زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم شهید مسعود عسگری / خبر نداشتم پسرم تکه تکه شده است

سیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانی‌اش، از نجابت دستان آسمانی‌اش، از همه محبت‌های بی منتش، اما نگفتیم آن‌که عزیز کردهٔ سال‌های جوانی‌اش را به مسلخ عشق می‌فرستد در دلش چه غوغایی است. مگر می‌شود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بی‌خیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکه‌ای از وجودت را از دست می دهی، جوانت لحظه‌هایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختی‌هایش قابل بیان نیست، اما با وجود همه سختی‌ها و دوری ها و ندیدن ها مادر شهید است که به بقیه دلداری می دهد، محکم می ایستد و ایمان دارد به آیه  "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون" (سوره آل عمران 169) و این مادر شهید است که می گوید برای از دست دادن جگر گوشه‌ام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که می‌گوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می کند، درک می کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیدا کرده است و خانم زهرا نبی‌لو مادر شهید مدافع حرم حاج مسعود عسگری هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد می‌فرستد، برای شهادتش گریه نمی‌کند و به همه می‌گوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب ( سلام الله ) شده است و امروز خانم نبی لو گذری کوتاه و مختصر از زندگی پر فراز و نشیب مسعود برای مخاطبان رجا نیوز می گوید. 

 
کودکی پر از شیطنت
 
هشتم شهریور سال 69 مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد، خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدایی کوبیده شدن چیزی به دیوار پریدم بالا؛ هاج و واج چشمانم را که باز کردم دیدم قیچی فلزی کوچک در پائین پریز برق روی زمین افتاده و مسعود سالم است. من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود. و بر اثر برق گرفتگی به دیوار پرتاب شده بود. یک بار دیگر هم سیم لخت بدون محافظ را داخل پریز برق فرو برده بود که کمی دستش سوخت و حتی دو سالش هم تمام نشده بود. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان دیدم دارند داد می زنند، بچه‌تان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند کمک کرد به ما چون جلو ماشین یک مغازه نانوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشین داخل جوی آب نمی‌افتاد تعداد زیادی جان خودشان را از دست می دادند. بعداً می‌گفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون می‌آمد، حالا بعد از شهادت مسعودم می فهمم که خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. 
 
 
مهارت های شهید
 
خلبان هواپیمای فوق سبک، شنا، غواصی، چتر بازی، سقوط آزاد، کوه نوردی، صخره نوردی، پینتبال، تیراندازی، راپل، انواع ورزش‌های رزمی، راننده حرفه‌ای موتور و ماشین، حرکات آکروباتیک با دوچرخه، هاپکیدو ،کیک بوکسینگ  در بیشتر رشته ها در حد استادی بود و هر ورزشی را انجام می داد با رویکرد نظامی بود.
 
 
خصوصیات شهید
 
مسعود من خیلی زرنگ و خیرخواه بود. از کودکی اش همیشه لبخند زیبایی بر روی لبانش خودنمایی می کرد. عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر بود و همیشه در همه کارها گوش به زنگ حرف آقا بود. به همه هم تأکید می کرد که در مسائل مختلف فقط از حرف آقا پیروی کنید.  و تا پای جان مدافع ولایت بود. در فتنه 88 مسعود جزء کسانی بود که جلوی فتنه گران ایستاد و با تمام وجود از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد. وقتی بزرگتر شد در مهمانی های منزل خودمان یا منزل فامیل اگر خانمی با سینی چایی وارد می شد این مسعود بود که پیش‌قدم می‌شد و سریع سینی چایی را از آن خانم می‌گرفت و از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد. در انداختن و جمع کردن سفره پیشتاز از بقیه بود. بسیار بخشنده بود، آنقدر بخشنده که خیلی اوقات لوازمی را احتیاج داشت خیلی هم دوست می داشت، اما اگر کسی درخواست می کرد که آن وسیله را به من بده حتما می داد. و آنقدر بخشنده بود که حتی از جان شیرین خودش در اوج جوانی‌اش برای رضای خداوند گذشت. خیلی کم حرف بود، در جمع اگر ازش سوال نمی کردن جواب نمی دادو اگر می شد با لبخند جواب می دادو اگر مجبور به توضیح بود یک پاسخ بسیار کوتاه می داد. خیلی بی ادعا بود با این همه توانمندی و آموزش بالایی که داشت نزدیک ترین افراد به مسعود از کارهاش خبر نداشتند، اما درس خوبی داشت، اما چون هیچ‌جا نمی‌توانست آرام بگیرد دنبال درس و دانشگاهش را نتوانست تا آخر بگیرد تا مدرک دانشگاهی‌اش را بگیرد. ترم یک الکترونیک بود، نزدیک امتحانات ترم اولش بود که درس و دانشگاه را رها کرد و رفت دنبال کارهای پزشکی برای خلبانی هواپیمای فوق سبک، گفتم : مسعود جان مادر، شما امتحان داری فعلا امتحان این ترم را بده، گفت: مادر جان من می‌دانستم که شما حالا به درس خواندن من ایراد می گیری و می گویی بنشین درست را بخوان. رفت کارهای پزشکی قبل از پرواز را انجام داد و درسش را رها کرد و رفت دنبال پرواز، سال بعد دوباره کنکور داد و حقوق قبول شد، اما باز هم رها کرد، آرامش نداشت تا یک جا ساکن بماند. یک دست کت شلوار خوب داشت همیشه خدا به بقیه قرض می‌داد.
 
 
قهرمان جوان و عشق به شهادت
 
آرزوی هر مادری دیدن دامادی جوانش است، و من هم این آرزو را برای مسعودم داشتم، هر مرتبه که بحث ازدواجش را مطرح می کردم می‌گفت: مادر صبرکن، هنوز وقتش نرسیده است. هر وقت که وقتش برسد خودم به شما اطلاع می دهم. شما فقط صبر کن.  زمانی که بحث دفاع از حرم حضرت زینب (علیه السلام) پیش آمد می گفت ما که مجرد هستیم باید برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم برویم، اولویت با ما مجردهاست. و خیلی هم تلاش کرد تا یکی از مدافعان حرم بشود. قبل از رفتن به سوریه موتورش را فروخت و بدهکاری هایش را داد. دفعه اول که به سوریه رفت، دو شب نشده برگشت، گفتم : مسعود مادرجان کجا بودی؟ گفت : جایی کاری داشتم، گفتم : مسعودم من می دانم که شما کجا رفتی و برگشتی. گفت : فقط خواهش می کنم به کسی چیزی نگو، من هم به هیچ کسی هیچ حرفی نزدم، فقط من می دانستم و خودش. حتی شکلات هایی که از سوریه آورده بود نوار عربی اش را باز کردم تا اگر کسی می خورد متوجه نشود. مرتبه دوم که رفت گفت : مادر جان یک ماه و نیم مأموریتم طول می کشد. هر مرتبه که به سوریه می رفت می گفت یک ماه یک ماه و نیم دیگه برمی گردم. گفتم : کجا می روی ؟ گفت : نمی توانم بگویم به کجا می روم فقط می توانم بگویم که به زیارت می روم. یک هفته که شد برگشت، چند ساعتی ماند و دوباره برگشت، می گفت گاهی فرصتی کوتاه پیدا می کنیم می توانم بیایم شما را ببینم و برگردم، رفت و گفت این بار یک ماه دیگر بر می گردم، اما دوباره یک هفته بعد برگشت، هر مرتبه که می خواست برود می گفت: تا یک ماه دیگر بر نمی گردم اما مرتبه آخر گفت: منتظرم نباش تا یک ماه دیگر بر نمی‌گردم. تا زمانی هم که اسم من را از تلویزیون نشنیدی که مسعود عسگری کجا بوده به هیچ‌کس چیزی نگو. من حتی به همسر آن بچه‌هایم نگفتم که مسعودم به کجا رفته و مسعود من مرتبه آخر رفت و دل من را هم برای همیشه با خودش برد. مسعودم که نبود وقت و بی وقت دلتنگش می‌شدم. گاهی اوقات به تلفن نگاه می کردم و می گفتم بگذار به مغز مسعودم پیام بفرستم، پیش خودم می گفتم من یک مادرم و دلتنگی مادر به فرزندش حتما منتقل می شود. اگر همان روز زنگ نمی زد فردای آن روز حتما زنگ می زد. هر بار که هوایی مسعودم می شدم، اینگونه ارتباط عاطفی می گرفتم و بعدش مسعودم زنگ می زد. 
 
 
مادر و شهادت جوانش
 
ماه محرم بود، در مجلس عزاداری نشسته بودم که یک نفر صدا زد معصوم، بند دلم پاره شد فکر کردم می گویند مسعود، دستانم بی رمق شده بود، انگار قلبم هر لحظه از جا کنده می‌شد و ناخودآگاه دلم می ریخت. حال عجیبی داشتم، به دلم خورد که این حال، این حس و این همه آشفتگی حتما برای جگر گوشه‌ام، مسعودم اتفاقی افتاده است. از قبل من خانه‌ام را آماده کرده بودم یک خانه تکانی کردم، چون آن زمانی که قرار بود مسعودم برگردد نزدیک بود و من هم همه چیز را آماده کردم که اگر پسرم شهید شد، من آماده باشم. همه از ساعت سه بعد از ظهر فردای آن روز آشفتگی من می دانستند. دلم آشوب بود و از حالات اطرافیان کم کم مطمئن داشتم می شدم که پسرم شهید شده. برادرم همان موقع به خانه مان آمد، وقتی با برادرم چشم در چشم شدم، بغض گلویم را گرفت، کمی آب خوردم تا بتوانم حرف بزنم، خواهرم و زن برادرم هم آمده بودند. گفتم : چه شده همه با هم آمده اید به اینجا، گفتند آمده ایم یک سری به شما بزنیم. گفتم : شما الکی اینجا نمی آیید، خواهرم گفت: آمده ایم خبر مجروحیت مسعود را بدهیم. گفتم: من می‌دانم مسعودم شهید شده، به من خبر الکی ندهید. برادر کوچکم من را بغل کرد و گفت: خواهر مسعودت شهید شده، مبارکت باشد. و من بی تابی نکردم، و خدا را شکر کردم به خاطر اینکه شهادت را رزق مسعود من کرد. آن روز من از نحوه شهادت پسرم اطلاعی نداشتم اول گفتم پسر من را کسی نمی توانست از نزدیک بزند و حتما از دور آن را زدند، اما دقیقا برعکس، مسعود من نزدیکترین نفر به توپ 23 بوده. وقتی پیکر مسعودم را دیدم حرف‌های زیادی برای مسعودم زدم، مسعودم را با حضرت ابوالفضل (علیه السلام) مقایسه کردم و گفتم تو اگر یک چشم دادی حضرت دوتا چشمهای‌شان را دادند و دو تا دستهایشان هم قطع شد. و من اطلاع نداشتم که دو دست و یکی از پاهای مسعود قطع شده است. با حضرت علی اکبر مقایسه اش کردم و گفتم تو بدنت سالم اما حضرت علی اکبر بدنش تکه تکه شده و من خبر نداشتم که مسعود خودم هم تکه تکه شده است و برای خودم هم جای تعجب بود که یک خراش کوچک را نمی توانستم ببینم، اما پیکر مسعودم را که دیدم اصلا بی تاب نشدم با اینکه یکی از چشم‌های مسعودم به کل تخلیه شده بود و داخل قبر مسعود رفتم و زیارت عاشورا خواندم.من طاقت هیچ چیزی را نداشتم، اما قدرت عجیبی برای شهادت مسعود به من عنایت شد.
 
مسعود عکس‌ها و چشم‌های درون عکسش با من حرف می‌زند. همانطور که از اینجا در دلم به مسعود که در سوریه بود حرف می‌زدم و زنگ می‌زد الان هم همینطور با هم حرف می‌زنیم. پیکرش آمد چشمش باز بود و شاید کسی باورش نشود که من با آن چشم‌ها حرف می‌زدم. این حالت اصلا زمینی نیست. هیچکس باورش نمی‌شود من کسی بودم که همیشه در حال بی‌قراری و گریه بودم اما کنار مسعود اصلا اینطور نبودم.
 
 
نحوه شهادت 
 
21 آبان ماه سال 94 ، روز آخر محرم، شب اول صفر که مصادف با شب جمعه بوده ، به خاطر نبودن ماه در آسمان هوا بسیار تاریک بوده ، به طوری که فاصله کم را هم نمی توانستند مسعود و دوستانش ببینند. بعد از اذان مغرب به ورودی شهر العیس می رسند، جهت تثبیت شهر و اطمینان از عدم وجود مسلحین در شهر به دسته ای که شهیدان مسعود عسگری ، محمد رضا دهقان ، سید مصطفی موسوی و احمد اعطایی در آن حضور داشتند دستور ورود به شهر را می گیرند، دو نفر از مسئولین ابتدا وارد شهر می شوند و با دوربین حرارتی خیابانی را که از وسط شهر رد میشده را چک می کنند. و نیروها پشت سر آنها وارد شهر می شوند که بنا بر اطلاعات داده شده مبنی بر حضور نیروهای خودی در شهر و تحت کنترل بودن آن توسط جبهه مقاومت خیلی عادی به هم نزدیک می شوندو بعد از یک مکالمه خیلی کوتاه هر دو طرف متوجه می شوند که طرف روبه رویی دشمن است. و در همین حین فرد داعشی که به صورت آماده پشت توپ 23 بوده با فشار دادن پدال آتش افرادی که پشت سر فرمانده بودند را به رگبار می بندد و نیروهای حاضر هم با سلاح کلاش به سمت آنها شلیک کردند و خودرو متوقف و افراد آن پس از فرار کشته شدند و بعد از درگیری که در زمان کوتاهی اتفاق افتاد و آتش توپ 23 قطع شد و باعث شهادت چهار شهید و مجروح شدن پنج نفر گردید که اگر این اتفاق یک دقیقه دیرتر می افتاد حداقل صد نفر توسط دشمن کشته می شدند که با ایثار و از جان گذشتگی این چهار شهید بزرگوار از این فاجعه بزرگ جلوگیری شد. مسعود پائین تنش، دو دستش و چشم چپش را از دست می دهد، شهید موسوی هم تیر به گلویش می خورد و احمد اعطایی تیر به گهلویش می خورد و محمد رضا دهقان هم شهید می شود و عمر این چهار شهید در تاریکی شب اول ماه صفر در زندگی این دنیا تمام می‌شود. 
 
 

سبک زندگی شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

«محمد پورهنگ» روحانی محله شهرک شهید بروجردی، شهریور سال 1356 مصادف با عید غیر‌خم به دنیا آمد و شهریور سال 1395 به شهادت رسید، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا(ص) بود. همسرش خانم زینب پاشاپور این روزها با دوقلوهای بهانه‌گیرش از زندگی مشترکش با شهید برای ما می‌گوید. 
 
 
 
 
 
«تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و ان‌شاالله بچه‌دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! یه نگاه بهم کرد.  این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می‌کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود..." (روایت یکی از دوستان شهید)
 
فصل تازه زندگی حاج محمد
 
حاجی با برادرم دوست بود و با هم هیئت می‌رفتند. خانواده او چند باری مرا دیده بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد، اما چون فاصله سنی‌ من و حاجی زیاد بود قبول نمی‌کردم، من متولد مرداد 67 و حاجی شهریور 56. حاجی در سفری که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از ایشان همسر مؤمن و محب اهل‌بیت(ع) را می‌خواهد. هم‌زمان با این موضوع برادرم ( شهید اصغر پاشاپور - اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی )  یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم. نمی‌دانم چه شد که موافقت کردم که بیاید. از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد. وقتی حاجی به خواستگاری‌ام آمد تازه از کربلا برگشته بود، ابتدای صحبت‌های‌مان یک روایت برایم گفت: «نجات و رستگاری در راستگویی است». تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من 2دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهم‌تر از هر چیز دیگری بود.
 
درباره ملاک‌ها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم.» وقتی صحبت‌های حاجی تمام شد گویا من نیمه گم شده‌ام را پیدا کردم. مهریه با 14 سکه، و من 14 سکه‌ام را به حاجی بخشیدم. دو ماه بعد روز 17 ربیع‌الاول برادر حاجی که روحانی هستند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. دوست نداشتم مهریه‌ام بیشتر باشد. یک سال بعد سال 91 هم زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم، بدون هیچ جشنی، برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم. که اگر دوست دارید در جشن ازدواج ما شرکت کنید در حرم حضرت رضا(ع) منتظر شما هستیم. وقتی از مشهد برگشتیم مهمانی گرفتیم و این شد مقدمه زندگی ما. از هدایایی که اقوام به ما داده بودند خودرو خریدیم و خانه‌ای هم در شهرری اجاره کردیم. من و حاجی 4 سال و 7 ماه با هم زندگی کردیم. حاجی در دوران مجردی خیلی دوست و رفیق داشت، اما بعد از ازدواج ارتباطش را به روابط رسمی خلاصه کرد. معتقد بود کسی را که دوست دارد باید وقتش را برای او خرج کند. او اهل کادو خریدن و اهدای گل بود. حاجی خیلی شوخی می‌کرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل می‌کرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی می‌خواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز می‌داد.
 
در جمع به راحتی ابراز محبت می‌کرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی. اگر کسی هم ملاحظه خانواده‌اش را نمی‌کرد دلخور می‌شد. حرف‌هایش تأثیر‌گذار بود و همین باعث شده بود همه با او احساس راحتی کنند و از او تأثیر بگیرند. طلبه‌ها اصلاً جنس مهربانی‌شان فرق دارد. ابراز احساسات‌شان خالصانه و واقعی است. با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی‌گذاشت، ولی چند وقت یک بار می‌پرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. می‌گفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک‌جور دیگری نگاهت می‌کند.» حرف‌هایش به دل می‌نشست. حتی اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر داشت. اصلاً سخنران قابلی بود. منبرهایش همه گل می‌کرد. قبل از سخنرانی کلی مطالعه و تحقیق می‌کرد تا همه حرف‌هایش سند داشته باشد. موضوعی انتخاب می‌کرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند. یک روز دوستی تماس گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسم‌دار دعوت کرد. سخنران‌شان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمی‌کرد بتواند آنقدر پرشور سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و می‌خواستند برای مراسم‌های بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد. گفت: «از شهرت می‌ترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
 
 
خصوصیات حاج محمد
 
حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود 300 هزار تومان، اما این پول آن‌قدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه یک دختر یتیم را تحت پوشش قرار دادند. حاجی خیلی مهربان بود. درباره حجاب حساسیت زیاد داشت. می‌گفت: «اگر روزی یکی از خواهرهایم را بی‌توجه به حجاب ببینم روز مرگ من است.» انگار به او الهام می‌شد که اطرافیانش خواسته‌ای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام می‌کرد. حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلی‌ها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان می‌خواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیش‌قدم می‌شد. منتظر نمی‌ماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
 
امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود 20 بار برای پابوسی به مشهد مقدس ‌رفت. اگر کسی دلش می‌خواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را می‌برد یا هزینه سفرش را تقبل می‌کرد. همه از آرامش وجودی او روحیه می‌گرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌شد و به او می گفتند: «حاجی این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای؟» می‌خندید و می‌گفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.» با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، در دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آن‌قدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پای‌شان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند. رفاقت‌های خاص حاجی به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌های‌شان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیستند. در مجلس ختم حاجی افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. یکی می‌گفت: «خرج دوا و دکترم را داده.» یکی می‌گفت: «هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد.»
 
یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض می‌شدند که تو خودت بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد: «عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد.» حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی اربعین را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. علاقه عجیبی به نماز صبح داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اول سه مرتبه سلام بر پیامبر(ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت فاطمه(س) و سلام و درود به ائمه،  دوم تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سوم درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست امام رضا(ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: «وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است».
 
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا می‌کرد. بعضی دوستان حاجی از رفت‌و‌آمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری می‌کردند، ولی حاجی آنها را سرزنش می‌کرده و می‌گفتند: «مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در توبه را به روی همه باز کرده است.» حاجی به حضرت مسلم(ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. می‌گفت: «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت: «من غذای هیئت را می‌پزم.» می‌گفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» می‌گفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» اردات خاصی به حضرت عباس داشت. می‌گفت: «لطف ایشان یک جور دیگری شامل حال من شده است.» وقتی شعار «کلنا عباسک یا زینب» را برای اولین بار شنید، گفت: «خیلی شعار زیباییه، ولی ایشان کجا و ما کجا؟ ما خاک کف پای حضرت هم نیستیم.» دوستانش خیلی دوست داشتند سربندش را ببینند. وقت ملاقات در معراج‌الشهدا روی سربندش حک شده بود السلام علیک یا ابالفضل العباس...
 
 
هدیه‌های خداوند به حاج محمد
 
بعد از اینکه خداوند فاطمه و ریحانه را به ما داد شغلی مناسب به وی پیشنهاد شد. او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچ‌وقت داخل اتاقش نبود و می‌گفت: «خجالت می‌کشم از اینکه کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.» می‌رفت و به آنها سرکشی می‌کرد. مقداری از حقوقش را برای یکی از کارگرها واریز می‌کرد چراکه اوضاع مالی خوبی نداشت. وقتی بچه‌ها تازه به دنیا آمده بودند، شب‌ها پا به ‌پای من بیدار می‌ماند و کمکم می‌کرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه می‌رساند. در کارهای منزل خیلی کمک می‌کرد. ظرف می‌شست و خانه را نظافت می‌کرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام می‌داد و این چیزها را دور از شأن خودش به‌عنوان یک مرد و یک روحانی نمی‌دانست.
 
فتنه 88 و حاج محمد
 
** در روزهای فتنه 88 جمعیت زیادی روبه‌روی‌شان ایستاده بود. تعدادشان خیلی بیشتر از آنها بود. بعضی از فتنه‌گران آموزش‌دیده و آماده هر اقدامی بودند. بچه‌های حزب‌اللهی حسابی خسته شده بودند. بعضی‌های‌شان عقب‌تر از آنها بودند و هنوز نرسیده بودند. حاج محمد و برادر خانمش و یکی از دوستانش روبروی جمعیت ایستاده بودند. اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...
 
** در درگیری‌ها‌ی فتنه 88 دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا این کار رو می کنی؟ گفت: «پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این عینک پولش از جیب امام زمان ( عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می شوم.»
 
* * حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هر چه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر زنش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند.
 
* * یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید: «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان؟» حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید: «وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. (روایت هایی از دوستان شهید پورهنگ)
 

 
گوش به فرمان رهبری
 
«اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمی‌کردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها می‌جنگیدیم و جلوی‌شان را می‌گرفتیم!) وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت می‌گفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.» خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید. دائم دعا می‌کرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و بی‌رو دربایستی به او گفت: «‌من می‌دانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر می‌رویم. اگه دستور جهاد صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
 
 
مدافع حرم اهل بیت (علیه‌السلام)
 
 به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمی‌روم، اما جواب حضرت زهرا(س) را خودت بده. باطنی‌ام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و 3 ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی می‌آمد، در ایران مأموریتی داشت. شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانه‌ای را اجاره کرده بود. زندگی ساده‌ای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایه‌های سوری‌ برقرار کرده بود. به من می‌گفت: «تا جایی که می‌توانی محبت داشته‌باش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.» در شهر لاذقیه که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب می‌کردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت: «شما از من که سال‌ها اینجا هستم، شعبی‌تر هستید.» شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست به‌عنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
 
 
احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از 120 معلم دعوت کرد و 120 شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد. در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. بعد هم درباره کرامات آن حضرت می‌گفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاجی کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند. در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر می‌کرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم می‌خواستند برای شهادت‌شان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس می‌کنم به چهل سالگی نمی‌رسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
 
 
نحوه شهادت به زهر ناجوانمردانه
 
حاج محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئه‌ای ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد. پزشک در ابتدای امر تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمی‌شد. تا اینکه روز به روز حالش رو به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید. دوره مسمومیت‌شان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته بود همه نگرانی‌ام خانواده‌ام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر دغدغه‌ای ندارم. روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمی‌توانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمان‌ها اثر نمی‌کرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: «خیلی برایم دعا کن که امام حسین(ع) یک نگاه به من هم بکند.» دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟» گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
 
 
حال حاجی به سرعت و هر روز وخیم‌تر می‌شد. آخرین روز هم با هم صحبت کردیم و گفت: «امروز خسته‌ام، به دیدنم نیا.» تلفن را قطع کرد، اما دلم طاقت نیاورد و به تنهایی به بیمارستان رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم لحظات آخر عمرش بود. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزی که او را با چشم بسته روی تخت بیمارستان دیدم، باورم نمی‌شد که مرد مهربان زندگی‌ام به‌زودی من را تنها می‌گذارد. پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او بودند، اما قلب حاجی دیگر هرگز به تپش نیفتاد. دیدم دست‌هایش از کناره‌های تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم او را در آسانسور گذاشتند که به سردخانه ببرند. من تمام پله‌های طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به حیاط رساندم. هنوز هم فکر می‌کردم حاج محمد چشم باز می‌کند. حاجی 31 شهریورماه در بیمارستان بقیه‌الله(عج) به شهادت رسید.
 
 
وصیت آخر
 
در زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره حجاب در ادیان مختلف. از من خواست کتابی درباره زندگی‌اش بنویسم. این کار را دارم انجام می‌دهم و هم‌اکنون آن را تحویل مؤسسه روایت فتح داده‌ام. چون علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به پایان برسانم.
 

جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، بعد از شهادت طلبه شهید مدافع حرم محمد پورهنگ ، پای صحبت های همسرش زینب پاشاپور می نشینیم و محو تماشای ریحانه و فاطمه می شویم؛ دوقلوهایی که همراه با پدر و مادر دوماه در سوریه زندگی کرده اند. بچه ها از پدر چیزی به یاد ندارند ، دلخوشی شان حالا قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است؛ همانجایی که پیکر پدر بعد از شهادت ، در کنار مزار برادر شهیدش احمد پورهنگ آرام گرفته است. برای فاطمه و ریحانه که روزهای کودکی را کنار سنگ سفید مزار پدر می گذرانند، " ترور بیولوژیک " عبارت نامفهومی است، بچه ها نمی دانند لاذقیه کجاست، نمی دانند پدر چطور مسموم شده ، چرا شهید شده . فاطمه و ریحانه دو قلوهای شهید محمدپورهنگ اما، مادر را دارند ؛ شیرزنی که زینب وار در کنار همسرش ایستاده است تا راوی رشادت های او باشد؛ رشادت های طلبه جوانی که یک زندگی آرام در تهران را گذاشت و نزدیک دو سال در سوریه زندگی کرد تا نشان بدهد، دین اسلام مرز ندارد.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888889734635.jpg

خانم پاشا پور چندسال با شهید پورهنگ زیر یک سقف زندگی کردید؟

ما چهارسال و هفت ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مان هم این دوقلوها هستند؛ ریحانه و فاطمه.

چطور با همدیگر آشنا شدید؟

ایشان دوست مشترک برادرهای من بودند؛ به خاطر این دوستی ، یکی از برادرانم که شناخت زیادی از ایشان داشتند به من پیشنهاد کردند بعنوان یک گزینه برای ازدواج به ایشان هم فکر کنم. اما آن موقع من هنوز درسم تمام نشده بود و چون می دانستم که اختلاف سنی مان هم زیاد است، یعنی حدود 10 سال، برای همین ادامه تحصیل را بهانه کردم و جواب منفی دادم اما برادرم این جواب را منتقل نکرده بودند . سه سال از این ماجرا گذشت ، من لیسانسم را گرفتم و برادرم دوباره موضوع خواستگاری ایشان را مطرح کردند. خاطرم است که شب شهادت حضرت قاسم بود در دهه محرم. من در هیئت نشسته بودم و سخنران داشت درباره یک زندگی موفق صحبت می کرد و همینجا به زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا(س) اشاره کرد و فاصله سنی آنها را مثال زد. همانجا انگار یک تلنگر به من وارد شد ، من همیشه فکر می کردم فاصله سنی زیاد باعث می شود زن و شوهر تفاهم نداشته باشند و هیچوقت از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم که زندگی های موفقی هم با فاصله سنی زیاد وجود دارد. همانجا با خودم گفتم شاید این یک نشانه باشد، به خاطر همین به برادرم پیام دادم و گفتم به ایشان بگویید به منزل ما بیاید و نکته جالب اینجاست که بعدها که باهم صحبت کردیم فهمیدم ایشان در همین شب به کربلا مشرف شده بودند و روبه روی گنبد حضرت عباس نشسته بودند. یکی از همراهان شان به ایشان پیشنهاد می کند که حالا که همه دوستان همسن و سالت ازدواج کردند و زن و بچه دارند تو هم دعا کن یک سروسامانی بگیری. ایشان هم همانجا این دعا را می کنند و چند دقیقه بعد برادرم با ایشان تماس می گیرند و می گویند که خواهرم با آمدن شما به منزل برای خواستگاری موافقت کرده.

چه خصوصیاتی در ایشان دیدید که تصمیم گرفتید به خواستگاری شان جواب مثبت بدهید؟

من خودم برای ازدواج چند ملاک کلی داشتم، یعنی جدا از بحث دینداری و تحصیلات که برایم مهم بود، یک نکته ای که خیلی دوست داشتم طرف مقابلم داشته باشد این بود که اهل تحلیل باشد و در مسائل مختلف سیاسی ، اجتماعی و ...منفعل نباشد. خوشبختانه همسرم در کنار دینداری و تحصیلات، این خصوصیت تحلیلگری را هم داشتند. از همان اول هم صادقانه هرچیزی را که در زندگی شان وجود داشت مطرح کردند. چون طلبه بودند از نظر مالی پشتوانه محکمی نداشتند و صادقانه به همه موارد اشاره کردند؛ حتی گفتند که تا همین امروز شغل ثابتی نداشتم اما امروز به من یک مسئولیت جدید پیشنهاد شده است.

چه مسئولیتی داشتند؟

نماینده ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا بودند.


زندگی شهید مدافع حرم در «بی تو پریشانم»/کتاب همسر شهید  محمد پورهنگ روانه بازار نشر می‌شود

بحث دفاع از حرم و حضور در سوریه چطور برای ایشان مطرح شد؟

قبل از اینکه بحث سوریه مطرح شود، من می دیدم که ایشان دغدغه این موضوع را دارند . چون ایشان مبلغ بودند و در بحث تبلیغ هم از شهید اندرزگو پیروی می کردند، یعنی در همان جلسات اولیه صحبت های ازدواج به من گفتند که من ممکن است که برای بحث تبلیع دین اسلام و تعهدی که دارم ، به نقاط خیلی دور هم بروم یا اینکه فرش زیر پایم را هم بفروشم و در یک چادر زندگی کنم. بعد به من گفتند که من در این مسیر یک همراه می خواهم اگر توانش را داری بسم الله. من هم قبول کردم چون برای خودم هم بحث تبلیغ دین اسلام مهم بود. تا اینکه بحث سوریه پیش آمد و ما از طریق اخبار در جریان وقایعی که در سوریه رخ می داد قرار گرفتیم بعد هم که حضرت آقا یک سخنرانی داشتند با این مضمون که اگر مدافعان حرم نبودند ما الان صحنه هایی را که از تلویزیون شاهد هستیم در شهرهای خودمان می دیدیم. همسرم وقتی این را شنیدند گفتند که من دیگر احساس تکلیف می کنم که در سوریه حضور داشته باشم. گفتند که درست است که مرجع تقلید ما مثل زمان جنگ حکمی صادر نکرده اما حرف دلشان این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما برسد. حتی خودشان یک دستنوشته ای هم دارند که برای دخترهایمان نوشته و گفته اند که من خجالت می کشم در آسایش زندگی کنم و بچه هایی مانند بچه های من در جنگ و ناامنی زندگی کنند. ایشان همینجا احساس تکلیف کردند و با اینکه سپاهی هم نبودند برای اعزام داوطلب شدند و اتفاقا خیلی هم اعزامشان سخت بود و به هردری زدند تا اعزام شوند.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888570667366.jpg

آن موقع بچه داشتید؟

قبل از به دنیا آمدن دخترها برای اعزام اقدام کردند ، اما وقتی کارشان جور شد که بچه ها دوماهه بودند.

وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کردند یا وقتی که این بحث جدی شد و شما مادر دودختر کوچک بودید ، چطور به رفتن شان رضایت دادید؟

من به ایشان قول داده بودم که همراهی شان کنم. دوست نداشتم مانع شان بشوم . همین طور می دانستم که اگر نرود ، تا مدتها این دغدغه فکری را دارد که اگر می رفت حتما موثر بود. از طرف دیگر چون خودم هم دغدغه این موضوع را داشتم گفتم من هم همراهت می آیم و هر کاری از دستم بربیاید انجام می دهم و اصلا قرار بود ما با هم برویم اما چون منطقه ای که ایشان فعالیت می کردند در ناحیه سردسیر سوریه بود و بچه ها هم تازه دوماهه شده بودند ، سفر ما عقب افتاد و ایشان به تنهایی عازم شد.

با خودتان فکر نکردید که ممکن است در سوریه شهید بشوند؟

واقعیتش ایشان در همان صحبت های اول ازدواج به من گفته بودند که من خواب دیدم دوتا دختر دوقلو دارم ، یک زندگی خوب و آرام دارم اما از همه اینها می گذرم و در تهران شهید می شوم. من بعدها فهمیدم که خواب های ایشان رویای صادقه است. بعد که بحث سوریه پیش آمد می دانستم که ایشان در سوریه شهید نمی شود. اما نمی دانستم که حضورش در سوریه زمینه ساز این اتفاق است.

شهید پورهنگ در سوریه چه فعالیتی انجام می دادند؟

ایشان هم مثل بقیه مدافعان حرم که به سوریه می روند مستشار نظامی بودند و هم مبلغ فرهنگی بودند و کار تبلیغی انجام می دادند. البته آنجا کسی نمی دانست که ایشان روحانی است و همسرم یک کاری شبیه کار شهید چمران در لبنان را در شهر لاذقیه سوریه شروع کردند. با توجه به هدفی که داشتند به مدارسی وارد شدند که افراد جنگ زده در آن تحصیل می کردند. در این مدارس دانش آموزان نیازمند را شناسایی کردند و با برقراری ارتباط با آنها به خانواده هایشان نزدیک شدند. از همین جا هم بحث تبلیغ دین شروع شد و هم بحث کمک به نیازمندان و رفع نیازهای بهداشتی، تحصیلی ، خانوادگی ، مالی و ... که در نهایت چون اخلاص زیادی در این کار داشتند ، لطف و عنایت خدا هم شامل حالشان شد و خیلی زود در لاذقیه شناخته شدند. تا جایی که وزیر آموزش و پروش سوریه از ایشان تقدیر کرد و همین مساله باعث شد که هم توسط افراد نیازمند شناسایی بشوند و هم توسط دشمن. از همین جا بود که نیروهای دشمن فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه بواسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است .

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447889837092884.jpg

چه مدتی سوریه بودند؟

دوره ماموریت اولش یک ساله بود که بعد از ایشان خواسته شد که یک سال دیگر هم بمانند ، در این دوره دوم ایشان من و بچه ها را هم با خودشان بردند.

شما چه مدتی سوریه بودید؟

تقریبا دوماه . در همین مدت بود که بحث تروربیولوژیک برای ایشان پیش آمد و ما به تهران برگشتیم.

منطقه ای که شما در آن زندگی می کردید گرفتار جنگ بود؟

ما با منطقه جنگی 30 کیلومتر فاصله داشتیم ، یعنی خیلی هم دور نبودیم. هروقت عملیات می شد ما به وضوح صدای گلوله و توپ و ..را می شنیدیم. البته در منطقه ما ، نیروهای داخلی مخالف سوریه که مسلح بودند فعالیت داشتند . اینها به مسلحین معروف بودند و بومی خود سوریه بودند و همه راه ها را بلد بودند و خطرشان کمتر از داعش نبود.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888540510536.jpg

بجز این ماجرای ترور ، تهدید هم شده بودید؟

تهدید مستقیمی مطرح نشده بود. اما خود من از وقتی وارد لاذقیه شدم احساس کردم که یک جنگ روانی علیه ما آنجا وجود دارد با این حال همسرم بین خود مردم که اکثرا نیازمندان و جنگ زده ها بودند ، خیلی محبوبیت داشت تا جایی که صاحب خانه ما که سوری بود می گفت شما چقدر شعبی هستید . یعنی چقدر مردمی هستید. با این حال من همیشه چون حس می کردم که الان ما نماینده مردم ایران در این کشوریم سعی می کردم به هربهانه ای ارتباط مان را با این خانواده ها حفظ کنم. البته آنها هم دید مثبتی به ما داشتند و همیشه می گفتند که ما از طرف مردم سوریه از مردم ایران تشکر می کنیم.

چه دیدی نسبت به حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه بین مردم این کشور وجود داشت؟

مدافعان حرم آنجا صددرصد مقبولیت داشتند. در سوریه که یک عده ای به خاطر جنگ مهاجرت کرده بودند و جانشان را برداشته بودند و رفته بودند کشورهای دیگر. آنهایی هم که مانده بودند خیلی در خودشان توان مقابله با داعشی ها و ...را نمی دیدند و چون خطر را مستقیما لمس می کردند، خیلی هم از نیروهای ایرانی متشکر بودند و از هر فرصتی برای نشان دادن این قدردانی استفاده می کردند.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888700669226.jpg

بحث ترور بیولوژیک شهید پورهنگ چطور پیش آمد؟

حدود 5 هفته از حضور ما در سوریه می گذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار می کرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آب های سالم نداشت. اما همسرم می گفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد اما ما فکر می کردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر می شود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید ، علائم سرماخوردگی ، خون ریزی معده ، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحله ای وارد بدن می شود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم ، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد.


 اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...

عامل این اتفاق هیچوقت شناسایی شد؟

عامل این اتفاق از همان روزی که ایشان را مسموم کرد متواری شد . اما در کل من پشت پرده همه این مسائل را فقط و فقط اسرائیل می دانم چون اسرائیل در بحث بیوتروریسم پیش قدم است و در موارد زیادی از ترور بیولوژیکی برای از میان برداشتن مخالفانش استفاده کرده است. حتی بعد از شهادت همسر من ، فیلمی منتسب به گروه های تکفیری از شبکه الجزیره پخش شد که در این فیلم با پخش تصاویر همسرم مدعی شده بودند که ما موفق شدیم این فرد را از سر راه برداریم.

وقتی بحث مسمومیت ایشان در سوریه پیش آمد فکر می کردید که این قضیه به شهادت ایشان برسد؟

واقعیتش تا وقتی در سوریه بودیم طبق آن خوابی که دیده و برایم تعریف کرده بود می دانستم که اتفاقی برایش نمی افتد اما وقتی که قضیه برگشت به تهران مطرح شد ، با خودم گفتم که قرار است این خواب تعبیر شود؟خدا واقعا در سرنوشت همسرم شهادت را قرار داده است...؟

خودشان هم فکر می کردند که با این مسمومیت شهید شوند؟

حقیقتا این مدل شهادت را دوست نداشتند. می گفت که من دوست دارم برای حضرت زینب (س) خونم جاری شود و در مبارزه مستقیم و رو در رو با دشمن شهید بشوم.اما قسمت شان این بود که این شهادت، همانند امام رضا (ع) که خیلی به ایشان ارادت داشتند و خیلی به ایشان متوسل می شدند ، رقم بخورد.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888951610478.jpg

چه روزی شهید شدند؟

31 شهریور 95 که روز عید غدیر هم بود. ایشان با من تماس گرفت و گفت حالم خوب نیست. گفت از حضرت علی(ع) بخواه که یک نگاه به من بکند ، اگر ایشان نگاه کند کار من دیگر حل است. من می دانستم که معنی این حرف چیست. همانجا احساس کردم که چیزی جز شهادت دیگر همسرم را راضی نمی کند و همانجا با تمام وجودم برای ایشان شهادت را خواستم. حتی همان لحظه ای که داشتم این دعا را می کردم احساس کردم که آن فرشته ای که مسئول تقدیر آدم هاست قلمش را نگه داشته تا ببیند من چه چیزی به زبان می آورم و همان را برای همسرم رقم بزند... من برای همسرم شهادت را خواستم که خواسته قلبی اش بود و غروب همان روز همسرم شهید شد.


روزهای بعد از شهادت ایشان برای شما چطور گذشته؟

اگر بخواهم صادقانه بگویم راحت نگذشته...خیلی هم سخت بوده اما این سختی وقتی قابل تحمل می شود که شما بدانید موقتی است و قرار است در نهایت به یک اتفاق خوب منجر شود. من در این یک سال هیچوقت احساس نکردم که تنها هستم ، همیشه همه جا حضور همسرم را در کنار خود حس کردم همانطور که قول داده بود همیشه همراهم باشد.


جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید

گفتگو با خواهر شهید اصغر پاشاپور ( شهید اصغر ذاکر ) شهیدی که همیشه همرزم حاج قاسم بود و قبل از شهادت از حاجی جدا شد

شهید اصغر پاشاپور از همان ایام ابتدایی آغاز جنگ سوریه همراه سردار بزرگ اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی به سرزمین شام هجرت کرد. این شهید عزیز از اقوام نزدیک شهید مدافع حرم محمد پورهنگ بود که او نیز جانش را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) فدا کرد. شهید پاشاپور همان اصغرآقایی است که همه‌مان بعد از شهادت حاج قاسم در آن ویدئوی معروف دیدیم، که شهید سلیمانی به او گفته بود: «اصغر آقا خجالت بکش منو می‌ترسونی به خاطر دوتا گلوله؟»
خواهر پاشاپور: هرگز مورد کارش حرفی نزد

اصغر ذاکر کیست؟ / نگاهی گذرا به زندگی شهید اصغر پاشاپور


همسر شهید پورهنگ که خواهر شهید اصغر پاشاپور است دقایقی از شهید پاشاپور گفت: برادرم متولد سال 1358 بود که با سه فرزندش به سوریه رفت تا کنار دیگر مجاهدان با تروریست های تکفیری مبارزه کند. اصغر با اینکه از ابتدای جوانی با سن نسبتا کمی که داشت وارد سپاه شد و مسئولیت های حساسی بر عهده گرفت اما هیچ گاه ندیدیم در مورد کارش حرف بزند.

اتفاقی از روی عکس ها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمی شنیدیم. رسم امانت داری را در کارش به شدت رعایت می کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که اهل خاطره گویی نبود. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی داد. شاید چند سالی از یک اتفاق که می‌گذشت تازه از آن برایمان تعریف می کرد.
لحظه آخر از حاج قاسم جدا شد

آنطور که من شنیدم، البته نمی دانم چقدر درست است، قرار بوده برادرم آن شبی که سردار سلیمانی شهید می شود همراه ایشان به عراق بیاید اما لحظات آخر از سردار جدا می شود و رفتنش به عراق کنسل می شود و در سوریه می ماند. قسمت بود درست یک ماه پس از شهادت فرمانده اش به شهادت برسد.


واسطه ازدواج من و شهید پورهنگ برادرم بود

می گفتند مسئولیت برادرم در سوریه حساس بوده. هنگام شهادت همسرم حال مساعدی نداشتم. یک هفته پیش از شهادت او از سوریه به ایران آمدیم. شهید پورهنگ مسموم شده بود و یک هفته بعد در ایران شهید شد. اصغر آقا به دلیل مشغله فراوان نتوانست کارش را رها کند و برای تشییع به ایران بیاید. درکارش واقعا احساس مسئولیت و جدیت داشت. با اینکه شهید پورهنگ از دوستان نزدیکش هم بود و اصلا واسطه ازدواج ما خود برادرم بود.

عکس العمل شهید اصغر پاشاپور با شنیدن شهادت سردار سلیمانی

وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید اصغر برای مراسم تشییع کارش را رها نکرد به ایران بیاید. فقط همسرش تعریف می کرد خبر را که شنید چند ساعتی آمد خانه و با خودش خلوت کرد. خبر برایش خیلی سنگین بود. بعد با مادرم تماس می گیرد و با حزن بسیار با مادرم صحبت می کند.

پدر شهید مدافع حرم شهید علی امرایی ( شهید حسین ذاکر ) پس از شهادت فرزندم کم‌کم متوجه کارهای خیر او شدیم

ترک موتور محمد گزیان از بچه های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار مینشینم و در آفتاب گرم مردادماه، مسافر خیابانهای شلوغ تهران میشویم. مقصدمان خانه شهید مدافع حرم علی امرایی در شهرری است. جوان دیگری از خیل عاشقان آل الله که در قیل و قال روزهای بی خبری و سیاسی بازیهای ناتمام، فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین زمان را آن طور می شنوند که تمام هستی شان را تقدیم حضرت دوست می کنند...

حین راه گزیان خبر میدهد پدر شهید آقاعبدالهی که حدود دو هفته قبل مهمان خانه شان بودیم هم قرار است ما را در دیدار با خانواده شهید امرایی همراهی کند. بدون شک این پدر شهید داغ دل خانواده شهدا را بهتر از ما دو نفر درک میکند و برای همین است که در این بعد از ظهر گرم و شلوغ همراهیمان می کند. در شهرری ماجراهای یکی از خیرترین شهدای مدافع حرم پیشرویمان قرار داشت؛ او که تکه کلامش یک جمله بود «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».

شهید مدافع حرمی که «کم‌سن‌ترین خیّر» بود

خانه دوست کجاست؟

این روزها یافتن خانه شهدای مدافع حرم کار چندان دشواری نیست. آنهایی که سنشان به زمان جنگ تحمیلی قد می دهد، حتماً به یاد دارند که مدتها پس از شهادت یکی از رزمندگان، کوچه و خانه محل زندگیاش با تابلوی نقاشی او یا گلدانها و پارچه نوشته ها آذین میشد. خانه پدری شهید علی امرایی هم با بنر تصویر او مشخص است. ضمن اینکه کوچه کناری محل زندگی آنها به نام این شهید نامگذاری شده است.

حاج آقا پهلوان مسئول فرهنگی حوزه 215 آدرس را دقیق داده و زود به مقصد میرسیم. زنگ در را که به صدا درمی آوریم، پدر شهید به استقبالمان می آید و با راهنمایی او به طبقه فوقانی میرویم. تصاویر شهید در چهارگوشه اتاق وجود دارد. والدین شهید با روی باز پذیرایمان میشوند. اما ناگزیریم با مرور خاطرات علی امرایی، داغ دل پدر و مادری را که حدود یک سال و دو ماه پیش جوانشان را از دست داده اند تازه می کنیم!

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

کمی بعد باب گفت وگو باز می شود و پدر شهید خودش را غلامرضا امرایی، متولد سال 1327 معرفی میکند. غلامرضا بازنشسته حسابداری یکی از شرکتهاست که هنوز هم برای رزق حلال تلاش میکند. ریش و قیچی معرفی شهید را به پدرش واگذار میکنیم و او میگوید: «علی متولد سال 1364 بود. ما چهار تا بچه داشتیم، دو دختر و دو پسر که علی دومین پسرمان بود. از اخلاقش هرچه بگویم کم گفته ام. شاید اگر بخواهیم زندگی علی را خلاصه کنیم، باید تکه کلامی را بگوییم که همیشه خودش تکرار میکرد: «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

ماکت جبهه در کشوی کمد شهید

علی امرایی حسینی بود و عاقبت نیز عاشورایی به شهادت رسید. به گفته پدر شهید: «علی در نوجوانی یکی از کشوهای کمد اتاقش را مثل جبهه درست کرده بود. خاک مناطق عملیاتی جنوب و کربلا را با هم آمیخته بود و داخل کشو را مثل جبهه درست کرده بود. سنگر و خاکریز و از این چیزها... آن قدر که به شهدا علاقه داشت، هر وقت کمدش را باز میکردی، روی درش عکس شهید زمانی قرار داده شده بود و بعد به این ماکت داخل کشو میرسیدی. از نوجوانی فکر و ذکرش شهدا بود و عاقبت خودش هم یکی از آنها شد.»

نزدیکی مزار پنج شهید گمنام در فرهنگسرای ولای میدان نماز به خانه شهید علی امرایی باعث شده بود تا او خیلی وقتها مهمان زیارتگاه این شهدا بشود و به آنها سر بزند اما علی نقشه هایی هم برای خارج کردن این پنج شهید از گمنامی و مظلومیت داشت. پدرش میگوید: «علی میگفت میخواهم کاری کنم این شهدا نه تنها در این منطقه بلکه در کل شهر ری شناخته شوند. بنابراین برنامه خواندن زیارت آل یاسین در روز جمعه را چید و هر جمعه این مراسم را همراه با بسیجیهای محله اجرا میکرد. آن قدر این کار را ادامه دادند که رفته رفته آوازه مراسمشان در کل شهرری پیچید.»

یک خیر به تمام معنا

شهید امرایی عضو نیروی قدس سپاه بود، اما در میان مأموریتها و مشغله هایش در بسیج هم فعالیت میکرد و فرمانده پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود. فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی علی امرایی که رویکردی خیرانه داشت، نقطه عطف زندگی او به شمار میرود. در همین خصوص پدر شهید پرده از مسائلی میگشاید که شاید راز شهادت علی امرایی را باید در همانها جستجو کنیم: «بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم علی را از کجا میشناسی؟ پیرزن شروع کرد به گریه کردن و گفت: زمستان دو سال پیش ما بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمیدانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برایمان خرید و به خانهمان آورد.»

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

دوچرخه آسمانی

رفته رفته که ماجرای فعالیتهای خیرانه علی امرایی باز میشود، خوب درک میکنیم چرا باید از میان مدعیان زمانه، جوانانی چون علی امرایی لایق شهادت شوند. غلامرضا امرایی پدر شهید، در ادامه ماجرای دوچرخه آسمانی را برایمان بازگو میکند: «چند روز مانده بود به چهلم علی که تلفن خانه زنگ خورد و با علی کار داشتند؟ از قرار به جلسه ای در تهرانپارس دعوت بود. گفتیم شهید شده و از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردند. آدرسمان را گرفتند و یکی دو روز بعدش یک پسر و یک دختر همراه خانوادههایشان به خانه ما آمدند. تازه آنجا متوجه شدیم که علی سرپرستی آن دو کودک و چند کودک دیگر را برعهده داشت.

در بین صحبتهای مسئولان خیریهای که علی هم عضو بودش فهمیدم پسرم از خیلی وقت پیش عضو این مؤسسه خیریه بوده و حتی در مقطعی از او با عنوان کم سن ترین خیر تقدیر شده بود. در میان خانواده هایی که آمده بودند یک کودک 9 ساله به نام علیاصغر بود که شهید امرایی از شش ماهگی او را تحت سرپرستی خود قرار داده بود. علی اصغر میگفت یک بار علی آقا به من گفت دعا کن شهید بشوم تا برایت یک دوچرخه بخرم. علی اصغر هم گفته بود عمو اگر تو شهید شدی چطور برایم دوچرخه میخری؟ شهید در جوابش گفته بود برایت یک دوچرخه آسمانی میخرم. بعد از برگزاری چهلم علی، ما از طرف پسرم دوچرخه ای برای علی اصغر خریدیم.»

به گفته پدر شهید، علی امرایی در دوران تحصیلش به دلیل نقاشی و دستخط خوبی که داشت، دیوارنویسی های مدرسه را برعهده میگرفته و با اجاره بوفه مدرسه و جمع کردن پولهایش، از نوجوانی کارهای خیر انجام میداده است طوری که وقتی سرپرستی یک خانواده پنج نفره را از طرف کمیته امداد برعهده میگیرد، اعضای آن خانواده با دیدن علی میگویند: این پسر نوجوان میخواهد سرپرست ما باشد؟ علی آن وقت تنها 17 سال داشت. اما زندگی آن خانواده را تغییر داده و حتی محل زندگیشان را از محیطی ناامن به یکی از محلات آرام تغییر داده بود.

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

گلی از گلهای بهشت

سؤال بعدی ام از پدر شهید در خصوص چگونگی تربیت فرزند صالحی مثل علی است که گلی از گلهای بهشت به شمار میرود. پاسخ پدر گریه است و اینکه سؤالمان را از مادر شهید بپرسیم.  مادر شهید علی امرایی در طرف دیگر اتاق نشسته و تا این لحظه تنها شنوای گفتوگویمان است. پرسش مان را پیش مادر میبریم و او میگوید: علی خودش بچه خوبی بود. ذات پاکی داشت. از همان کوچکی دنبال کار هیئت و امام حسین(ع) و کمک به مردم بود. وقتی خیلی بچه بود با خودم به هیئت میبردمش. روح و جانش با ذکر امام حسین(ع) و اهل بیت به هم آمیخت طوری که بعدها میگفت از من هر چیزی بخواهید جز اینکه برنامه هیئت را تعطیل کنم. پسرم یک مداح افتخاری بود و امکان نداشت مراسم ماه محرم را از دست بدهد. یا ایام شهادت یکی از اهل بیت و معصومین باشد و او غیر از پیراهن مشکی لباس دیگری به تن کند. مادر به یاد میآورد که علی کوچولو چادر مشکی او را میگرفت و برای درست کردن هیئت همراه سایر بچه ها در کوچه هیئت خودشان را درست می کردند. این بچه هیئتی هرچه بزرگتر میشد عشق به اهل بیت را با بصیرت بالاتری درک میکرد و عاقبت به جایی رسید که همیشه میگفت: هرچه دارم از امام حسین دارم.

مادر در ادامه میگوید: «علی توجه زیادی به جذب بچه ها و نوجوان ها به بسیج داشت. بچه های کوچک را در پایگاه بسیج جذب می کرد و الان همان بچه ها بزرگ شده اند و پاجای پای او گذاشته اند.»

مادر شهید با سوز خاصی از پسرش میگوید. هرچه نباشد او و همسرش پسری را از دست داده اند که شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد. جوانی که تمام زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرده بود و عاقبت نیز با برترین مرگها که همان شهادت است، عمر 29 ساله اش را تمام کرد.

مسافر 13 ماه رجب

مادر شهید از اعزامها و مأموریتهای ناتمام فرزندش میگوید: «شغل علی طوری بود که بارها به مأموریتهای مختلف میرفت. ما دیگر به مأموریتهای او عادت کرده بودیم. برای دفاع از حریم اهل بیت هم سه بار به سوریه اعزام شد. بار آخر 13 ماه رجب سال 94 بود که به سوریه رفت و اول تیرماه 94، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.»

از مادر شهید میپرسم مخالف این همه اعزامها و مأموریتهایش نبودید؟ پاسخ میدهد: ما میدانستیم که علی وظایف و اعتقاداتی دارد که باید به آنها عمل کند. بنابراین من به عنوان مادرش مخالفتی نمیکردم. اما بار آخر که 13 رجب بود، از او خواستم رفتنش را به عقب بیندازد. خیلی جدی گفت من اگر نروم کی میخواهد برود. خوب یادم است از یک هفته قبل اعزام گوش به زنگ بود تا تماس بگیرند و راهی شود. آن یک هفته از فرط انتظار کلافه شده بود. با اینکه بار اولش نبود، اما لحظه شماری میکرد تا برود.

مجروحیت پیش از شهادت

شهید علی امرایی چند روز قبل از شهادت مجروح میشود. اما از همرزمانش میخواهد هیچ حرفی در این خصوص به خانواده اش نزنند و حتی به یکی از آنها میگوید «هرچه خواستی به تو میدهم اما خبر مجروحیتم را به خانواده ام نرسان.» مادر شهید در ادامه میگوید: ما هر شب با علی تماس داشتیم. یا او زنگ میزد یا پدرش تماس میگرفت. تا رسیدیم به روز پیشواز ماه مبارک رمضان که من رفتم خانه پسر بزرگم و دیدم ساک علی آنجاست. گفتم علی آمده است؟ برادرش گفت نه ساکش را فرستاده. درونش را نگاه کردم دیدم سه بسته شیرینی سوریه ای، یک پیراهن مشکی و شال و یک شلوار نظامی با خمیردندان و مسواک است. همین حین علی زنگ زد و گفتم اینها را چرا فرستادی؟ گفت من آنها را لازم ندارم. در حالی که پیراهن مشکی را برده بود تا 21 رمضان در شهادت امام علی(ع) بپوشد.

به هرحال سوم ماه رمضان آخرین تماسش را گرفت. من آن وقت خانه خواهر علی بودم. شب پنجم ماه رمضان هرچه به او زنگ زدیم گوشی اش بوق میخورد ولی جواب نمی داد. من اضطراب گرفتم. فردا صبحش ساعت 9 در حیاط بودم که پسر بزرگم آمد و گفت کجا میروی؟ گفتم کلاس قرآن دارم. پرسید خانه کسی است. من هم آن چه توی دلم داشتم را رک و راست به زبان آوردم. گفتم علی شهید شده. برادرش جا خورد و خواست انکار کند اما از وقتی که علی رفته بود من خودم را آماده شنیدن خبر شهادتش کرده بودم. گاهی خانه را مرتب میکردم که در برابر خبر شهادتش غافلگیر نشوم و همه چیز مهیا باشد. همان روز خبر شهادتش را به من دادند.»

پیکر علی امرایی چند روز بعد به خانه برگشت و خواهرش پیراهن مشکی اش را روی کفنش انداخت و شال سیاهش را دور کمرش بست. علی کفنش را خودش از کربلا آورده بود. هر سفر زیارتی مثل مشهد و کربلا و حتی حج که میرفت، کفن را با خودش میبرد و توی خانه هم از مادر میخواست کفن را دم دست بگذارد. او همیشه در انتظار شهادت بود.

ماجرای وصیتنامه

پیدا شدن وصیتنامه شهید علی امرایی ماجرایی شنیدنی دارد که حقیقت زنده بودن شهدا را برایمان بازگو می کند. مادر شهید ماجرای پیدا شدن وصیتنامه پسرش را این طور بیان میکند: یک روز بعد از شهادت علی به دنبال وصیتنامه اش گشتیم اما پیدایش نکردیم. گذشت تا اینکه در شب هفدهم ماه رمضان، نوه دختری ام ملیکا خواب علی را میبیند و او به ملیکا میگوید برو وصیتنامه مرا از کتابخانه ام پیدا کن. ملیکا فردایش میرود و هرچه می گردد تنها دستنوشته های دایی علی را پیدا میکند. ناامید نمیشود و شب نوزدهم ماه رمضان به سر مزار دایی اش میرود و می گوید دایی خودت کمکم کن. از بهشت زهرا برمی گردد و باز سر کتابخانه می رود و آن قدر می گردد تا اینکه وصیتنامه را داخل یک پاکت چسب شده و امضا کرده پیدا میکند. شب بعدش علی به خواب ملیکا میآید و از او تشکر می کند.

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

شباهت دو شهید

شهید علی امرایی، این بچه شیعه که کرامت و بخشندگی را از اهل بیت آموخته بود، مزد کارهای خیرش را در منطقه درعای سوریه گرفت. علی همراه با شهیدان غفاری و محمد حمیدی سوار بر خودرویی بودند که مورد اصابت موشک تروریستها قرار میگیرند و به شهادت میرسند. شدت انفجار به حدی بود که تکه هایی از بقایای پیکر شهید امرایی همان طور که در وصیتنامه اش نوشته و خواسته بود، در سوریه میماند.

اما نکته جالبی که در دیدار با خانواده شهید امرایی با آن روبه رو میشویم، شباهت شهید علی امرایی با شهید علی آقاعبدالهی است. خصوصاً در تصویری که شهید امرایی چشمان بستهای دارد. پدر شهید آقاعبدالهی با دیدن تصویر میگوید: «همه اش فکر میکنم این تصویر علی من است که این طور آرام خوابیده است.» در آن سو پدر و مادر شهید امرایی نیز با دیدن عکس شهید آقاعبدالهی حرف او را تأیید می کنند و این شباهت ظاهری، خانواده دو شهید را منقلب می کند.

دسته گلها به نوبت میروند. کاش برای یک بار هم که شده رایحه بهشتی شان را آن طور که هست استشمام کنیم.

جملاتی به قلم شهید علی امرایی

بخشی از دلنوشته شهید: حسین جان کمکم کن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. کمکم کن به شما برگردم و کمکم کن تا اسم شما را تا فراز بالاترین نقطه هایی که هست بالا ببرم و عشق بین من و شما بالاترین عشقها باشد تا همه غصه این عشقبازی را بخورند...

وصیتنامه شهید: اهل بیت فرمودند هرکس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسینش میکند. بعد به کربلا میبردش. بعد دیوانه حسینش میکند. بعد جانش را می ستاند و بعد خود خدا خونبهایش می شود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید. پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست... (بخشهایی از پیکر شهید امرایی در شام باقی ماند.)


برای دانلودکلیپ این شهید  کلیک کنید