زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

چند خاطره از کتاب خاطرات شهید علی امرایی با نام - از چشم ها

سیداحمد معصومی‌نژادکتاب خاطرات شهید علی امرایی را با نام  - از چشم ها - نگارش کرده است وی   گفت: یکی از دلایل انتخاب این سوژه برای نگارش کتاب، این بود که شهید علی امرایی با وجود سن کم، فعالیت‌های زیاد و متفاوتی انجام می‌داد. هرجا که احساس وظیفه می‌کرد، برای تحقق عدالت اجتماعی منتظر کسی نمی‌ماند. با توجه به زندگی‌نامه این شهید متوجه می‌شویم که او برای تحقق فرهنگ اسلامی و ارزشی در مساجد و هیئات با عزاداری‌ها و مناسبت‌ها کار فرهنگی انجام می‌داد و برای حفظ امنیت کشور 10 بار به سوریه رفته بود. این جوان انقلابی و پردغدغه می‌بایست شناخته و معرفی شود؛ چرا که جوانان جامعه ما قابلیت علی امرایی شدن را دارند.

وی ادامه داد: کسی نمی‌دانست که این شهید بزرگوار از 18 سالگی، از دو خانواده بی‌سرپرست حمایت می‌کرد. وقتی در اولین ملاقات، خانواده‌ها با این شهید برخورد می‌کنند، باور نمی‌کنند که یک جوان کم سن و سال می‌خواهد حامیشان شود، اما بعدها خودشان اذعان دارند که شهید امرایی در مدت کمی توانست زندگی‌شان را متحول کند.

شهید علی امرایی متولد 1364 بود که در دوم تیرماه سال 94 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و طی عملیات مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید علی امرائی 29 ساله چهارم تیرماه پس از تشییع در محل سکونت او در شهرری در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدند. در بخش‌هایی از این اثر درباره این شهید بزرگوار از زبان مادر شهید می‌خوانیم:

کلاس چهارم بود. ماه رمضان رفته بود با چندتا پارچه مشکی و موکت توی کوچه‌مان تکیه زده بود. 7،8 نفر از هم سن وسالانش را هم جمع کرده بود و برایشان مداحی می کرد.

جمعه بود و همراه با پدرش نمازجمعه رفته بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم نصف کیسه برنج را ریخته داخل طشت و خیس کرده. گفتم: مادر واسه چی برنج خیس کردی؟ گفت: امشب می خوام به بچه ها افطاری عدس پلو بدم. کمی از دستش دلخور شدم که چرا بدون اینکه بگوید دست به این کار زد. نشست کنارم و گفت: مامان ببخش دیگه... تو رو خدا کمکم کن. نذار شرمنده بچه‌ها بشم. همین یک جمله بود که باعث شد قبول کردم. همه آن برنج را عدس پلو درست کردیم و برای افطار پخش کردیم. بعدها این ماجرا شد خاطره و برایش کلی می‌خندیدیم.

اینکه می‌گویم نمی‌دانم، واقعاً نمی‌دانم که ما کمکش بودیم یا او کمکمان می‌کرد. چون از طرفی ما همراهیش می‌کردیم برای تدارکات هییت و از طرفی او به ما خط می‌داد چون  از همانجا همکاری هیئتی ما با علی شروع شد. برای ماه رمضان‌ها، محرم‌ها و مخصوصاً فاطمیه‌ها.

نوجوان بود با وجودی که در خانواده اصلاً نیاز مادی نبود، دوست داشت دست به جیب باشد. برای مخارج همان هیئتی که راه انداخته بود و داشت بزرگتر می‌شد.
به نظرم روح علی خیلی زود بزرگ شد. چند عامل در این بزرگی روحش تأثیر داشت. توسلاتش به اهل بیت(ع) و زحماتی که برای شهدا می‌کشید. این توسل و ارادتش به اهل بیت(ع) و شهدا در مسجد کامل‌تر شد. رفت و آمدش به مسجد محل از بچگی‌اش شروع شده بود. پدرش جزء هیئت امنای مسجد سیدالشهدا(ع) بود. اول شد مکبر، بعد شروع کرد به قرآن خواندن و کم‌کم دعا خواندن. چیزهایی که در مسجد یاد می‌گرفت، در  دبستان شهید طالقانی هم اجرا می‌کرد. قرآن، دعا و تشکیل گروه سرود. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که علی در سن 12 ، 13سالگی دارد مداحی می‌کند و هیئت می‌چرخاند... .

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی / خوابی دیدم امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی
زمانی که این نوشته را می خوانید من در جمع شما نیستم اگر به شهادت رسیدم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. من راضی نیستم که کسی در مراسم دفن من گریه و زاری کند چون مرگ در راه خدا هیچ گریه ای ندارد بلکه شادی دارد اشک نریزید چون در آخر خدا مرا خرید و جانم را در راه اهل بیت(ع) دادم و عاقبت به خیری که تمام اهل دل به دنبال آن هستند نصیبم شد.

نمی دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر می روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا(ص) و امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) و امام حسن(ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم  تا به حضرت زینب(س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»

حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.

پدر و مادر عزیزم با اینکه در راه خدا و اهل بیت(ع) کشته شدم بازهم مثل همیشه به دعای خیر شما نیاز دارم مرا از دعای خیر خود محروم نفرمایید و یک خواهش دیگر دارم، می دانم سخت است ولی به خاطر من که آرزویم است اگر در توان بود عمل کنید؛ حال که در این راه جان باخته ام می خواهم جلوی درب ورودی حرم حضرت زینب(س) یا حضرت رقیه(س)  به خاک سپرده و دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیزم است که اگر این اتفاق افتاد با این امر مخالفت نکنید چون عمری است که که آرزویم خاک کف پای زائران حسین(ع) است و خود این مقام که خاک پای زائران حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)، آرزوی بزرگان است و اگر چاره داشتم و می شد می گفتم بدنم را دو قطعه کنید و نیمی از آن را در حرم حضرت زینب(س) و نیمی را در حرم حضرت رقیه(س) دفن کنید و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.

سعی کنید روضه حضرت زهرا (س) را هر ساله و طبق سال های قبل بگیرید و نگذارید چراغ این خانه خاموش شود زیرا برکت زندگی و خانه است.

گفتگو با پدر شهید ابوالفضل راه چمنی : پسرم ابوالفضل گوی سبقت را در شهادت از من ربود و آسمانی شد

شهید ابوالفضل راه‌چمنی یکی از فرماندهان ایرانی لشکر زینبیون سه روز قبل از شهادت با همسرش تماس گرفته و گفته بود: «خانم تو در هر قدمی که من برمی‌دارم، شریک هستی.» شهید ابوالفضل راه‌چمنی متولد دوم اسفند ماه ۱۳۶۴ بود و عاشق خدمت در سپاه. جنگ سوریه که شروع شد، با جلب رضایت خانواده سال ۱۳۹۲ لباس مدافعان حرم را به تن کرد و بار‌ها و بار‌ها در منطقه حاضر شد. او به عنوان یکی از فرماندهان لشکر زینبیون همراه با رزمنده‌های پاکستانی در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. تا در نهایت در فروردین ماه ۱۳۹۵ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در العیس، جنوب غرب حلب، به شهادت رسید. برای آشنایی با این شهید لشکر زینبیون با پدرش علی‌اکبر راه‌چمنی که اهل سبزوار است همکلام شدیم.


امروز به خاطر گفت‌و‌گو در مورد فرزندتان شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی در خدمت شما هستیم، اما گویا خودتان هم در دوران دفاع مقدس رزمنده بودید.
من در دوران جنگ تحمیلی، کارمند صنایع دفاع بودم و سال ۱۳۶۴ وارد کمیته انقلاب اسلامی شدم. با شروع جنگ خودم را به جبهه‌های جنگ رساندم و توفیق حضور در عملیات‌های متعددی را پیدا کردم. آن زمان ۲۸ سال داشتم و پدر سه فرزند -دو دختر و یک پسر- بودم.
حتماً همسرتان در نبود شما با سه فرزند سختی‌های زیادی کشیده است؟
بله؛ همسرم خیلی ناراحت بود. یک بار همه کار‌ها را انجام دادم و سوار ماشین شدم که بروم، همسرم آمد و گفت: برو ولی من با این بچه‌ها و مریضی‌ام چه کنم؟ خیلی ناراحت شدم. از ماشین پیاده شدم و معذرت‌خواهی کردم. خیلی دغدغه داشتم که خدایا من چطور جبهه بروم و دینم را ادا کنم. در نهایت همسرم را راضی کردم. سال بعد رضایت داد و من با همان حالت مریضی همسرم باز رفتم و چند ماهی منطقه بودم، انجام وظیفه کردم و برگشتم. مجروح نشده‌ام. توفیق شهادت هم که نداشتم. اما پسرم ابوالفضل گوی سبقت را در شهادت از من ربود و آسمانی شد. بعد از جنگ من صاحب یک دختر و یک پسر دیگر شدم و کلاً من چهار پسر و دو دختر داشتم که ابوالفضل از میان بچه‌هایم به شهادت رسید.

شما رزمنده دفاع مقدس بودید و پسرتان رزمنده مدافع حرم. کار کدام را سخت‌تر می‌بینید؟ اصلاً شباهتی به هم دارند؟

آن زمان تکلیف بر این بود که جبهه برویم. جهاد بر همه آن‌ها که می‌توانستند کاری از پیش ببرند و حضور داشته باشند واجب بود. همه عاشقانه حضور پیدا می‌کردند و در امر یاری رساندن به جبهه و دفاع از کشور از هم پیشی می‌گرفتند، رقابت زیبایی بود. اما بحث امروز مدافعان حرم کمی تفاوت دارد. اصلاً ابوالفضل و مدافعین حرم مستثنی هستند. آن روز حال و هوا و فضا فرق داشت. امروز باید به خیلی‌ها بفهمانی که مدافعان حرم برای چه می‌روند؟ برای چه از جان و مال و خانواده‌شان می‌گذرند تا از اسلام و کشور دفاع کنند. خیلی‌ها هم که آگاهی ندارند مخالفت می‌کنند و زبان به طعنه و کنایه باز می‌کنند که اگر مدافعان حرم می‌روند برای پول است و امکانات و....
اما مدافعان حرم به‌رغم همه این حرف‌ها و کنایه‌ها داوطلبانه و خودجوش راهی می‌شوند و کار بزرگی انجام می‌دهند که با همه هجمه‌های داخلی و خارجی خللی در اراده‌شان پیدا نمی‌شود. به نظر من کار مدافعان حرم سخت‌تر از زمان جنگ و دوران حضور ما در دفاع مقدس است، اما نکته‌ای هم وجود دارد؛ بعد از پایان جنگ وقتی مردم در گوشه و کنار می‌نشستند و می‌گفتند اگر بار دیگر جنگی اتفاق بیفتد، کسی حاضر نخواهد بود برای دفاع از کشور و اسلام راهی شود، با آغاز جنگ در سوریه و عراق و حمله تروریست‌های داعشی به حریم آل الله (ع) دلاورمردان زیادی داوطلبانه راهی میدان نبرد شدند و ثابت کردند که این حرف‌های پوچ یاوه‌گویی‌ای بیش نیست و با حضورشان سرافرازمان کردند و با شهادت و جان‌نثاری‌هایشان باعث افتخار کشور شدند.
ابوالفضل چقدر پای خاطرات دوران جبهه و جنگ شما می‌نشست؟
پسرم از جبهه و جنگ و شهدا خیلی سؤال می‌کرد. عاشق خدمت در سپاه بود. بعد از گرفتن دیپلمش عضو سپاه شد. همیشه می‌گفت: می‌خواهم سرباز واقعی آقا امام زمان (عج) باشم. الحمدلله موفق هم شد. در سپاه آموزش‌های سنگینی داشت. تاکتیک‌های نظامی خیلی سخت بود. من نگران بودم که ابوالفضل نتواند آموزش‌های سپاه را تحمل کند، اما از آنجا که ورزشکار بود وکشتی‌گیر، بدن آماده‌ای داشت و موفق شد تاکتیک‌های نظامی زیادی را یاد بگیرد و در فنون نظامی و رزمی تبحر خاصی پیدا کرد.
دوست شهیدی داشت؟ یعنی شهید خاصی که آن شهید را برای خودش الگو قرار بدهد؟
ابوالفضل ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت. ماهی دو بار با همسرش به بهشت زهرا (س) می‌رفت و در همین رفت‌و‌آمد‌ها بود که همسرشان را برای شهادتش آماده می‌کرد. آنجا به زیارت شهدا می‌رفتند و با خواندن نماز و ادعیه بازمی‌گشتند.
ابوالفضل متولد چه سالی بود؟ کمی از شاخصه‌های اخلاقی شهیدتان بگویید.
ابوالفضل متولد دوم اسفند ۶۴ بود. ایشان حافظ و مربی قرآن بود. از همان دوران کودکی او را همراه خودم به مسجد می‌بردم. همین رفت‌و‌آمدهایش به مسجد او را بسیار به دین علاقه‌مند کرد. کمی بعد مکبر مسجد شد. در محل زندگی‌مان مؤسسه‌ای به نام چهارده معصوم (ع) بود که ابوالفضل بعد از دبیرستان به این مؤسسه می‌رفت و تمرین روخوانی و حفظ قرآن می‌کرد. پسرم مداحی هم می‌کرد. یکی از نیرو‌های فعال مسجد بود. از سر کار که برمی‌گشت خانه نمی‌آمد. پیگیر کار‌های مسجد می‌شد. گاهی به ابوالفضل می‌گفتم: «پسرم کمی استراحت کن.» می‌گفت: «بابا جان برای استراحت وقت بسیار است.» ما آن زمان معنای حرفش را درک نکردیم. منظور ابوالفضل «شهادت» بود.

ابوالفضل بانی یک هیئت به اسم مکتب‌الزینب (س) بود که در مسجد محل خودمان راه‌اندازی‌اش کرده بود. خیلی اصرار داشت که یک هیئت داشته باشیم. همراه با دوستانش این هیئت را سر و سامان داد و همچنان هم پابرجاست و امروز هم در نبود ابوالفضل، بچه‌ها هر هفته سه‌شنبه‌ها در هیئت مکتب‌الزینب (س) مراسم دارند. زیرزمین خانه خودمان را هم تبدیل به حسینیه کردیم که مراسم‌های مذهبی در آن برگزار می‌شود. تمام تلاشم این است که یاد و خاطره شهیدمان زنده بماند.

چطور شد که پسرتان لشکر زینبیون و همراهی با بچه‌های پاکستانی را برای مجاهدت انتخاب کرد؟
پسرم از فعالیت‌ها و مسئولیت‌هایی که در سپاه داشت، برایم صحبت نمی‌کرد. ابوالفضل حرف زدن در مورد مسائل نظامی را در خانه حرام می‌دانست. می‌گفت: بروز اطلاعات جان بچه‌ها را به خطر می‌اندازد. من در جریان فعالیتش در لشکر زینبیون نبودم، اما فکر می‌کنم به خاطر توانایی‌هایی که داشت او را انتخاب کرده بودند. من بعد از شهادتش متوجه حضور و فعالیتش در لشکر زینبیون شدم و متوجه شدم یکی از فرماندهان لشکر زینبیون بوده که همراه با نیرو‌های پاکستانی در میدان رزم حضور داشته است.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
نحوه شهادتش را همرزم ابوالفضل اینگونه برایمان روایت کرد: «قرار بود عملیات را از دو محور آغاز کنیم. همه آماده شده بودیم. بچه‌های لشکر زینبیون مهیای رزم بودند. قبل از حرکت ابوالفضل از من پرسید: «از دنیا دل کنده‌ای؟» کمی تأمل کردم. ابوالفضل به من گفت: «تو حق داری، شما دو فرزند داری، اما من از دنیا دل کنده و غسل شهادت کرده‌ام.» این آخرین جملات ابوالفضل بود. عملیات آغاز شد، به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم.»
یکی دیگر از دوستانش نقل می‌کند: «قبل از عملیات ابوالفضل بر بالای یک بلندی رفت و رو به حضرت امام رضا (ع) کرد و به آقا سلام داد و گفت: «السلام علیک یا علی‌ابن موسی‌الرضا (ع)»‌کمی هم با حضرت درددل کرد و از روی تپه پایین آمد. عملیات شروع شد و به‌خوبی هم پیش می‌رفتیم. تیربار داعشی‌ها روی بچه‌ها آتش می‌ریخت. ابوالفضل بلند شد و با آرپی‌جی مقرشان را زد. همه با صدای بلند تکبیر گفتند. ابوالفضل به سمت مقرشان حرکت کرد تا موقعیت را بسنجد، اما متوجه شدیم که نیرو‌های تکفیری پاتک زده‌اند و جلوی ما را گرفته‌اند. ابوالفضل با درایتی که داشت نیرو‌ها را به عقب هدایت کرد و خودش در منطقه ماند تا موقعیت را بررسی کند. خواستیم برگردیم که متوجه شدیم در محاصره هستیم. گفتم: «فرمانده دستور آمده برگردیم.» وقتی می‌خواستیم برگردیم، من ۱۰ قدم از ابوالفضل جلوتر حرکت کردم که صدای «یازهرا» یی را شنیدم. وقتی برگشتم دیدم که ابوالفضل با صورت به زمین خورد. از پشت سر به ما تیراندازی می‌کردند، اما بچه‌های زینبیون اجازه ندادند پیکر شهیدشان روی زمین بماند. پاکستانی‌های غیور سینه‌خیز پیکر فرمانده شهید ابوالفضل راه‌چمنی را به عقب آوردند.»
من از همه بچه‌های لشکر زینبیون به خاطر مجاهدت‌هایشان قدردانی می‌کنم؛ از اینکه اجازه ندادند پیکر شهیدمان ابوالفضل به دست داعشی‌ها بیفتد از آن‌ها سپاسگزارم. امیدوارم جبهه مقاومت زمینه‌ساز ظهور امام زمان (عج) شود.
در پایان اگر امکان دارد، خاطره‌ای از شهیدتان برایمان تعریف کنید.
پسرم خیلی مهربان بود. هر زمان از سر کار برمی‌گشت فرقی نمی‌کرد که چه ساعتی از شبانه‌روز باشد، ابتدا می‌آمد من و مادرش را می‌دید و به دست‌های مادرش بوسه می‌زد بعد به خانه‌اش می‌رفت. به پدر و مادر احترام زیادی می‌گذاشت. یک سال من وضع مالی خوبی نداشتم و همسرم دوست داشت به کربلا برود با من درمیان گذاشت و من به همسرم گفتم به اندازه شما هزینه دارم ولی برای خودم نه، گفتم شما با کاروان به کربلا برو، اما همسرم قبول نکرد و گفت: «بدون شما نمی‌روم.» این موضوع به گوش ابوالفضل رسید. شب آمد منزل ما و گفت: «اسم هر دوی شما را نوشته‌ام برای کربلا». اینطور شد که هردویمان راهی کربلا شدیم. ما را به زیارت حرم ارباب فرستاد و کمی بعد خودش به دیدارش نائل شد.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی»: «شربت شهادت» رمز بین من و ابوالفضل بود

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی»: «شربت شهادت» رمز بین من و ابوالفضل بود

«آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. 

 
امروز همسر شهیدآقا ابوالفضل راه چمنی گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجانیوز روایت کرده است.
 
مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!» 
 
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد. 
 
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد. 
 
فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 
 
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش می‌گفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانواده‌ام با تلفن صحبت کنم. می‌آمدم بیرون در حیاط صحبت می‌کردم، با این که زمستان بود و  هوا به شدت سرد بود. 
 
هر شب گریه می‌کردم، ولی اصلاً نمی‌گفتم چرا رفتی یا کاش نمی‌گذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت می‌کرد و دلداری‌ام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت می‌گفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم. 
 
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعی‌اش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحت‌تر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی می‌رویم با موتور سختت هست.» 
 
آقا ابوالفضل در مراسم خواستگاری گفت: «اگر موافقی عروسی نگیریم.» من هم گفتم: «باشد». در دوران عقد که چند تا عروسی رفتیم، از حرفم پشیمان شدم. خلاصه مراسم عروسی را گرفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد. اصلا نگذاشتیم که شرایط گناه کردن ایجاد بشود. خبری از موسیقی نبود. یک تعداد  محدودی هم اعتراض کردند ولی بیشتر فامیل از ما تشکر هم کردند. از صدای بلند و گوش خراش موسیقی در بقیه عروسی‌ها خیلی شاکی بود و خوشحال بود که عروسی ما این‌طور نبود. ما مداح آورده بودیم و مراسم به مولودی‌خوانی و جک گفتن بود گذشت. مراسم بسیار شادی بود. مداح هم از اول تا آخرش مدام به آقا ابوالفضل می گفت: «شبیه شهدایی و  شهید زنده ای و ...» ما فیلم‌بردار هم داشتیم، ولی آقا ابوالفضل همان شب فیلم را از او گرفت و نگذاشت که برای میکس ببرد. حتی اجازه نداد او با دوربین خودش عکس بگیرد. دوربین خودمان را داد به او و گفت: «با این عکس بگیرید.» 
 
10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.» 
 
آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم.
 

 
6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.» 
 
هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشی‌اش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال می‌کنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید می‌آیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر می‌دهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظه‌ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک می‌ریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. دلم شور می‌زند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمی‌دانم چرا دل خودم هم شور می‌زند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من می‌رود و مأموریت من کنسل است.» این‌طور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسط‌های حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر می‌کرد. نمی‌خواستم ناراحتیش را ببینم! 
 

 
چند روز به تولد آقا ابوالفضل مانده بود. یعنی ۲ اسفند ۹۴. تصمیم گرفتم چون ۳۰ ساله می‌شود برایش تولد بگیرم. دفعات قبل معمولاً مأموریت بود و امکان تولد گرفتن نبود. خانه جدیدی که آمده بودیم سر کوچه‌اش شیرینی فروشی داشت. روز یکم اسفند کلا با خودم درگیر بودم که چطوری برم کیک سفارش بدهم؟ دوست نداشتم با هم برویم. دوست داشتم غافلگیر بشود. دفعات قبل برای هیئت از آن شیرینی‌فروشی شیرینی گرفته بود. کارت شیرینی فروشی در خانه بود. زنگ زدم، ولی چون مرد بود نتوانستم صحبت کنم و قطع کردم. ولی هنوز فکرم مشغول بود. آقا ابوالفضل هنوز از سر کار نیامده بود که خانم صاحب خانه آمد بالا . با من کار داشت. قضیه تولد را برایش گفتم. گفت:«کاری ندارد، من میروم برایت سفارش میدهم.» همان موقع تلفن خانه زنگ زد.
 
آقا ابوالفضل بود. هر روز قبل از حرکت به سمت خانه زنگ می‌زد. آن روز وقتی رسید خانه، هنوز خانم همسایه، خانه ما بود. آقا ابوالفضل یک سلامی کرد و رفت داخل اتاق. برای سفارش کیک پول می‌خواستم، رفتم داخل اتاق که بردارم، متوجه شد. گفت: «لازم نیست من بدانم چکار می‌خواهی بکنی؟» من که نمی‌خواستم کیک لو برود گفتم: «نه لازم نیست!» پول را دادم به خانم صاحب‌خانه و به او گفتم‌: «روی کیک  حتماً نوشته بشود همسر عزیزم تولدت مبارک!» در حیاط خانه که به هم خورد، آقا ابوالفضل رفت سمت پنجره. دید که خانم همسایه جایی رفت. حسابی کنجکاو شده بود. به کارهایم مشکوک شده بود. خندید و گفت: «راستش را بگو کجا فرستادیش؟» گوشی خانه زنگ زد. خانم صاحب‌خانه بود. داشت آهسته صحبت می‌کرد. گفت: «برات سفارش دادم، ولی غروب نیستم. می‌توانی خودت تحویل بگیری؟» تشکر کردم و گفتم: «بله می‌روم.» آنقدر کنجکاو شده بود که من مجبور شدم به او گفتم: «امشب تولدت هست، من برایت کیک سفارش دادم. کیک را ببریم خانه پدرت و با هم بخوریم.» سر کوچه کیک و شمع را گرفتیم و خانه پدرشان رفتیم فردای آن روز به من یک جمله‌ای گفت که شک ندارم می‌دانست این دفعه شهید می‌شود. گفت: «خانم شهدا همیشه قبل از رفتن یک کار خاصی می‌کنند، یا یک اتفاق خاصی برای‌شان می‌افتد، تو هم برای من تولد گرفتی.» سرش را کمی تکان داد. حرفش را خورد، ولی من متوجه منظورش شدم! منظورش این بود که "برای من تولد گرفتی و من هم شهید می‌شوم''. 
 

 
سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را برساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل می‌کرد که ببیند چه‌کسی اول شهید می‌شود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی‌ها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ می‌زد و می‌پرسید و به او می‌گفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد. 
 زمینی و آسمانی شدنش در یک روز بود/ اهدای یادگاری به دوستان پس از شهادت/ وصیت‌نامه‌اش را در حضور برادرش نوشت

از سمت راست: شهید ابوالفضل راه چمنی - شهید سعید خواجه صالحانی

از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمی‌خواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ می‌زدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.» معمولاً هر روز از سوریه زنگ میزد. بعضی وقت‌ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود 20 دقیقه صحبت می‌کردیم. تماس‌ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت. در ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یک دفعه آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم: «شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله رفتیم! کلی هم از داعشی‌ها پذیرایی کردیم.» دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت، تعجب کردم. همیشه خیلی مراعات می‌کرد. اگر من می‌گفتم: «از داعشی‌ها چه خبر؟» می‌گفت: «دایی کی؟» وقتی اینطوری می‌گفت متوجه می‌شدم که باید حرفی نزنم. من خیلی دلتنگ شده بودم، گفتم: «من دلم برایت تنگ شده.» با مهربانی گفت: «خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی.» گفتم: «نمی‌شود به‌جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده»، دلداریم داد و گفت نمی‌شود، خیلی کار دارم.» 
 

 
همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.» 
 
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
 
با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.» در آخرین تماسش که دوشنبه بود، به من گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» برای همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه‌شنبه شب می‌خواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آرام بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که در تلگرام بودم، اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ می‌زدند و از حالم می‌پرسیدند. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود، خیلی از دوستان ایشان هم زنگ می‌زدند. من جواب نمی‌دادم، ولی تعجب کردم. با خودم گفتم اینها که می‌دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می‌زنند؟ 
 
داشتم نهار می‌خوردم که خاله‌ام آمد، ولی داخل خانه نیامد. داداشم رفت بیرون و مادرم را صدا کرد که گفت: «بیا خاله کار داره.» مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله‌ام می‌آید. من بی‌خبر از همه جا به‌علت ناراحتی خاله فکر می‌کردم. رفتم بیرون. خاله گفت: «پدر بزرگم به‌شدت مریض است»، ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشد و یک‌دفعه گفت: «آقا ابوالفضل؟» خاله‌ام گفت: «آره، ولی زخمی شده.» مامانم گفت: «نه، حتماً شهید شده و شروع به گریه کرد.» من مبهوت و شوک‌زده بودم. فقط می‌گفتم: «دروغه دروغه.» شوکه شده بودم. اصلاً اشک‌هایم نمی‌آمد. دوست داشتم تنها باشم. فقط فکر می‌کردم. دلیل تلگرام نرفتن من از صبح هم به خاطر این بوده که خدای نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل را ببینم و حالم بد شود. به سمت پاکدشت راه افتادیم. در راه انگار هنوز باور نکرده بودم. مدام منتظر بودم در کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. تا اینکه بالاخره خبر را دیدم. نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی'' انگار با دیدن آن عکس، آب سرد ریختند روی من. دیگر باورم شد. آقا ابوالفضل چهارشنبه، قبل از اذان صبح 18 فروردین سال 1395 بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب به درجه رفیع شهادت نائل شده بود.
 
 

گفتگو با همسرشهیدمدافع حرم هادی کجباف ، 9 بار مجروحیت ، 2 بار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد اما دست از یاری امام زمان برنداشت

شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.

خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رساند.

او مدتی بعد مجددا اعزام می‌شود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.

حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیت‌های آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولی‌عصر(عج) بود.

حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.


با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریست‌های سوریه فروردین‌ماه سال94 طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.
 آنچه در زندگی‌اش برای من ملموس‌تر آمد، اینکه باوجود گذران جوانی‌اش در جبهه‌های جنگ و سنگرهای مقدس اسلام آن‌هم وقتی‌که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود، این مبارز انقلابی هنوز حس دفاع از آرمان‌هایش فروکش نکرده  و او را به سوریه می‌کشاند و در آن سن که هر آدمی در پی آرامش و استراحت است، وی قید لذت بردن از بودن در جمع خانواده بزرگش و بازی با نوه‌هایش را می‌زند. درست مانند زمانی که لذت بردن از پدر شدنش را فدای ملت کرد تا زمان به دنیا آمدن پسران و تنها دخترش به‌جای گریه یک کودک صدای توپ و خمپاره گوشش را پر کند. او هم می‌توانست، اشک شوق بریزد برای دیدن کودکش در دستان یک پرستار تا اشک خون برای همرزم تکه تکه شده‌اش در میدان جنگ. همین روحیه مبارزه‌ طلبی است که او را با شرایط خاصی که از جنگ تحمیلی به یادگار دارد، مثل ترکش‌های کمر، موج‌های گاه‌وبیگاه که زندگی‌اش را هم تحت شعاع قرار می‌داد و تاول‌هایی که نشان می‌داد از شیمیایی‌های دشمن هم بی‌نصیب نبوده، همچنان می‌طلبد میعادگاه رزمش را و حالا این میعادگاه، حرم حضرت زینب(س) است، میدان جنگش جایی در مرز شام و غاصبش از وارثان بنی امیه و بنی‌عباس.

 شهید هادی کجباف به سوریه می‌رود تا در برابر دشمنی بایستد. دشمنی که پا از گلیم درازتر کرده و پرچمی به دست گرفته که مریدش نیست. برگ زندگی‌ این شهید گرانقدر پر از سال‌های جنگ، مجروحیت‌های جسمی و روحی و تأثیر آن بر روزگارش است، اما حتی بعد از جنگ نیز به روایت همسرش سه سال در جزیره مینو خدمت می‌کند چون او و همرزم‌هایش معتقد بودند که به بعثی‌ها نمی‌توان اعتماد کرد.
کم‌کم اتفاقات زندگی سراسر در جنگ، توان و نیرویش را تحلیل می‌برد. چند سال از جنگ می‌گذرد. او یک سالی را مشغول کشاورزی و دامداری و در میان آن، درمان زخمی از جامعه در حد توان، مثل فراهم کردن سرپناه برای ۶ معلول بی‌سرپرست است.

سردار شهید حاج هادی کجباف از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که از دو سال قبل با دیدن فجایع اسف‌بار گروهک‌های تروریستی مانند داعش و کشتار مردم مظلوم و بی دفاع سوریه، تصمیم به ایجاد گروهی از فرماندهان با تجربه عملکرد جنگی می‌کند، این گروه برای مشاوره به نیروهای سوری و عراقی و جلوگیری از پیشرفت دشمنان تکفیری در نزدیک شدن به مراکز مقدس و حرمین متبرکه نقش مهمی را برعهده می‌گیرد.

شهید هادی کجباف در سال 92 برای مبارزه با تکفیریان خود را آماده شهادت کرد و به همراه همرزمان خود که متشکل از رزمندگانی از خوزستانی و دیگر استان‌های کشور بودند ابتدا به کشور عراق می‌رود.

همرزمان سردار کجباف، مهمترین مولفه و مشخصه حاج هادی را، هوش و استعداد وی در زمینه مسائل نظامی عنوان می‌کنند، به گونه‌ای که وی با ارائه مشورت و ارائه استراتژی و آرایش نظامی نیروهای خود توانسته بود بسیاری از مناطق تحت سیطره تکفیریان را پس بگیرد.

پس از شهادات این سردار رشید اسلام، تکفیریان که ضربات سختی از این بزرگ‌مرد عرصه نبرد حق علیه باطل خورده بودند با کینه بسیار مانع از انتقال پیکر مطهر این شهید می‌شوند.

در این میان برای نیروهای مقاومت اسلامی، سه گزینه برای بازگرداندن پیکر حاج هادی کجباف مطرح می شود، تبادل اسیران تکفیری‌، پرداخت مبالغی به گروه‌های تکفیری برای بازپس گیری پیکر شهید و حمله به مواضع تکفیر‌ی و دریافت پیکر شهید از آنان.

در این میان همسر شهید کجباف در اجتماع مردم در حالی که داغ همسر نیز بر دل داشت، زینب گونه فریاد زد: اگر بنا باشد برای بازگشت پیکر شهید با تکفیری‌ها معامله شود، سر مطهر شهید را مانند‌ ام‌ وهب در واقعه کربلا به سوی خودشان پرتاب می‌کنم.

برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم ، هادی که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر او را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. مگر نه این است که همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است. پس من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم

این برخورد عاشورایی در فضای کشور و رسانه‌های داخلی و خارجی بازتاب گسترده ای داشت و بصیرت و مقاومت زینب‌گونه بانوان ایرانی را به رخ کشید.

 همسر شهید هادی کجباف گفت: همسر من مدافع حرم حضرت زینب(س) بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.


نتیجه تصویری برای شهید کجباف

ضمن خوشامدگویی، لطفاً برای آغاز گفت‌وگو، ما را کمی با زندگی سردار شهید حاج هادی کجباف آشنا کنید.

 شهید کجباف در سال 1340 در شوشتر و در یک خانواده سنتی و مذهبی به دنیا آمد. خانواده شهید در امور خیر پیشقدم بودند و گواه این موضوع هم حضور همیشگی آنها در مراسمات مذهبی و احداث یک مسجد در شهرستان شوشتر است.

دوران دبیرستان حاج هادی مصادف بوده با سال‌های پایانی حکومت رژیم پهلوی، به همین دلیل شهید کجباف حضور پررنگی در تظاهرات آن زمان داشت و خودش هم برخی از تظاهرات‌ها را در شهرستان راه اندازی می‌کرد.

یکی از خاطرات جالب مبارزاتی شهید کجباف با رژیم طاغوت این بود که روزی در کلاس درس با سنگ عکس محمدرضاشاه  را می‌شکند، ایشان  را می‌برند دفتر مدرسه و ضرب و شتم نیز می‌کنند، نزدیک بود بازداشت شود اما خبر خیلی سریع به خانواده‌اش می‌رسد و با وساطت خانواده حاج هادی از دست‌گیری رهایی پیدا می‌کند.

تیرماه 59 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، هنوز دوران آموزشی حاج هادی تمام نشده بود که بعثی‌ها جنگ را بر ما تحمیل کردند و حاج هادی از آنجا عازم منطقه عملیاتی بستان شد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

حاج هادی چند مدت در جبهه‌ها حاضر بود؟

شهید کجباف پس از اینکه به صورت مستقیم از دوره آموزشی به جبهه‌ها اعزام می‌شود تا زمان محاصره سوسنگرد در جبهه بود و در همان شرایط از طریق کانال‌های آب از مهلکه خارج می‌شود.

سال 60 دوباره به جبهه اعزام می‌شود و برای نخستین بار به شدت مجروح می‌شود؛ ماجرای مجروحیت وی نیز اینگونه بود که خمپاره‌ای به سمت آنها شلیک می‌شود یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره  هم به کمر شهید اصابت می‌کند که نوک آن به نخاعش نزدیک می‌شود. چون با خارج کردن این ترکش امکان فلج شدن حاج هادی وجود داشت، این ترکش تا آخر عمر در بدنش ماند.

تقریباً دو ماهی روند مداوای شهید به طول انجامید؛ وقتی حالش کمی بهتر شد می‌خواست معلم شود؛ با آموزش و پرورش شهریار صحبت کردم با استخدام حاج هادی موافقت کردند و او در آزمون گرینش شرکت کرد.

Image result for شهید کجباف

در همه مراحل استخدامی قبول شد و قرار شد که به شوشتر برگردد تا کارت پایان خدمتش را بیاورد تا بتواند استخدام شود.

آذرماه سال 60 به شوشتر بازگشت و بدون اینکه چیزی به ما بگوید، فهمیدیم دوباره به جبهه بازگشته است؛ چون از نظر بدنی دچار مجروحیت‌های زیادی شده بود، در بخش فرهنگی جبهه‌ها مشغول شد.

تقریباً در این سال بیشتر درگیر کارهای فرهنگی جبهه و برگزاری بزرگداشت برای شهدای گردان مالک اشتر شوشتر بود. از اسفندماه سال 61 دوباره به خط مقدم اعزام شده بود و در سال 62، هنگامی که دخترم به دنیا آمد دچار موج گرفتگی شد و خیلی سختی کشید.

پس از این بود که همیشه در خط مقدم حضور فعالی داشت و تقریباً به غیر از اندک ایامی، در طول سال‌های دفاع مقدس همیشه روزهایش را در جبهه سپری می‌کرد.

شهید کجباف در دوران دفاع مقدس چند بار مجروح شد؟

9 بار مجروح شد، 2 بار دچار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد

آشنایی و ازدواج شما با شهید کجباف چگونه اتفاق افتاد؟

خانواده همسرم از بستگان ما بودند. پدر شهید عموزاده مادر بزرگ بنده بود و همچنین همسر پدر شهید کجباف عمه بنده بود. همچنین ازدواج خواهر شهید با برادر بنده و ازدواج خواهر بنده با برادر حاج هادی رابطه خانواده‌ها را صمیمی‌تر کرده بود.ما از قدیم رابطه خانوادگی با هم داشتیم و از زمانی که خواهر شهید با برادر بنده وصلت کرده بودند به صورت مرتب و منظم به خانه ما رفت و آمد می‌کردند.

البته خودم هم در دوران کودکی با شهید همبازی بودم و در دوران مبارزه با رژیم شاه هم با همدیگر ارتباط داشتیم و اطلاعیه‌ها و کتاب‌هایی که به دست شهید می‌رسید را به بنده می‌داد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

معمولاً چه کتاب‌هایی را مطالعه می‌کردید؟

 کتاب‌های دکتر علی شریعتی، شهید مطهری و یا نوارهای کاست فخرالدین حجازی چیزهایی بود که شهید، یا به درخواست بنده برای من تهیه می‌کرد یا اینکه خودشان مطالعه می‌کردند و در اختیار من می‌گذاشت که مطالعه کنم.


تسنیم: لطفاً ماجرای ازدواجتان را نیز برای ما تعریف کنید.

 من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه 61 هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد 1340. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.

من در زمان جنگ فعالیت پشت جبهه داشتم و بیشتر در بحث تدارکات بودم.در سال 1360 بود که من بعد از اهدای خون به شدت بیمار شدم و علی‌رغم میل باطنی خودم، پدرم برای ادامه زندگی ما را به تهران فرستاد. در این زمان برادرم نیز به‌عنوان چریک‌ زیر نظر شهید چمران در جبهه‌های جنگ فعالیت می‌کرد.

در آن زمان شهید کجباف سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال 61 که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی 21 ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال 60 خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت.

خانواده من برای رزمندگان احترام ویژه ای قائل بودند و در طول این مدت برای جلوگیری از دلتنگی و تغییر روحیه وی، ما مرتبا شهیدکجباف را به اما‌زاده‌های تهران و اطراف تهران می‌بردیم.

حدود50 روز شهید کجباف در خانه ما بود و پس از آن مجددا برای جنگ با رژیم بعث به خوزستان بازگشت و با تشخیص فرماندهان مدتی در پشت جبهه مشغول کارهای فرهنگی شد که در قبلا هم عرض کردم.

در این زمان من که علاقه‌مند به خدمت به رزمندگان اسلام بودم بهترین راه را ازدواج با وی می‌دانستم به همین دلیل با الگو قرار دادن حضرت خدیجه(س) از طریق یکی از بستگان میل خود را درباره ازدواج با وی بیان کردم که با استقبال شهید روبرو شد.

هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.

در 15 مهرماه سال 1362 با مراسمی خیلی ساده و با مهریه یک سفر حج به عقد شهید کجباف در آمدم. آن روز عیدغدیر بود و شهید کجباف نذر کرده بود که اگر به استخدام سپاه دربیاید با لباس سبز سپاه بر روی سفره عقد حاضر شود.

یکی از افتخارات و خوشی آن روز جاری شدن خطبه عقد به وسیله شیخ شوشتری(ره) بود. پس از ازدواج در شهرستان شوشتر ساکن شدیم.

شما در هادی کجباف چه دیدید که برای ازدواج انتخابش کردید؟

در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت.

من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال 56 که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم.‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.

  زندگیتان چگونه شروع شد؟

خیلی ساده و بی‌تکلف. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد.

 یعنی خودش نیامد سفر حج؟

 نه، چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد.

چند فرزند دارید؟

1دختر و 2 پسر. اولین فرزندم فاطمه 12 بهمن سال 62 بدنیا آمد. 18 بمهن 63 خدا سجاد را بهمان داد. 25 اردیبهشت 65 هم محمد بدنیا آمد.

 همسرتان در 8 سال دفاع مقدس چه مسئولیت‌هایی داشت؟

این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر 7 ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.  او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود.

از اینکه شهید کجباف همیشه در جبهه‌ها بود گلایه‌ای نداشتید؟

 همیشه در طول زندگی سعی داشتم که شهید از کمبودها و ناراحتی‌ها آگاه نشود. تلاش داشتم تا با روند مطلوب تحصیلی و درسی فرزندانمان سبب شادی و رضایت همسرم را فراهم کنم.

حاج هادی به دلیل شهادت و مجروحیت پی در پی همرزمانش همیشه حالات ویژه‌ای داشت مثلا پس از شهادت «سرهنگ مقامی» همیشه گریه و بی قراری می‌کرد؛ برای همین نمی‌خواستم با موضوعات پیش پا افتاده زندگی بیش از این ناراحتش کنم.

تسنیم: از فعالیت‌های شهید پس از اتمام جنگ برایمان بگوئید.

 اینگونه نبود که با پایان یافتن جنگ روحیات حاج هادی عوض شود، همیشه روحیه رزمندگی خود را حفظ می‌کرد و دوست نداشت کسی از او تعریف کند، عشق به اهل بیت(ع) و ولایت جزو ویژگی‌های بارز شهید کجباف بود.

یکی از کارهایی که همسرم هیچ وقت ترک نکرد، شرکت در عزاداری سیدالشهدا(ع) بود، تا همین اواخر هم در همه مراسمات هیئت خودشان در شهرستان شوشتر شرکت می‌کرد.

باوجود اینکه در نبرد با تکفیری‌ها دچار مجروحیت شدیدی از ناحیه کتف و ریه شده بود اما باز هم زنجیرزنی در عزاداری‌های محرم را ترک نکرد.البته ما توصیه کردیم بودیم که زنجیر نزند اما حاج هادی بعد از مجروحیت کتفش با یک دست زنجیر می‌زد.

تسنیم: چطور شد که حاج هادی کجباف خود را برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) در مبارزه با تکفیری‌ها آماده کرد؟

 هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد. همیشه می‌گفت اینها با چه دین و مذهبی حکم کشتار این همه زن و کودک مسلمان و غیر مسلمان را صادر می‌کنند؛ اگر خاطرتان باشد گروهک‌های تکفیری و به ویژه داعش تهدید کرده بودند که می‌خواهند به حرم‌های مطهر حمله کنند، این موضوع سبب شد که شهید کجباف برای رفتن به جبهه‌های نبرد با تکفیری‌ها بی‌تابی کند.

پس از این موضوع بود که با دوستان قدیمی‌اش تماس گرفت و از آنها خواست (برای مشاوره) که به جبهه‌های نبرد با گروهک‌های تکفیری بیایند، برخی از آنها قبول کردند و برخی نه؛ شهید با کسانی که قبول نکرده بودند برای دفاع از حرم‌های مطهر بیایند قطع رابطه کرد و از آنها راضی نبود.

شهید کجباف مدتی در عراق بود و پس از آن عازم سوریه می‌شود، یک بار که به شدت مجروح شده بود و در بیمارستان بستری شد، به شدت بی تابی می‌کرد و می‌گفت اگر اجازه ندهند بروم با تکفیری‌ها بجنگم از بیمارستان فرار می‌کنم.

Image result for شهید کجباف

 دقیقا از چه تاریخی به سوریه رفت؟ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟!

از فروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالف رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.

 بعد از سوریه رفتنش ارتباط شما با همسرتان چگونه بود؟ از حال و روزش خبر داشتید؟

تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد.

  آقای کجباف بعد از مجروحیتش برگشت ایران؟

در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود.

در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه.

در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.

هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه.

همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: «اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.» بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: « جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.»

شما یک‌بار به همراه خانواده به سوریه سفر کردید، شرایط آنجا طوری نبود که مانع از ماندن شهید کجباف در سوریه شوید؟

 زمانی که ما به سوریه رفته بودیم، تکفیری‌ها خیلی به حرم نزدیک شده بودند و صدای تیراندازی آنها به راحتی به گوش ما می‌رسید.

یک‌بار حاج هادی ما را به بازار برد تا کمی روحیه ما عوض شود، وقتی آنجا رفتیم من زنان بی حجاب زیادی دیدم، واقعاً از دیدن این صحنه‌ها ناراحت شدم و به همسرم گفتم شما به خاطر اینها در این نبرد حاضر شده‌اید؟ من راضی نیستم تو یک لحظه دیگر اینجا باشی و خودت را به خطر بیاندازی.

البته شهید کجباف بعداً برایم توضیح داد که ماندنش در سوریه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و به ویژه حرم مطهر حضرت زینب(س) است و اینکه این چند نفر بی حجاب که همه مردم سوریه نیستند. وی قانعم کرد که حضور رزمندگان اسلام برای مقابل با دسیسه‌های صهیونیسم و استکبار است و امروز سنگر اسلام در سوریه و عراق است.

Image result for شهید کجباف

 برخی از دوستان شهید کجباف از رسیدن انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری به شهید کجباف گفته‌اند، ماجرای این انگشتر چیست؟

 قرار شده بود که بهمن 93 مراسم عقد سجاد، فرزند شهید کجباف برگزار شود و خانواده عروس شرط کرده بودند که شهید کجباف در مراسم عقد حضور پیدا کند.

شهید کجباف در مراسم خواستگاری حاضر نشده بود و به همین دلیل خانواده دختر کوتاه نمی‌آمدند، سجاد با پدرش تماس می‌گیرد و موضوع را با حاج هادی در میان می‌گذارد.

شهید کجباف 2 روز قبل از عقدبه فرودگاه دمشق می‌آید که به اهواز برگردد اما دوستانش با وی تماس می‌گیرند که قرار است عملیاتی انجام شود و به حضور حاج هادی نیاز دارند.

ظاهراً پیش از این مقام معظم رهبری تعدادی انگشتر به سردار سلیمانی هدیه داده بودند و درباره این انگشتر فرموده‌اند که این را به کسی که خودتان می‌دانید، هدیه دهید؛ بعد از ا ین موضوع سردار سلیمانی این انگشتر را به حاج هادی هدیه داد.

 الآن این انگشتر کجاست؟

 شهید کجباف پس از اینکه نتوانست به اهواز باز گردد این انگشتر را به وسیله یکی از دوستان برای ما فرستاد و سجاد این انگشتر را به عنوان حلقه ازدواجش انتخاب می‌کند و اکنون پیش او به امانت است.

 همسرتان از مسائل و اتفاقات نبرد رزمندگان اسلام با تکفیری‌ها برای شما چیزی تعریف می‌کرد؟

 شهید کجباف همیشه می گفت دیگر چیزی به پایان این گروه تروریستی باقی نمانده و دلیل بقای این  گروه تروریستی تا کنون حمایت‌های شدید ترکیه و عربستان و حمایت‌های تسلیحاتی رژیم صهیونیستی است.

وی می‌گفت رژیم صهیونیستی این گروه را برای فتنه انگیزی در منطقه و به ویژه در سرزمین‌های اسلامی مسلح کرده و با عکس‌های ماهواره ای محل تجمع نیروهای مقاومت اسلامی را در اختیارشان می‌گذارند.

در مناطق بازپس گرفته شده توسط نیروهای مقاومت اسلامی مهمات رژیم صهیونیستی کشف شده اما به یاری خدا در این مبارزه پیروز خواهیم شد.

 شما پس از شهادت شهید کجباف هم عازم سوریه شدید؛ نحوه شهادت شهید کجباف و اینکه چگونه پیکر پیش تکفیری‌ها ماند هم اطلاعی کسب کردید؟

همرزمان شهیدبرایمان توضیح دادند که بئرالحریر سوریه یک منطقه استراتژیک تحت سیطره تکفیریان بود.این منطقه به علت خط ارتباطی تکفیریان و رژیم صهیونیستی از اهمیت خاصی برخوردار بود.بئرالحریر شامل شش روستا بود که تمامی آنها تحت سیطره داعش بود.

فرماندهی این عملیات بر عهده شهید کجباف بود اما متأسفانه این عملیات توسط جاسوسان تکفیری‌ها لو رفته بود به گونه‌ای که برخی از نیروهای تکفیری پس از اسارت گفته بودند که 3 روز قبل از عملیات منتظر انجام شدن عملیات آزاد سازی بصر الحریر بودند.

این عملیات در 3 محور انجام شده بود، متأسفانه عملیات گروه‌های مقاومت که شامل ارتش سوریه و تیپ فاطمیون در دو محور بود با به شهادت رسیدن فرمانده‌هانشان با شکست مواجه می‌شود و شهید کجباف در منطقه عملیاتی خودش محاصره می‌شود.

پس از اینکه نیروهای شهید کجباف محاصره می‌شوند، حاج هادی دستور عقب نشینی به نیروها را صادر می‌کند و همراه شهید حبیب الله پور و بی سیم چی‌اش به مقابله با تکفیری‌ها می‌پردازد.

شهید هلیسایی برای پشتیبانی و کمک به شهید کجباف آمده بود که تک تیراندازان داعشی وی را به شهادت رساندند و شهید کجباف و شهید حبیب الله پور هم از این جمع به شهادت می‌رسند، البته بی سیم‌چی توانست فرار کند و برخی از چیزهایی که در جیب‌های شهید کجباف بود را به عقب بازگرداند.

خبر شهادت شهید کجباف را چه کسی به شما گفت؟

 کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. گروهک‌های تکفیری پس از اینکه شهید کجباف و هم‌رزمانش را به شهادت رساندند، تصاویر وحشی‌گری خود را در رسانه‌های خودشان در فضای مجازی منتشر کردند، . چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود.

 چگونه شد که گروهک تکفیری داعش پیکر شهید کجباف را به اسارت گرفت؟

ظاهراً داعشی‌ها پیکر هر شهید ایرانی را که بتوانند به اسارت می‌گیرند تا بتوانند پس از آن برای مبادله با اشراری که به دست نیروهای مقاومت اسلامی در سوریه دستگیر شدند، استفاده کنند.

پس از اینکه پیکر به دست داعشی‌ها اسیر شد برخی از دوستان آمدند و گفتند که برای آزادی پیکر سه راه وجود دارد؛ خرید پیکر از گروهک‌های تکفیری، معامله و معاوضه با داعشی‌های دستگیر شده به دست نیروهای مقاومت و یا انجام عملیات توسط نیروهای مقاومت اسلامی.

 چرا با دادن پول برای بازگشت پیکر همسرتان مخالف بودید؟ تصور عکس العمل شما تقریبا غیر ممکن است؟

اگر پیکرش مانند بقیه شهدا بود من مشکلی نداشتم. اما وقتی وضعیت به این شکل درآمد و پای پرداخت پول آن هم یک و نیم میلیارد دلار پیش آمد با خودم گفتم این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواستم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. همسر من که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر ایشان را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است و من هم در عمل به ایشان اقتدا نمودم. من هم از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از عکس العمل ما مبنی بر مخالفت با پرداخت پول پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.

 خانواده تان هم موافق تصمیم شما بودند؟

بله پسرهایم دقیقا نظر من را داشتند. دخترم اول خیلی ناراحت بود اما من به او گفتم جسم تنها لباس تن است و روح پدرش هم اکنون در بهترین شرایط ممکن است. دخترم الان ازدواج کرده و دو فرزند هم دارد. بیشتر از دخترم، بچه هایش عاشق بابابزرگشان هستند. بعد از رفتن هادی نوه بزرگم امیرحسین به شدت ضربه روحی خورده و افسرده شده است. من از خداوند برای آنها طلب صبر و آرامش دارم.

 پس چگونه نیروهای مقاومت توانستند پیکر شهید کجباف را به میهن بازگردانند؟

چیزی که دوستان گفته‌اند این بود که 50 روز پس از شهادت شهید کجباف داعشی‌ها از موضوع مبادله و یا خرید پیکر توسط نیروهای مقاومت مأیوس می‌شوند و پیکر را در منطقه‌ای به همراه چند تن دیگر از شهدا در گور دسته جمعی خاک می‌کنند.

نفوذی‌ها هم این موضوع را به نیروهای مقاومت اطلاع می‌دهند و رزمندگان مقاومت توانستند در یک عملیات پیکر را بازگردانند.

 شما پس از شهادت کجباف دیداری با امام خامنه‌ای داشتید؟

 بله دیداری 15 دقیقه‌ای با امام خامنه‌ای داشتیم که واقعاً مایه دلگرمی ما شد.

ماجرای دیدارتان را با مقام معظم رهبری بفرمائید.

 من در همه مدتی که شهید کجباف در جبهه‌های مختلف با دشمنان اسلام مبارزه می‌کرد خود را با یک آیه‌ای از قرآن صبر می‌دادم و وقتی به دیدار امام خامنه‌ای رفتیم، ایشان 3 بار این آیه را برای بنده تکرار کردند. فعلاً این آیه قرآن کریم را نمی‌گویم چون رازی است که نمی‌خواهم فعلا بازگو کنم.

 شما سال‌های زیادی از همسر شهیدتان دور بودید، دلیل این دوری حضور وی در جبهه‌های مختلف بود که امروز سبب شده ما در کشور امنیت را احساس کنیم، حالا اگر توصیه‌ای دارید، بفرمائید؟

بنده در این مدت به مظلومیت اهل‌بیت(ع) پی بردم، وقتی ما پس از شهادت شهید کجباف به سوریه رفتیم و یا در زمان تشییع پیکر شهید در کشور مردم زیادی از ما استقبال کردند؛ مردم سوریه واقعاً ارادتی عجیب به شهید کجباف داشتند اما شما ببینید که پس از واقعه کربلا چه استقبالی از اسرای اهل‌بیت(ع) می‌شود.

امروز اگر شهید کجباف بود تنها توصیه‌اش گام برداشتن در مسیر اهل بیت(ع) و تبعیت از ولایت فقیه بود. شهید کجباف به همواره به ندای ولی فقیه لبیک گفت و از امروز به بعد ما نیز باید به فرمان ولی فقیه‌مان لبیک بگوئیم.

شعری از شهید هادی کجباف

حاج هادی کجباف

حاج هادی کجباف

کوچه ای بی شهید اگر مانده
ناشهیدش منم که جا مانده

با سواران سواره می راندم
همه رفتند و من جا ماندم

گفتم اینجا مرا رها نکنید
نگذاریدم و جفا نکنید

تن بی روح را نمی خواهم
جسم مجروح را نمی خواهم

اینکه اینجاست لاشه است نه روح
"شاعری خسته" و "عاشقی مجروح"

چه بگویم قسم به ذات خدا
روح من رفته است با شهدا

رفته بودم، سفرم مهیا بود
پای من بر سر ثریا بود

آتش و دود بود یادم هست
وقت موعود بود یادم هست

خط پایان! نه، فصل آغازین
بر زمین تا خدا چراغ آذین

لاله ها فوج فوج می رفتند
تا فراسوی اوج می رفتند

از مسیری به روشنایی نور
می گذشتند لاله های غیور

لاله ها بال داشتند آن روز
و مرا جا گذاشتند آن روز