دوستان از سراسر شهرها آمدند که بی سابقه بود. ما در مشهد مقدس واقعاً چنین
تشییع جنازه باشکوهی ندیده بودیم. پیکر شهید برونسی در بهشت رضا(ع) دفن
شد. در سال 1388 از حضرت آقا چفیه ای هدیه گرفته بودیم. پیش از این که
ایشان را دفن کنند، بنده به رسم یادبود آن را به شهید برونسی هدیه کردم که
روی پیکرشان گذاشتند.
شهید برونسی برای نسل جدید به عنوان یک الگو، چه درس ها و مواهبی می تواند به همراه داشته باشد؟
در
صورتی ما به این مواهب دست می یابیم که رفتارها، خصوصیات ، اخلاق ،
اعتقادات، توسل و تهجدهای شهدا را به عنوان یک الگو سرمشق قرار دهیم و
بتوانیم در زندگی پیاده کنیم. البته نمی خواهم بگوییم که ما امکان ندارد
همانند شهید برونسی و شهدا شویم، ولی دست کم تاحدودی می توانیم به روحیات و
شخصیت شان نزدیک باشیم. اگر بتوانیم فرهنگ شهدا و باورشان را به نسل جوان
امروز منتقل کنیم، آن جوان، عاقبت به خیر و سعادتمند می شود. فکر می کنید
این ها را چه کسی می تواند منتقل کند؟ می خواهم بگویم باید در اصل، این
وظیفه بر عهده خود جوان باشد. با توجه به شرایط آن زمان شهید برونسی خودش
خواست، در حال حاضر هم خود جوان باید بخواهد و نقش اصلی را پدر و مادر این
جوان ها دارا هستند. اگر پدر و مادر بتوانند فرهنگ، اعتقاد به خدا، دین و
مذهب را که شهدا به آن باور داشتند به فرزندان شان ـ چه دختر و چه پسر ـ
منتقل کنند، مطمئن باشید آن دختر و پسر عاقبت به خیر و سعادتمند می شوند.
بنده خودم این الگوبرداری را انجام می دهم. چراغ راه شهدای ما، ائمه
اطهار(ع)، امام حسین(ع) و شهدای کربلا بودند و هستند. اگر بتوانیم این ها
را به صورت مصداق درآوریم و زندگی نامه شهدا را بخوانیم به این نکته می
رسیم. نظر من این است که جوان های ما کتاب هایی مثل «خاک های نرم کوشک» را
بخوانند.
مقام معظم رهبری هم توصیه فرمودند که همه این کتاب را بخوانند.
بله،
این، تأثیر معنوی زیادی می گذارد. نظرم این است که اگر جوانان و نسل امروز
ما این کتاب را می خوانند و تحت تأثیر آن قرار می گیرند فقط به احساسات و
عواطف اتکا نکنند، البته این ها خوب است، ولی چه بهتر که با خواندن زندگی
نامه شهدایی همچون شهید برونسی تغییری در ما ایجاد شود. اگر بتوانیم این
تغییر را در خود ایجاد کنیم توانسته ایم کار بزرگی انجام دهیم، اما اگر صد
تا از کتاب های زندگی نامه شهدا را بخوانیم و تغییر و تحولی در ما ایجاد
نشود چه تأثیری دارد؟ در حال حاضر متأسفانه برخی از فرهنگ غرب الگوبرداری
می کنند؛ ما باید بتوانیم عکس شهدای مان را روی سینه جوانان مان بیاوریم که
خود جوان و پدر و مادر باید خواستار آن باشند.
در خصوص دست نوشته های پدرتان هم توضیح دهید.
از
دست نوشته های شهید برونسی در موزه دفاع مقدس نگهداری می شود. هر چه
یادگاری از ایشان داشتیم تحویل دادیم. تمام آن ها در حفظ آثار بنیاد شهید
خراسان وجود دارد.
محتوای آن ها چیست؟
راجع به مسائل معنوی و وصیت نامه ای است که ایشان برای هشت فرزندش نوشته است.
راستی نگفتید پدرتان را دقیقاً از چه زمانی به خاطر دارید؟
از
سن نه یا ده سالگی خودم که پدر به مرخصی می آمدند خاطراتی به یاد دارم.
یادم است پیش از جنگ تحمیلی، در دوره ریاست جمهوری بنی صدر، ما در خانه،
چند کودک در سنین شش هفت سالگی بودیم. روزی حاج آقا گفت بیایید چیزی به
شما بگویم. شما «مرگ بر بنی صدر» بگویید، هر کدام صدای تان بلندتر بود او
برنده است. ما هم بلند گفتیم «مرگ بر بنی صدر». حاج خانم گفتند چه می
گویید؛ بنی صدر که آدم خوبی است - ایشان از خیانت های بنی صدر خبر نداشتند -
پدرم در پاسخ گفتند شما نمی دانید قضیه چیست. خلاصه این ماجرا تمام شد. یک
روز بنده بیرون رفتم تا با بچه های همسایه بازی کنم. آن ها را جمع کردم و
گفتم بچه ها! یک بازی خوب؛ شما بلند داد بزنید «مرگ بر بنی صدر»؛ هر کسی
صدایش از همه بلندتر بود او برنده است. همه بلند گفتیم «مرگ بر بنی صدر».
چند دقیقه ای نگذشته بود که هر کدام از پدر و مادرها آمدند و فرزندان شان
را بردند و تا یک هفته با ما قهر بودند.
دلیلش این بود که آن ها هم
اطلاع نداشتند ماجرا چیست. خاطرات دیگر به دوران پس از جنگ برمی گردد که
بیشتر آن ها را در کتاب «خاک های نرم کوشک» خوانده ام یا از حاج خانم و
همرزمان شهید شنیده ام.