آسمانی شدن حاج قاسم سلیمانی، ابوالمهدی مهندس، محافظان و همراهان ایشان خبری بسیار سخت و باور نکردنی است که قلب تمام مردم ایران و حتی دیگر کشورها را به درد آورد. شهید وحیدزمانینیا یکی از محافظان و همراهان شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی است که در حمله بالگردهای آمریکایی در بغداد در بامداد روز جمعه مصادف با تاریخ 1398/10/13 شهید شد.
شهید "وحید زمانینیا" در سال 1371 در محله اتابک تهران به دنیا آمد و تا 6 سالگی در آن محل رشد یافت. خانواده شهید از اولین سال تحصیلی پسرشان منزل را به شهر ری منتقل کردند و شهید وحید زمانینیا دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در شهر ری با بالاترین معدل گذراند. شهید وحید زمانینیا بعد از گرفتن مدرک دیپلم جذب دانشگاه افسری امامعلی(ع) شد و در رشتهی نیروهای مخصوص سپاه قدس فعالیت خود را جهت پاسداری از انقلاب اسلامی آغاز کرد. شهید زمانینیا با توجه به تواناییهای بالایی که در چند سال خدمت از خود نشان داد در مدت زمانی کوتاه پس از فعالیت در سوریه توانست یکی از محافظان و جزو هیئتهای همراه حاج قاسم سلیمانی شود. شهید وحید زمانینیا برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) 4 سال در جبهههای نبرد سوریه علیه تکفیریهای داعش حضور یافت و در حلب سوریه جانباز شیمیایی شد.
پدر شهید زمانینیا که چند روزی است فرزند دلبندش در راه دفاع از حریم اهلبیت (ع) آسمانی شده است، در گفتوگوی اختصاصی با تسنیم بخش کوچکی از زندگی پسرش را توضیح داد.
* لطفاً از دوران کودکی و نوجوانی آقا وحید برایمان توضیح دهید.
آقا وحید سال 1371 در محله اتابک تهران به دنیا آمد و مدت 6 سال ما در آن محله زندگی کردیم، در 7 سالگی پسرم منزلمان را از محله اتابک به خیابان استخر شهر ری منتقل کردیم، او در شهر ری بزرگ شد و بهتر است بگویم بچهی شهر ری است. تحصیلاتش را تا مقطع ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان با بالاترین معدل و به نحو احسن در محله 24 متری گذراند و در همین محله رشد کرد. و با این توصیفات بچه شاه عبدالعظیم حسنی(ع) بود.
* شهید زمانینیا چرا وارد سپاه پاسداران شد، انگیزهاش از وارد شدن به سپاه چه بود؟
بعد از دیپلم تمایلی زیادی به شرکت در دانشگاه نداشت و قبل از ورود به خدمت سربازی با توجه به اینکه علاقهمند سپاه بود انگیزهای درونش به وجود آمد که وارد سپاه پاسداران شود. البته چون خود من هم سپاهیام و سال ها در لجستیک مشغول به خدمت بودم وحید دوست داشت سپاهی شود. بعد از پیگیرهایی که کرد وارد دانشگاه امامحسین (ع) شد و دوران تحصیلی و آموزشی را گذراند.
* آیا آقا وحید برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) عازم مناطق نبرد شده بود؟
بله، پسرم 4 سال در حلب سوریه از حرم اهلبیت (ع) دفاع میکرد و بعد از آن مدتی از محافظان سفارت ایران بود.
* با توجه به اینکه فرمودید آقا وحید در جبهههای نبرد حضور داشته است، در آن مناطق مجروح شده بود؟
بله، اما با توجه به اینکه یکی از خصوصیات ایشان این بود که هر جایی میرفت و هر کاری میکرد هیچ چیزی به ما نمیگفت و با شوخی بحث را عوض میکرد، به همین علت ما تا بعد از شهادت ایشان نمیدانستیم جانباز است. یک ماه پیش به ایشان نامه زدند و گفتند به اصفهان برود و یک عکس پزشکی از خودش بگیرد و جوابش را بیاورد، زمانی که برگشت مادرش به او گفت این عکس برای چیست؟ اما او بحث را عوض کرد و گفت چیز مهمی نیست. پسرم از سال 1394 در حلب سوریه شیمیایی شده بود و تا الان به ما نگفته بود. ما بعد از شهادتش متوجه شدیم 40 درصد عفونت ریوی داشته است و یک کلمه به ما نگفته بود.
* به نظر شما چگونه پسر شهیدتان توانست جزو یکی از نزدیکان حاج قاسم شود؟
بعد از حضور در سوریه با توجه به توانایی و خصوصیاتی که از خود نشان داد جزو محافظان و همراهان حاج قاسم شد و در این مدتی که با ایشان بود هیچ حرفی به ما نمیزد و وقتی از ایشان سؤال میکردیم حرف را عوض میکرد. شاید یکی از دلایل همین سکوت و راز نگهداری او بود که او را به این مقام رساند.
* ویژگیهای اخلاقی شهید وحید را برایمان تعریف کنید؟ رفتار ایشان با شما دیگر اعضای خانواده چگونه بود؟
همیشه پیگیر مراسمهای مذهبی بود تا شرکت کند. هیئت را از موج الحسین شروع کرد. در آنجا ظرف میشست، جارو میکرد، یک روز حاج حسین سازور به او گفته بود تو چرا تا این موقع اینجا هستی و خادمی میکنی؟ وحید به ایشان گفته بود یکی از بندههای خدا هستم و هرکاری بتوانم برای خدمت انجام میدهم. هر پنجشنبه به گلزار شهدا و معمولاً ظهرها به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) میرفت، بعضی وقتها شب با موتور به گلزار میرفتند مثلاً یک روز در اوج بارندگی با دوستش به بهشت زهرا(س) رفت، وقتی برگشت خیس خیس شده بود که مادرش او را با همان لباسهای خیس راهی حمام کرد.
اگر کسی از پسرم کمک میخواست نه نمیگفت و اصلاً یادم نمیآید با برادرانش و یا کسی دیگر بلند صحبت کند. خیلی بچهی با انضباطی بود، برای من و مادرش بسیار قابل احترام بود. حرفهای مادرش را بسیار گوش میکرد. و به نظرم دلیل شهادتش هم این بود که مادرش در تربیت او خیلی زحمت کشید.
* احساس شما از اینکه آقا وحید شهید شده است چیست؟ آیا از شهادت ایشان ناراحت نیستید؟
از این بابت خوشحالم که خداوند این افتخار را به ما داد که فرزندم به شهادت برسد، من اصلاً غمگین نیستم، اما ناراحتی من برای همسرش است که دو ماه با ایشان زندگی کرد و بعد شهید شد. من به این علت که پسرم طعم شهادت را چشیده است اصلاً ناراحت نیستم، من و مادرش خیلی افتخار میکنیم پسرمان شهید شده است.
* واکنش شما در قبال پیشنهاد اولین اعزامش به سوریه چگونه بود؟
اولینبار به من گفت «بابا میخواهم به سوریه بروم و از این موضوع خیلی خوشحالم، من میروم و برمیگردم» با رفتنش اصلاً مخالفت نمیکردم، وقتی میدیدم برای حضور در سوریه علاقهمند است و خودش موقعیتها را درک میکند، گفتم هرجوری خودت دوست داری عمل کن.
* آخرین دیدار شما چه زمانی بود؟
شبی به او زنگ زدند و گفتند باید با حاجی بروی، بعد از اینکه چند دقیقهای صحبت کردند گفت که باید به مأموریت برود.
* چه زمانی متوجه شدید پسرتان با حاج قاسم به شهادت رسیده است؟
جمعه صبح نماز را خواندم و خوابیدم، ساعت 8 صبح یکی از دوستان وحید زنگ زد و مادرش گوشی را جواب داد و رفیق وحید به او گفت از پسرتان خبر دارید؟ مادرش گفت نه. گفت اگر خبری شد به من اطلاع دهید.
بعد از تمام شدن تلفن خانمم، من پیامهای موبایلم را نگاه کردم، نوشته بود حاج قاسم پرواز کرد...
به خانمم گفتم تلویزیون را روشن کن، وقتی روشن کرد من مطمئن شدم که همراه حاج قاسم رفتهاند و پسرم هم شهید شده است.
* آیا پسرتان وصیتی هم نوشته بودند؟
فعلا چیزی به دست ما نرسیده است، اما پسرم برای ما تعریف کرد که سال 1394 یه کاغذ به او میدهند تا وصیتش را بنویسند، آخرین بند وصیتش این بود که اگر شهید شدم من را وسط حرم سیدالکریم دفن کنید. رفیقش به شوخی به او گفته بود تو و شهادت! تو بادمجان بمی توفیق شهادت نداری! بعد به او میگوید تو اگر شهید شوی ما تو را کنار جوبهای بهشت زهرا(س) دفنت میکنیم، وحید به او میگوید شما دعا کنید من شهید شوم هر جا دلتان خواست من را خاک کنید.
سردار شهید حاج عبدالله اسکندری هرچند رزمندهای نامآور در جنگ تحمیلی بود، اما نام او وقتی سرزبانها افتاد که پیکر مطهرش پس از شهادت به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد و ابوجعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود سر از تن بیجانش جدا کرد و تصاویر آن را در فضای مجازی منتشر ساخت. البته طولی نکشید که وعده خدا محقق شد و با کشته شدن ابوجعفر به دست ارتش سوریه، این بار تصویر لاشه او بود که در معرض دید جهانیان قرار گرفت و دل همه دوستداران شهید را شاد کرد. سردار اسکندری از مدافعان حرم در سوریه و رئیس سابق بنیاد شهید استان فارس بود که در نهایت پس از سالها مبارزه و مجاهدت به آرزوی قلبیاش رسید و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با اعظم سالاری همسر شهید و علیرضا اسکندری فرزند شهید مدافع حرم است.
اعظم سالاری همسر شهید
خانم سالاری فصل آشناییتان با شهید اسکندری چگونه رقم خورد؟
من و شهید با هم پسر خاله و دختر خاله بودیم. برای همین شناخت کافی داشتیم.
من آن زمان 16 سال داشتم و بعد از خواستگاری و مراسمی که معمولاً وجود
دارد، در نهایت اول خرداد سال 1360با هم ازدواج کردیم. سالگرد ازدواج ما با
سالگرد شهادت ایشان یکی شده است که نمیدانم چه حکمتی دارد؟ حاصل ازدواج
ما سه فرزند، دو دختر ویک پسر است. شهید اسکندری یک سال قبل از ازدواج با
من، یعنی در سال 1359 در جبههها حضور پیدا کرده بودند. برای همین از همان
ابتدای زندگی مشترکمان میدانستم زندگی با ایشان ورود به جهاد است. البته
عبدالله در زمان مبارزات انقلابی هم فعالیتهای زیادی داشت برای آگاهی مردم
و دوستان نسبت به امام و آرمانهای انقلاب همه تلاش خود را کرده بود.
ایشان بعدها برایم تعریف کردند که آن ایام اعلامیههای امام را برای مردم
میخوانده تا راه انقلاب به درستی و از زبان خود امام برای مردم تبیین
شود.
زندگی با یک رزمنده آن هم در شرایط جنگی چطور بود؟
شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان
با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی
نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق
داد تا همراهیاش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز
بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابهجاییهایی که به شهرهای مختلف
داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدتهای ایشان
داشتهام. ایشان شخص خیلی وارستهای بودند. من بعد از ازدواج ایشان را بهتر
شناختم و به این نتیجه رسیدم که همسرم فردی وارسته و خدایی است و با بقیه
فرق دارد. از همان زمان تصمیم گرفتم هر طوری که ایشان میخواهند باشم.
نمیدانم تا چه حد موفق بودم. خداوند هم یاری کرد که در این مسیر با ایشان
همراه باشم. از لحاظ عشق، اخلاق، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان
و بستگان سرآمد بود. این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از
ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند. من نامههای ایشان را که از جبهه برایم
میفرستاد، نگه داشتهام. نامههای بامحبت که همه را بایگانی کردهام. او
در نامههایش به ما دلگرمی و امیدواری میداد. جنگ که تمام شد نگرانی ایشان
جاماندن از قافله شهدا بود. همیشه یک دلواپسی داشتند که از دوستان شهیدشان
جاماندهاند. در مدت حضور ایشان در جنگ من و مادر شهید در ستاد پشتیبانی
جنگ فعالیت داشتیم. مادر ایشان خیلی فعال بودند، از پختن نان بگیرید تا
بافتن پلیور برای رزمندگان اسلام هر آنچه در توان داشتیم انجام میدادیم.
سردار مدت 84 ماه در جنگ و جبهه حضور داشتند. در این مدت 9 بار مجروح شدند و
25 درصد جانبازی داشتند.
شهید اسکندری چه مسئولیتهایی در دفاع مقدس داشتند؟
شهید در سال 1358 وارد سپاه شدند و در کردستان و مریوان حاضر بودند. اولین
حضور ایشان در جبهه سوسنگرد بود. همسرم همرزم سردار جاویدالاثر حاج احمد
متوسلیان بودند. سردار اسکندری در مدت حضورشان در جبههها تکتیرانداز،
تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و... بودند. در عملیات خیبر فرمانده سپاه
لار بودند. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر 8 جانشین رئیس
ستاد تیپ الهادی بودند و در عملیاتهای کربلای 1، 3، 4، 5 و 8 رئیس ستاد
تیپ الهادی بود. شهید در عملیات والفجر 10 جانشین تیپ مهندسی و در عملیات
بیتالمقدس4 فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشتند. از دیگر مسئولیتهای
ایشان، فرماندهی مهندسی رزمی 46 امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ 46 امام
هادی(ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ
42 قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. همسرم در عرصههای سازندگی
هم فعالیت داشتند که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس،
طرح توسعه نیشکر، اجرای طرحهای سد و بسیاری دیگر از فعالیتهای جهادی سهیم
بودند. طی سالهای جنگ نیز کمتر فرصت میکرد به ما سربزند و مرتب در مناطق
عملیاتی بودند.
بعد از اتمام دفاع مقدس و فراغت از جنگ، جبران نبودنهای ایشان شد؟
در پایان جنگ و همزمان با قبول قطعنامه من و دو دخترم در اهواز زندگی
میکردیم. پیشتر هم که اهواز در محاصره بود، در آنجا بودیم و تا آنجا که
میتوانستیم در ستاد پشتیبانی جنگ همسران و فرزندان ایران اسلامی را یاری
میکردیم. بعد از پایان جنگ سردار دو سالی در منطقه فعالیت داشتند اما بعد
به شیراز آمدیم. مسئولیتهای زیادی به ایشان واگذار شد. در پنج سال اخیر
ایشان مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز را بر عهده داشتند. شهید
خیلی با خانواده شهدا و جانبازان مأنوس شده بودند تا آنجا که میتوانستند
در رفع مشکلات و مسائل آنها کوشش میکردند. صبر، خوشرویی و متانت ایشان
زبانزد بود خیلی تحمل داشتند. ابتدا هم این مسئولیت را نمیپذیرفتند و
نگران بودند نکند نتوانند حق مسئولیت را ادا کنند.
از دوران حضورشان در بنیاد شهید شیراز بگویید.
وقتی این پست به ایشان پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را
بپذیرد اما وقتی که قبول کرد، خیلی تلاش کرد تا خدایی ناکرده در این
مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، ساعت 11 تا 12 شب سر کار
بودند. یک بار به ایشان گفتم آقا اگر شما یک مقدار از کارتان کم کنید و
استراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار میکند. اما
ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگیشان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی
به من واگذار شده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است. نمیخواهم شرمنده
شهدا باشم. میخواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول
یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. دیدار با
خانواده شهدایشان هر پنجشنبه بود که من هم در این دیدارها شرکت میکردم.
ایشان من را همسر شهید معرفی میکردند و وقتی از ایشان میپرسیدم که چرا
؟در پاسخ من میگفتند: شما همسر شهید آینده هستید.
دغدغه ایشان در پست ریاست بنیاد شهید شیراز که قاعدتاً با خانواده شهدا و ایثارگران سر و کار داشتند، چه بود؟
اتفاقاً در یک مصاحبه تلویزیونی از سردار اسکندری همین سؤال را پرسیدند
ایشان هم در پاسخ گفتند: سختترین و تلخترین دغدغه و نگرانی من زمانی است
که یک ایثارگر یا یک فرزند شهید یا پدر و مادر شهید به بنیاد مراجعه کنند و
خواستهای داشته باشند که من به عنوان مسئول نتوانم آن خواسته را برآورده
کنم. آن زمان برایم دشوار خواهد بود. برکات معنوی خدمات ایشان به خانواده
شهدا را من به عینه در زندگی شخصیام دیده بودم. ایشان الفتی خاص با
خانواده شهدا داشتند.
از مأموریت آخرشان و حضور در جمع مدافعان حرم بگویید.
کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفتند که احتمالاً سفری به لبنان داشته
باشند. من هم ساک ایشان را آماده کرده بودم. مأموریتهای ایشان همیشگی بود
اما این بار همه چیز رنگ و شکلی دیگر داشت. کمی بعد یعنی نزدیک مراسم
اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی
شوند. هنوز دستور اعزام ایشان صادر نشده بود که شهید به مراسم اعتکاف
رفتند. روز دوازدهم ماه رجب سال 1393 بود، خیلی خوشحال بود که میتواند در
اعتکاف شرکت کند. زمانی که در اعتکاف بودند، دلتنگشان میشدم و چند باری
گوشی را بر داشتم تا زنگ بزنم، اما پشیمان شدم گفتم مزاحم نشوم.
بعد از بازگشت به من گفتند که سفر ایشان به لبنان نیست. بلکه ایشان باید راهی سوریه شوند. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرفها و تصمیمات ایشان حرفی نمیزدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول 33سال زندگی گرفته بودند من هم همراهیشان میکردم. دو سه روز بعد از اعتکاف بود که صبح زود از خانه خارج شدند. یک ساعت بعد تماس گرفتند و به من گفتند: ساک من را آماده کن میخواهم به تهران بروم. به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچهها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر میگفتند و من میخواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بودند نگاهشان میکردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر میگردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. گفتم: نه، من تاب نمیآورم؛ شما دو هفته دیگر یک سری به من بزنید بعد بروید، گفتند: ببینم خدا چه میخواهد. به ایشان گفتم: اگر بگویم هرروز با من تماس بگیرید برایتان مشکل خواهد بود اما از شما خواهش میکنم یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند: حتماً.
میدانستم این رفتن با همه رفتنهای این چند ساله تفاوت دارد. دل من هم با او رفت. خاطرات زمان جنگ یادم میآمد و... اما خودم را دلداری میدادم که اتفاقی نمیافتد... رفتند و ساعت 4 و 20 دقیقه همان روز پیام دادند «با توکل بر خدا من پریدم. »
طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زدند. درست شب قبل شهادت زنگ زدند و با تک تک بچهها صحبت کردند. فردای آن روز که با من صحبت کردند گفتند من سوریه هستم. به خانوادهام هم بگویید، روزی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند خواهرها و برادرهایش نمیدانستند که ایشان کجا رفتهاند.
آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت میخندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»
چگونه از نحوه شهادت ایشان مطلع شدید ؟
از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم
خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی
نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم
گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا
میداند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچهها را آرام کنم.
مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را میدیدند
آرام میشدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) میدانم. عکسهای
شهادت همسرم را هم با بچهها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت
زینب(س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد میگیرم
مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچهها
خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.
امروز که 10 ماهی از شهادت همسرم میگذرد تنها فراق از ایشان است که کمی من را آزار میدهد و دلتنگ میشوم. اما همین که فکر میکنم، ایشان به آرزویش رسیده آرام میشوم. این جمله همیشه ذکر زبانشان بود که از خداوند میخواهم که سرنوشت من را به بهترین نحو رقم بزند. بارها این جمله را گفتند و خداوند هم دعایشان را مستجاب کرد. دل نوشتههای خیلی زیبایی از ایشان برای من به یادگار مانده است، که خواندنشان آرامم میکند.
علیرضا اسکندری فرزند شهید اسکندری
از آخرین دیدار و لحظات وداع با پدر برایمان بگویید.
آن روز به همراه خانواده برای بدرقه پدر به فرودگاه رفتیم. دو ساعتی تا
پرواز زمان داشتیم. پدر بیصبرانه منتظر پرواز به سمت تهران بودند. در
نهایت لحظه وداع فرا رسید. قبل از اینکه پدر سوار هواپیما شوند، چند قدمی
به سمت من آمدند و کارت شناسایی سپاهشان را به من دادند و گفتند: این را
بگیر. دیگر نیازی به این ندارم. پدر دست روی شانههای من گذاشتند و گفتند:
از این به بعد شما مراقب خانواده باش. یک هفتهای در سوریه بودند تا اینکه
اول خرداد ماه 1393 در اوج دلدادگی به معبود به آرزوی قلبی خود که سالها
در راه رسیدن به آن مجاهدت میکردند، یعنی شهادت رسیدند.
از نحوه شهادت سردار اسکندری در رسانهها و فضاهای مجازی
عکسهایی منتشر شد که شاید دیدن آن دل هر مسلمانی را میلرزاند، شما که
فرزند شهید بودید چگونه مطلع شدید؟دیدن این تصاویر شما را اذیت نمیکرد؟
پدر اول خردادماه به شهادت رسیده بود. خبر شهادت را در عید مبعث به ما
دادند. قبل از شنیدن خبر شهادت، همکاران پدر تماس میگرفتند و این تماسها
ما را کمی مشکوک کرد. بعد هم یکی از دوستان با من تماس گرفت که من شنیدهام
پدرتان به شهادت رسیده است. از ما خواستند تا خواهر و مادرم به اینترنت
دسترسی نداشته باشند تا تصاویر شهادت بابا را ببینند. همان شب عکسی در
سایتها منتشر شد که پیکر ایشان با لباس رزمشان بود و سر از بدن جدا شده
بود که خاکی و زخمی و خونی بود. من از لباس و. . . سر پدر را شناختم.
ما اینگونه از شهادت پدر مطلع شدیم. اولین مراسم ایشان با روز پاسدار ولادت
امام حسین(ع) همسو شد. شهادت پدرم پاداش کارها و مجاهدتهایی بود که با
نیت الهی و برای رضای خدا در طول 36 سال انجام داده بود.
گویی چندی پیش با امام خامنهای دیداری داشتهاید، مایلیم از آن دیدار برایمان بفرمایید؟
بعد از شهادت پدر پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبتهایی بود که
با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینهای بتوانیم پیکر پدر را بازپس بگیریم. اما
ما به مادرمان گفتیم که مادر جان به کسانی که میخواهند پیکر پدر را
بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریالی از پول بیتالمال صرف این
گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به
درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا دادهایم، توقعی نداریم و حاضر
نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیتالمال هزینه شود. زیرا هر
اقدامی کمک به آنها محسوب میشود. مدتی بعد شهادت زیارت نایب امام زمان(
عج) روزی خانوادهمان شد. در این دیدار مادر، این روایت را برای آقا بازگو
کردند، آقا بسیار مسرور شدند و فرمودند: آفرین به این روحیه بچهها، آفرین
به این استقامت. خیلی ما را مورد تشویق قرار دادند.
بعد هم آقا از وضعیت تحصیلی وکاری ما پرسیدند. بعد هم رهبر از حماسهآفرینی مدافعین حرم و دفاع از حرم شریف حضرت زینب (س) برایمان صحبت کردند. بیانات رهبر، آرامشی خاص به ما داد. این دیدار صمیمانه با رهبر انقلاب، خاطرهای شد که تا همیشه در ذهنمان باقی خواهد ماند. جهاد پدر و شهدای کشورمان همچنان ادامه خواهد داشت. این چراغ تا زمانی که روحیه ایثارگری پا بر جاست هرگز خاموش نخواهد شد.
شهید محمد رضا دهقان امیری ازجمله شهدای حوزوی کشور
است که با وجود علاقه وافر به علما و روحانیت، در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و
جهاد علیه تکفیریهای وهابی به سوریه رفت و در منطقه "حلب" به شهادت رسید.
در همین راستا سرکار خانم فاطمه طوسی مادر شهید محمدرضا دهقان امیری نکاتی خواندنی از زندگی آن طلبه شهید بازگو کرد.
«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷
اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک الفرج)
با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان میخواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.
براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال الحسین (ع):
«إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید.
بال هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
قیمت عبد به افتادن در سجادست
سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است
خانهای است در این جا که کریم از همه
سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است
دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت
هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است
بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم
هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است
هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
وسعت روح بدن را به فنا میگیرد
غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است
و من الله توفیق
محمد رضا دهقان امیری
۹۴/۶/۱۴
تهران
گفتگو با مادر و خواهر شهید مدافع حرم شهید محمدرضا دهقانامیری
محمدرضا دهقانامیری متولد 26 فروردین ماه سال74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت میکرد.دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی محمد رضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.
شهید محمدرضا دهقانامیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگیهای محمدرضا دهقان، از نگاه مادر و خواهر او که روزها و سالها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بودهاست، رنگ متفاوتی دارد.
تسنیم: در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
خواهر شهید: دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده.من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدنها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد, یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت.آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی. من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بود.
به محمدرضا گفتم: یا منو مسخره کردی یا خودت را ؛ آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود
به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا میآورم.
این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمیداد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی کار خطرناکی که نمیکنی. میگفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باشد.
بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که شهید میشوی
مادر شهید: شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر میخواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبتهاش آنقدر با شوخی و ساده حرف میزد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم آنجا چه کار میکنید میگفت: میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.
روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم تو هنوز بچهای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر میخواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی.
بعد گفت: جان من! گفتم آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با داییاش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شهید شوم بعد داییاش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. محمدرضا گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم استکه باعث افتخار خانواده شدهام؟ که داییاش در جواب میگوید آره! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.
احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم
تسنیم: نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمیگردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چه بهت نگاه کنم
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمیآیم شما خودتان بروید, میخواهم خانه را مرتب کنم و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم.
هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهرم و دخترم میگفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است، گفت آقا مصطفی است تا این را گفت گفتم:«علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد,لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمد رضا شهید شده مگه نه؟»شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.
گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت شما کوهی!گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟ و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود.
من گفتم اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم. وصیتنامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیتنامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد.
در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!»
تسنیم: وقتی خبر را شنیدید و به معراج شهدا رفتید چه حسیداشتید و در اولین دیدارتان با پیکر محمدرضا به او چه گفتید؟
مادر شهید: آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا میگشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آمادهشان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم عکسالعمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج میرفتیم و هر شهیدی را که میآوردند میرفتیم و میدیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستادهاند و حالتهای خیلی ناراحتی دارند که من احساس میکردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.
محمدرضا سفارش کرده بود برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویآن کلمه یا زهرا حک شده است بگیریم
تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبتهای حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بیادب نبودی؟من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتیهایش را به او بدهم. به همراه دخترم امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم.
تسنیم: حس و حال شما از لحظه دیدار پیکر محمدرضا چه بود؟
خواهر شهید: من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعدههایی که میدهد برمیگردد. وقتی پدر آمد و گفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه میرفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار میکردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوستهایش را یکی یکی میدیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است. وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه میکردم و احساس کردم که ا و را نمیشناسم. احساس کردم که دارم کم میآورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم «تو همان محمدرضایی یا نه؟». کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست. با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش میکردم و گفتم «حالا که رفتی بالا این کار را بکنی و اینجاها بری». دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم انگشترت قشنگ است؟ میپسندی؟. دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت.
تسنیم: نحوه شهادت محمدرضا چگونه بود؟
مادر شهید: دقیقا ساعت یک ربع به 7 شب در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار میگیرد و از سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین میرود که حتی فرماندهانش میگفتند از بین آن 4 شهید یگان فاتحین نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراشتر بود و آن 3 شهید دیگر با ترکشهای این گلولهای که به محمدرضا خورده بود شهید شدند.
تسنیم: دلیل اینکه در امامزاده علی اکبر چیذر دفن شدند چه بود؟
خواهر شهید: خواست و وصیت خودش بود و به مادرم این قضیه را گفته بود.
محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت من هم همراه او میمردم
تسنیم: در این مدت جای خالیاش را احساس کردید؟
مادر شهید: جدای اینکه آیه قرآن میفرماید شهدا زندهاند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس میکنم. آنقدر عشق و علاقهای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمیرسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم
هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانههایش را احساس کردم.
در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم صبح که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
خواهر شهید: مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه میرفتم و سر محمدرضا غُر میزدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبودو مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم هم میآید و یکسری غُرغُرهایی میکند و نشان میدهد که حواسش به ما است.
تسنیم: با توجه به اینکه محمدرضا دهه هفتادی بوده و بسیاری از جوانان تحت تاثیر او قرار گرفتند در این مدت عنایت خاصی شامل حال کسی شده؟
مادرشهید: خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از زندگیام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ میداد که روحیهام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است. محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد.
میگفت اگر من بخواهم با این چشمها صورت امام زمان را ببینم آیا با چشمهایم میتوانم به نامحرم نگاه کنم؟
تسنیم: کلام آخر؟
مادر شهید: محمدرضا فوقالعاده از خودش مراقبت میکرد, ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی و صداقت درونش خدا خریدارش شد. محمدرضا موقعیتهای زیادی داشت و میتوانست کارهای زیادی که همه جوانان میکند را انجام دهد اما محمدرضا در چارچوبهای مشخص حرکت میکرد.با تمام وجود میگفت من سرباز امام زمانم و سر این موضوع میایستاد.با دوستانش خیلی صمیمی بود و راحت با همسر یکی دو تا از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت میکرد ولی نگاه و رفتار حرامی نداشت.
یکبار صحبت خواستگاری محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس میبیند این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر مسخرهبازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویستتا سیصدتا، بیشتر مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون میروی مگر چشمبند میبندی که اینها را نمیبینی؟ اما محمدرضا طفره میرفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت« مامان به خدا قسم نمیبینم,اگر من بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این چشمهایم میتوانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم.
محمدرضا به خاطر این چیزها بود که با خدا معامله کرد, در این دنیا هم اهل معامله بود و هر وقت مرا با موتور جابهجا میکرد میگفت کرایهات اینقدر شده و تا ندهی من داخل نمیآیم! در آن معامله که با خدا کرد به خدا گفت خدایا من یک حاجت دارم و حاجتم شهادت است و شما میگویید که این کار حرام است باشد انجام نمیدهم ولی خدایا من دربست در اختیار شما هستم و یک حاجت دارم که آن را برآورده کنید. محمدرضا در این راه سماجت کرد و با چشم باز به سوریه رفت و میدانست آن طرف چه خبر است و هیچ مشکلی در زندگی نداشت و با اعتقاد رفت و دفاع جانانهای کرد .