شهید نادر حمید از مداحان و مدافعان حرم اهل بیت در سوریه بود که 20 مهرماه 94 بر اثر اصابت گلوله تروریستهای تکفیری دچار جراحت شدید شد.
او که در یکی از بیمارستانهای کشور سوریه بستری و در حالت کما به سر میبرد، یک هفته بعد شهد شیرین شهادت را نوشید و به دوستان شهیدش پیوست. شهید حمید در عین جوانی یکی از نیروهای ویژه و کاربلد مدافع حرم بود که نام و نشانی نیک از خود در مصاف با دشمن به یادگار گذاشت. همین شهرتش در میدان نبرد باعث کینه تروریستها شده بود تا آخر تیر دشمنیشان بر پیکرش بنشیند و او را به آنچه که لیاقتش بود، برسانند. سیدحمزه حسینی از دوستان نزدیک شهید حمید دفتر خاطرات چندین و چند سالهشان را میگشاید و گفتنیهایی از یار دیرینش دارد که در ادامه میخوانید.
شما و شهید حمید هر دو بچه هیئتی و مداح بودید و ارتباط و دوستی نزدیکی با هم داشتید. سابقه دوستیتان به چه زمانی برمیگردد؟
من از سال 85 با شهید حمید آشنا شدم و در طول این سالها دوستیمان ادامه داشت. نادر روحیات خیلی خاصی داشت. ارتباط من با او بیشتر در رابطه با مداحی بود. شهید حمید از مداحان اهل بیت بود و چون خودم هم مداح هستم او را در مراسمهای مختلف میدیدم و در زمینههای شعر و سبک صحبتهای زیادی با هم داشتیم. بیشتر بچهها وقتی خود شهید یا عکسش را میدیدند یاد مسجد علی بن مهزیار میافتادند چون ایشان یکی از مداحان ثابت و خادمان حرم بود. شهید حمید به عنوان بسیجی تماموقت وارد سپاه شد و از نیروهای فعال بود و بدون خستگی کار میکرد. در برنامههای مختلف با شهید حمید دیدار داشتم و ملاقاتش میکردم. حتی بعضی شبها که کار طول میکشید تا صبح پیش بچهها میماند و به خانه نمیرفت. در زمینه کار خیلی پرجنبوجوش بود و حضوری فعال داشت. در تمام مراسم ملی مذهبی نقشش کاملاً پررنگ بود. به یاد دارم زمانی که بحث ورود ضریح امام حسین(ع) به اهواز مطرح شد ایشان از بدو ورود ضریح به شهرستانهای اطراف اهواز تا زمانی که ضریح را به مرز شلمچه رساندند و وارد عراق کردند یکی از افراد فعال بود که با حضورش کنار ضریح هم مداحی میکرد و هم مواظب امنیت ضریح تا مرز بود.
شهید حمید از لحاظ سن و سال دوران دفاع مقدس را که درک نکرده بودند؟
خیر! موی سپیدش موروثی بود و سنشان به جنگ نمیخورد و جزو بچههای دهه60 بود. متأهل بود و یک دختر چهارساله به نام امالبنین دارد و خدا یک فرزند دیگر به او داد که 20 روز پس از تولد، پدرش شهید شد. شهید حمید یک هفته به کما میرود و خانوادهاش هم در سوریه به دیدارش میروند. در آخرین لحظات عمرش وقتی همسر و دخترش بر بالینش حاضر میشوند چشمانش را برای آخرین باز میکند و اشک شوقی از چشمانش جاری میشود.
وقتی جریان بیحرمتی تروریستها به بقاع متبرکه در سوریه پیش آمد استدلال شهید حمید برای دفاع از حرم چه بود؟
بعضی از کوتهفکران فکر میکنند مدافعان حرم برای مسائل مادی راهی سوریه میشوند. شما ببینید کسی مثل شهید کجباف که در اربعین کفش زائران حرم امام حسین(ع) را واکس میزد چطور حاضر میشود به خاطر پول وارد سوریه و عراق شود. مسائل مادی برای اشخاصی مثل کجباف و تقوی ارزشی نداشت. شهید حمید هم کسی نبود که به خاطر مسائل دنیوی وارد سوریه شود. شهید حمید مداح بود و مصیبت حضرت زینب را درک کرده بود. کلام بیشتر مدافعان حرم این است که حضرت زینب وقتی که زنده بود مدافعی نداشت و حالا ما نمیگذاریم دوباره آن وقایع تکرار شود و با هدف دفاع از حرم حضرت زینب وارد سوریه میشوند. مدافعان حرم همه چنین تفکری دارند.
میتوان گفت شهیدان مدافع حرم واقعه کربلا را با عمق جانشان درک کردهاند؟
دقیقاً! این شهیدان واقعه عاشورا و دفاع از حریم اهل بیت را به درستی درک کردهاند. اگر مدافعان حرم نبودند داعش و تکفیریها یک روز هم فرصت نمیدادند و حرم اهل بیت را تخریب میکردند. همانطور که در بعضی مرقدهای شریفه شیطنتهایی انجام دادند. وقتی به جسد یک مسلمان رحم نمیکنند مطمئناً به حرم امن الهی هم رحم نمیکنند.
به نظرتان آن فرهنگ به جا مانده از نهضت عاشورا تا چه اندازه در شکلگیری شخصیت کسانی مثل شهید حمید نقش دارد؟
شهیدان مدافع حرم به این صحبت امامحسین(ع) درباره بیعت با یزید باور و اعتقاد پیدا کردهاند. امامحسین(ع) صحبتی با فرستاده یزید که بیعت را از امام میخواست داشتند و فرمودند: من با کسی مثل یزید بیعت نمیکنم. در هر زمان یک تفکر و فرهنگ حسینی و یک تفکر یزیدی وجود دارد. مدافعان حرم به این فرهنگ حسینی معتقدند و میدانند یک یزید زمان وجود دارد. این فرهنگ عاشورایی هم در عراق و هم در سوریه نجاتبخش نه تنها شیعیان بلکه غیرمسلمانان نیز هست. من مسیحیانی دیدهام که از حضور مدافعان حرم در سوریه تشکر میکنند. وقتی سیدحسن نصرالله سخنرانی میکند فقط شیعیان را نمیبینیم، مسیحیان و از همه اقوام و ادیان را میبینیم که از سیدحسن نصرالله حمایت میکنند. چون میدانند از آنها دفاع میکند و امنیت لبنان را مدیون حضور نیروهای حزبالله میدانند. چنین تفکری در عراق هم هست. شیعه و سنی در عراق میجنگند و شهروندانی که شهرهایشان در تصرف داعش بود میدانستند شیعه چه تفکری دارد و از این تفکر استقبال میکردند چون مطمئن بودند رهاییبخششان خواهد بود. دوستانی که وارد عراق شدند تعریف میکنند خیلی از سنیمذهبها به سمت تشیع آمدهاند و شیعه شدهاند. چنین جاذبهای مدیون فرهنگ عاشورایی است.
قطعاً چنین تفکری هم در سوریه و عراق نجاتبخششان خواهد بود؟
صددرصد. دشمنان تکفیری از اسم عاشورا میترسند و تمام توان و قوایشان را جهت مقابله با فرهنگ عاشورایی گذاشتهاند. چند روز دیگر شاهد پیادهروی اربعین خواهیم بود. در پیادهروی اربعین دشمنان با تمام قوا میخواهند جلوی انجام چنین کاری را بگیرند و میخواهند این حرکت بزرگ را تحتالشعاع قرار دهند که مطمئن باشید نخواهند توانست. سال گذشته هم میخواستند چنین جوسازی انجام دهند که نتوانستند. جالب اینجاست در این پیادهروی فقط شیعیان حضور ندارند و خودم سال گذشته شاهد حضور مسیحیان هم بودم. سردار سلیمانی در برقراری امنیت در سوریه نقش پررنگی دارد.
شهید حمید درباره برخورد و نحوه اداره ایشان صحبت میکرد؟
شهید حمید خستگی نمیشناخت و همین ویژگیاش نظر مسئولان را هم جذب کرده و توانسته بود با مسئولانی مثل سردار سلیمانی ارتباط مستمر داشته باشد. مدیریت و فعالیتهای شهید حمید مشخصه بارزی بود که او را از دیگر دوستانش متمایز ساخته بود. وقتی ایشان میبیند سردار سلیمانی با این سن و سال و مشغله شب و روز مشغول کار کردن است از شیوه رفتار و کارش الگو میگیرد و واقعاً سردار سلیمانی برای شهدای مدافع حرم یک اسوه است.
شهید حمید در رابطه با بحث شهادت چه تفکری داشت؟
ایشان یک گفتوگوی تلفنی با شهید کجباف داشته و فایل صوتیاش موجود است. شهید حمید از سردار کجباف قول میگیرد که هر کجا که رفتی با هم باشیم. اگر سوریه و عراق رفتی باید با هم باشیم و در آخر صحبتش میگوید اگر شهید شدی باید من را هم صدا کنی تا من هم شهید شوم. این ارتباط قلبی با شهیدان یکی از آرزوهای دیرینش بود. ایشان مداح بود و در مراسم مربوط به شهدا بسیار فعال بود. خاطرم هست در هفته دفاع مقدس چون بحث شهدا و جنگ مطرح بود یک فعالیت ویژه داشت و خیلی متمایز در مراسم این مناسبت ظاهر میشد. علاقه ویژهای به شهیدان و شهادت داشت و این را میشد از رفتار و اخلاقش مشاهده کرد. رابطه بسیار نزدیکی با شهدای مدافع حرم داشت. مثلاً با شهید موسوی که اولین شهید مدافع حرم استان خوزستان بود یا شهید تقوی و کجباف و شهید جبار عراقی دوستی بسیار نزدیکی داشت.
اینطور که مشخص است شهیدان مدافع حرم بدون ترس و مصلحتی وارد سوریه میشوند و کاملاً از روی عشق و علاقه این کار را انجام میدهند؟
90درصد شهدای مدافع حرم کل ایران از شهدایی هستند که زمان جنگ را درک نکردهاند. این با کسی که جنگ را دیده و به قولی توپ و تانک را لمس کرده تفاوت میکند. اینها هیچ ترسی به خودشان راه ندادهاند که وارد این عرصه شدهاند. اگر ترسی داشتند کسی وارد چنین کارزاری نمیشد. هر مأموریت 45 روز طول میکشد و اینکه مستقیماً زیر بارانی از آتش قرار بگیری دل میخواهد. این شهیدان بدون ترس وارد میدان میشوند و دفاع میکنند. اینها پیرو این صحبت حضرت زینب است که میفرماید: در هر دو صورت ما پیروز هستیم، شهید شویم پیروزیم و اگر شهید هم نشویم باز پیروزیم و تفکر ما غالب میشود. اگر اینها میخواستند به خودشان ترس راه بدهند که خانه و خانواده و فرزندان عزیزانشان را ترک نمیکردند و در میدان نبرد حاضر شوند.
حضور رزمندگان دوران دفاع مقدس و جوانان مدافع حرم ترکیب زیبایی از مدافعان حرم ساخته است؟
جوانان مدافع حرم کسانی مثل حاجقاسم سلیمانی، شهید تقوی و کجباف و همدانی را اسوه خودشان قرار دادهاند. از این بزرگان انتقال تجربه شده و اینها وارد میدان شدهاند. شهید تقوی در محلی که زندگی میکرد هیچکس از درجه و مسئولیتش اطلاعی نداشت و خیلی ساده با جوانان محل در مراسمهای مختلف حضوری فعال داشت. از خصوصیات شهیدان مدافع حرم این است که روابط عمومی خیلی بالایی دارند. در تشییع پیکر شهید حمید همه قشر آدمی وجود داشت. طوری نبود که فقط بچه مذهبیها و پاسدارها برای تشییعش بیایند. خصوصیت اغلب شهیدان مدافع حرم این است که با همه اقشار ارتباط نزدیکی داشتند و از محبوبیت ویژهای برخوردار بودند.
خانواده شهید حمید نسبت به حضورشان در سوریه چه نظری داشتند؟
وقتی که ایشان وارد سپاه شد حتماً خانوادهاش شرایطش را میدانست. شهید به خانوادهاش گفته بود که باید به نبودنش عادت کنند چون شهید در حالت عادی هم تا ساعت یک و دو شب سرکار بود. خانوادهاش کاملاً موافق حضور شهید بودند. مثلاً وقتی پیکر شهید کجباف را تحویل ایران ندادند و بعد از چند روز موفق شدند پیکرشان را برگردانند همسر شهید کجباف میگفت حاضر نیستیم حتی یک ریال از بیتالمال برای برگرداندن پیکر همسرم هزینه شود و این به خوبی نشان میدهد همسران شهیدان زینبوار کنارشان ایستادهاند. این نشان میدهد چنین تفکری عقیده تمام اعضای خانواده است و عقیده شخصی یک نفر نیست که بدون رضایت خانواده وارد این عرصه شده است. خانوادههای شهیدان مدافع حرم در کنارشان هستند و همانطور که مقاممعظم رهبری در دیدارشان با جانبازان فرمودند کار همسران جانباز و شهید کمتر از کار جانبازان و شهیدان نیست و ارج و قرب زیادی پیش خدا دارند.
علی ساقی نویسنده کتاب «شبیه نادر» در گفتوگو با ایکنا از خوزستان گفت: این کتاب توسط نشر شهید کاظمی منتشر شد و مجموعه خاطراتی درباره شهید نادر حمید و کاری از مجموعه فرهنگی مسجدالنبی(ص) شهرک دانشگاه اهواز است. ویراستاری آن را الیاس کردانی بر عهده داشت و مصاحبههای آن توسط سجاد بختیار تهیه شده است.
وی اظهار کرد: منابع برای تحقیق درباره شهید نادر حمید، خانواده شهید، استاد شهید(آقای پورفرجی)، دوستان مسجد توحید اهواز، رفقا وهمرزمان شهید در سوریه و سرداران محور مقاومت بودند.
ساقی گفت: کتاب در قالب خاطره و در سه قسمت تنظیم شده است؛ بخش اول مربوط به اعزام شهید نادر حمید به سوریه، بخش دوم نقش و نبوغ نظامی و تأثیرگزاری شهید و بخش آخر هم درباره شهادت وی است.
نویسنده کتاب «شبیه نادر» درباره انگیزه نوشتن کتاب گفت: جرقه این کار، تقریبا به سه ماه پیش بر میگردد که تصویر شهید در حرم علی بن مهزیار اهوازی توجهم را به خود جلب کرد. پیش از این شنیده بودم شهید نادر حمید از شهدایی بود که در حرم علی ابن مهزیار اهوازی مسئولیت داشت. پس از آن با آقای پورفرجی آشنا شدم که خود را استاد قرآن و معارف حاج نادر معرفی کرد. جرقه اولیه نوشتن این کتاب در این دیدار شکل گرفت.
وی درباره تأثیرگزارترین ویژگی شهید گفت: در طول کار فهمیدم شهید نادر ناظر بر اعمال کار است. چند روز پیش یکی از رفقای جانباز مدافع حرم شهرستانی با من تماس گرفت و پرسید: شما در استانتون شهید نادر حمید دارید؟ گفت: دیشب یه مرد میانسال با موهای جو گندمی به خوابم آمد. لباس دیجیتالی خاکی تنش بود، خودش رو نادر حمید معرفی کرد و گفت: به رفیقت حاج علی بگو محسن(نام جهادی شهید حمید) سلام رسوند و گفت این کتابی که داری کار میکنی را میبینم. بعد داشت خدا حافظی میکرد که گفتم حالا کجا میری؟ گفت باید برم کمک رزمندههای مدافع حرم، بهمون نیاز دارند.
ساقی درباره دلیل انتخاب نام کتاب گفت: علت انتخاب این اسم این بود که همه از نادر میگفتند، وقتی پرسیدم چرا؟ میگفتند: شخصیت نادر جوری بود که عاشق این بودیم شبیه نادر بشویم.
این فعال فرهنگی اظهار کرد: پیش از این یادنامه شهید حمید را هم تهیه کردم که در قطع جیببی و ۳۲ صفحه منتشر شد که به صورت خلاصه واجمالی به زندگی ومعرفی حاج نادر میپردازد.
نویسنده کتاب «شبیه نادر» در پایان گفت: ما جنگ را ندیدهایم اما امروز در هم جبهه مقاومت و هم در سنگر فرهنگی حضور داریم.
دانلود فیلم آخرین بوسه های شهید به دخترش
دانلود فیلم آخرین لحظات درگیری شهید با داعشوقتی از سر تا پا، خیس روزمرگی باشی؛ وقتی از دل، هیچ نداشته باشی برای گفتن و دلت سرشار از رازهای سر به مهری باشد که برای نگفتن داری، وقتی ازدحام مشتریان زمین، بازار آسمان را از رونق انداخته...چقدر دلت می گیرد از تماشای ابرهایی که در اندوهی انبوه می گردند به انتظار جرقه ای تا بباراندشان، درست شبیه دل تنگ تو... و در این لحظه های دلگیر، چه شوقی دارد دل به غربت شهیدان بسپاری و یک دل سیر اشک بباری، اشک هایت روان شود و دلت رقیق...
به راستی که چه سعادتی ارزشمندتر از این است که شهیدی تو را به خانه اش دعوت کند و آخر سر هم با دعای خیر دردانه اش ام البنین بدرقه شوی؟
ام البنین میوه دل شهید نادر حمید است و وقتی از او می پرسیم که می دانی پدرت کجاست چشم هایش را می بندد و می گوید: می دانم! همین الان پیش خداست، پیش فرشته هاست و دارد می خندد!
شهید نادر حمید، بسیجی خوزستانی مدافع حرم در مهرماه سال ۹۴ در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در منطقه قنیطره سوریه، نقطه صفر مرزی با رژیم اشغالگر قدس در حین انجام ماموریت دچار جراحت شد و پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان به شهادت رسید و همچون مشعلی که خداوند در جان برگزیدگانش برمی افروزد، سراسر نور شد تا از تاریکی های این جهان فانی بگریزد.
برای دیدار با همسر این شهید باصلابت، وارد خانه ای می شویم که در عین سادگی و برخورداری از حداقل امکانات معیشتی پر از حال و هوای خوب است. همسر شهید به گرمی از ما استقبال می کند آن طور که عرق شرم بر پیشانی مان می نشیند. دیوارهای خانه به عکس شهید آذین بندی شده هر سمتی را که بنگری نشانه ای از شهید پیدا می کنی، ردپایی از یک قهرمان!
درست جایی مقابل عکس شهید می نشینم طوری که وقتی همسر شهید حرف می زند، لبخند مهمان نواز شهید را هم ببینم. سعاد حامدی اهوازی همسر شهید نادر حمید است و شروع زندگی روحانی اش با آن شهید بزرگوار را این گونه شرح می دهد.
زندگی مان را خیلی ساده شروع کردیم؛ ساده اما پر از عشقی خالص. خالص از این جهت که هیچ وقت بیش از آنچه بودیم از هم توقع نداشتیم.
شهید حمید به شدت معتقد به مسائل معنوی بود و در ایام محرم و صفر خودش را وقف هیئت می کرد. سرشار از معرفت و جوانمردی بود و در سن کم دست خیرش بیش از بیش بود.
وی با اشاره به اینکه یدطولایی در دست گیری از مردم داشت، افزود: وی حتی در روزهایی که شاید از پیش برای تفریح بچه ها قرار می گذاشتیم اما موردی پیش می آمد ابتدا به مردم کمک می کرد، این عمل او به منظور بی توجهی به من و فرزندانم نبود بلکه واقعا با اعتقاد به دست گیری از برادران و خواهران دینی اش این کار را انجام می داد و بعد با شرح واقعه من را آرام می کرد.
با فرزندانمان به ویژه دخترم ارتباط خیلی زیادی داشت، از آن طرف دخترم هم به شدت بابایی است. یادم می آید در دوران بارداری او همیشه آرزو داشت فرزندمان دختر باشد و علاقه عجیبی به ام البنین داشت. آن قدر عکسش را نشان همرزمان و دوستانش داده بود که وقتی ما برای اولین بار به سوریه سفر کردیم بی آنکه من چیزی بگویم و معرفی کنم؛ هر کس ام البنین را می دید او را می شناخت.
بعد از اینکه جنسیت فرزند اولمان مشخص شد برای سوریه اسم نویسی کرد. آن موقع مثل اکنون جنگ در سوریه مطرح نبود و بعد از اینکه سن ام البنین به دو سال رسید همسرم به جد عزم سفر کرد. او همیشه نسبت به مظلومیت فرزندان شیعه و حرمین بسیار ناراحت می شد و خونش به جوش می آمد. می گفت: دست روی دست گذاشتن و غصه خوردن بیهوده است باید وارد میدان عمل شد.
۱۳ شهریور ۹۴ به سوریه رفته بود اما برای اینکه من ناراحت نشوم حاضر نشد مقصد را اطلاع بدهد، همسرم دو سال در فهرست انتظار بود و ماموریت چهار روزه او به ۲۰ روز طول کشید و در همین چهار روز با توسل به حضرت زینب و وجهه ای که از خودش نشان داد، قبول کردند که او در سوریه بماند.
۱۸ روز بعد از رفتن او دخترم خیلی زیاد بی تابی می کرد ولی بازهم همچنان حاضر نشد اطلاعی بدهد که نگرانی ما نیز بیشتر شد تا اینکه بعد از ۲۰ روز شهید به خانه برگشت ولی بازهم نگفت که کجا رفته و ما از طریق مارک هدایای خریداری شده متوجه شدیم سوریه رفته بود.
چند روز بعد چون نوبت رفتنش شروع شده بود و دیگر نمی شد نگوید، شهید با من آهنگ رفتن را آغاز کرد و با تعریف از سیره ائمه مرا راضی می کرد. همسرم تمام روح و عقلش سوریه شده بود و هرچه زمان می گذشت بیشتر به مظلومیت شیعه پی می برد و مصرتر می شد.
شهید سه مرحله دو ماهه به سوریه رفت و آمد که من نیز خیلی دوست داشتم با او بروم چون او مطلع شد برخی خانواده هایشان را می بردند، شهید من را با خودش برد. دو ماه اول در هتل مستقر بودیم اما بعد از دو ماه خانه ای در دمشق به ما دادند و سکونت کردیم و از نزدیک مظلومیت شیعه را می دیدم.
همسر شهید حمید اظهار داشت: من باردار بودم و نزدیک به دنیا آمدن محمدحسن فرزند دوممان بودیم که او حاضر نشد تا من به اهواز برگردم و فرزندم در سوریه در دمشق متولد شد، شهید گویا می دانست قرار است به دعوت خداوند لبیک بگوید و دوهفته بعد از تولد فرزندمان شهید شد.
و سرانجام...
غسل شهادت و قرائت قرآن کار روزانه همسرم بود. روز آخری که شهید به ماموریت رفت حال و هوای دلم سنگین تر بود. قرار بود ظهر به منزل بیاید اما چند ساعت گذشت و خبری نشد. با او تماس گرفتم اما تلفن را جواب نمی داد تا اینکه پس از تماس های مکرر فرمانده اش پاسخ تلفن را داد. به او از دلشوره ام گفتم اما او از خوب بودن حالش صحبت کرد. در صورتی که آن موقع سردار نوعی مقدم، پشت در اتاق عمل بود چون تک تیراندازها او را هدف قرار داده بودند.
سردار نوعی مقدم با همراهانش پیشم آمدند و مرا به بیمارستان بردند و دیدم شهید به علت مرگ مغزی به کما رفته بود که بعد از یک هفته در کما ماندن به شهادت رسید.
به این قسمت از ماجرا که می رسیم، دیگر تاب نمی آورد و می بارد، یک نفر می گوید: ان شاءالله خدا به شما صبر دهد که این گونه با او معامله کردید. همسر شهید می گوید: خدا صبر داده اما با دل تنگی اش چه کنم؟... ام البنین دست از نقاشی می کشد و محو صورت باران شسته مادر می شود. همه ساکت مانده ایم که همسر شهید خودش بار این مسئولیت خطیر را به عهده می گیرد. دردانه را در آغوش می گیرد و از او می پرسد که چه چیز نقاشی کردی و او خورشید را نشانش می دهد، خورشید پر از نور و روشنایی... و بعد همسر شهید برای اینکه فضا عوض شود مشغول پذیرایی می شود. من خودم را آرام به ام البنین می رسانم و در گوشش می گویم: می شود برای من هم دعا کنی؟ سرش را بالا می آورد و می گوید: دعا می کنم خدا همه چیزهای خوبش را به شما بدهد.
فضا کمی آرام تر که می شود از همسر شهید درباره شایعه کمک هایی که به خانواده شهدای مدافع حرم می رسید سوال می پرسیم. می خندد! و با دست خانه کوچک و ساده شان را نشان مان می دهد و می گوید: هیچ چیزی به ما نرسیده و هیچ چیز به ما نداده اند. اما من هیچ گله ای ندارم هرچند خیلی ها توهین می کردند اما خدا شاهد است که شهید حمید بدون هیچ چیز رفت و ما ماندیم با همین عزت شهید که بهترین سرمایه برای من و فرزندانم است.
شهید حتی دو ماه قبل از شهادت وصیت کرد که اعضای بدنش را بدون دریافت ریالی می بخشد، پس چنین فردی چگونه می تواند برای دریافت پول این کار را انجام دهد؟
تصویری که شهید حمید سفارش کرده بود بعد از شهادت آن را چاپ کنند
همسر شهید حمید میگفت: «هر وقت از منطقه به منزل میآمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد، با همان لباس خاکی بسیجی به نماز میایستاد. یک روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن، نماز میخوانی؟ نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را میبینم، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم.
هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم. پارسال سوریه بودیم. آنجا یک تقویم در خانه داشتیم؛ اما تاریخش به میلادی بود، حاجی به خاطر مشغله زیاد و دیر آمدن به خانه یادش می رفت که تقویم ایرانی بیاورد.
یادم رفته بود شهریور ماه نزدیک و چند روز دیگر تولدش است. درست روز تولدش بود؛ ظهر برای نهار آمده بود تا به خانه سری بزند. سر سفره به شوخی و با خنده گفت: چه خانم بیمعرفتی دارم، گفتم الان میروم خانه، باسلیقه خانه را تزیین کرده و کیک خیلی خوشمزه درست کرده باشد؛ اما مثل اینکه بانک از تو با معرفتتر هست، اول صبح با یک پیامک روز تولدم را تبریک گفت. دخترمان ام البنین که متوجه شد روز تولد پدرش هست پرید بغلش و او را غرق بوسه کرد. تا انجا که با خنده گفت بابا ولم کن، اشتباه گفتم تولد همسایه بود تولد من فردا هست. برای یک لحظه شرمندهاش شدم. این خاطره و تمام خاطرات شیرینش را هیچ وقت فراموش نمیکنم.»نام و نام خانوادگی: احسان قاسم پور راوندی
نام پدر: محمود
تاریخ ولادت: 1342/1/1
میزان تحصیل: دیپلم – حوزوی سطح رسائل و مکاسب حوزه علمیه قم
وضعیت تاهل: مجرد
تاریخ شهادت: 1365/10/23
نام و محل عملیات: شلمچه/ محور کانال ماهی – کربلای 5
محل دفن: گلزار شهدای راوند
بیان گوشهای از ویژگیهای اخلاقی روحانی شهید والامقام احسان قاسم پور
شهید احسان قاسمپور به مقتضای تحصیل و موقعیت شغلی خود (روحانی) در مواجه با افراد جامعه بسیار خوشرو و خوش اخلاق بود و از دروغ و غیبت و سایر صفات رذیله و حتی مکروهات به شدت دوری میکرد و در طول حیات 23 ساله خود ذرهای پایش را از مسیر انسانسازی و تکامل کج ننهاد. به نماز جماعت و نمازجمعه اهمیت فراوان میداد و در ماههای مبارک رمضان از طرف حوزه آیت الله یثربی به روستاهای مجاور جهت پاسخگویی به سوالات شرعی اعزام میشد. مستحبات را علاوه بر فرائض انجام میداد و در بین مردم از محبوبیت منحصر به فردی برخوردار بود. در فعالیتهای سیاسی نیز شرکت فعال داشت و در عملیات جنگ (حدودا 10 عملیات) در خط مقدم جبهه حضور داشت.
خانواده ایشان به دلیل استعداد فرهنگی بالا نقش مهمی در به معراج فرستادن شهید داشتند چنانچه پدر شهید از مداحان مخلص اهل بیت(ع) بود، برادر بزرگتر شهید در رشته الهیات و دیگری در رشته پزشکی مشغول میباشند. این خانواده آن زمان در سطح اقتصادی متوسط بودند.
شهید قاسمپور اهل مطالعه و همچنین ورزش به ویژه ورزش صبحگاهی بود و گاهی مواقع کوهنوردی میکرد و جهت تبلیغ به روستاهای اطراف میرفت. بیشتر ایام اخیر عمر خود را در جبهه در بین برادران مخلص بسیجی و سپاهی بود.
در سال 1360 در حالی که 18 سال بیشتر نداشت برای نخستین بار به همراه روحانی شهید محمدرضا حیدری به پیرانشهر اعزام شد؛ شهید قاسم پور در حدود 10 عملیات شرکت جست از جمله: والفجر مقدماتی و 1-2-3-4 و محرم- والفجر 8 – کربلای 4 و 5 و در مناطق عملیاتی مقرهای لشگر سیدالشهدا، محمدرسولالله، نجف اشراف، دو کوهه، سوسنگرد، موقعیت کوثر، قصر شیرین، خرمشهرف فاو و شلمچه حضور یافت.
آثار فرهنگی از جمله مقالات بسیار غنی در مورد رخدادهای انقلاب از ایشان به جا مانده است نیز دفترچه یادداشت و خاطراتی داشت که به عنوان هدیه به خانوادهاش پیشکش کرد که راهگشای مفیدی برای در خط رهبر و تداوم آن میباشد.
قسمتی از خاطرات شهید احسان قاسمپور از دفترچه خاطراتش:
«کلمه اللهها در این خطه زیادند؛ شب عملیات والفجر یک بود همراه یکی از گردانهای لشگر حضرت محمد رسوالله(ص) به عنوان روحانی گردان حمزه به کانالها نرسیده بودم که جوان زیبا چهرهای را که قالب تهی کرده بود و به سوی خداوند وصالش رسیده بود دیدم، من بیرون ستون همراه فرماندهان حرکت میکردم در بین راه در شب که نیمه مهتاب بود این ماه با من سخن میگفت، از عشقِ در دل این کلمه الهی این جوان خوش صورت و سیرت. هر لحظه من یادی از این بسیجی عزیز میکنم، یک غول نفسی در درونم ایجاد شده و بیاد قاسم شهید علیه السلام میافتم؛ خدایا علیاکبرها و قاسمها را خودت پیروز فرما».
«چه خاطراتی از عزیزان دو روحانی بزرگوار دارم که از نوشتن حالتها و درسهایی که از آنها گرفتهام نمیتوانم منعکس کنم. [شهید محمدرضا] حیدری بزرگوار صاحب نفس مطمئن، انسان مدرس عملی عرفان یار همیشه برادر و عزیزی که سالیان دراز با او بودهام و در مدرسه علمیه کاشان به عنوان بهترین هم بحث و به عبارتی به عنوان استادم پیش او بودهام، کدام خاطرهاش را بنویسم در نگاهی که بر من میکرد رازها در آن بود. یا در خلوتها و نمازهایش یا در سخنرانیهای پر محتوا یا از روح بزرگش و همین بس که او یار ابا عبد الله(ع) و تن خویش را در رزم شهادت شست. یا از دوستان فرمانده و بسیجیان عزیز بگویم که به روح آنها خطاب میکنم تو را به خدا بگویید دوستان ما از ما بالاترند ولی ما را هم به این راه بخوانند، به رسولالله(ص) به ائمه اطهار (علیهم السلام) به امام حسین(ع) و به امام زمان(عج) بگویید از خدا بخواهند ما بیشما حیات برایمان سخت است»
از زبان برادر شهید:
اخوی بنده یک انسان معنوی به معنای اتم کلمه بودند واقعا اغراق نمیکنم که وصف شخصیت متکامل ایشان در قالب عبارات و کلمات نمیگنجد. ما معتقدیم همه شهدا واجد خصوصیت های منحصر به فرد اخلاقی و انسانی هستند که برگزیده برای این مقام عظیم و مرتبه خطیر شده اند اما اهمیت موضوع هنگامی بیشتر احساس میشود که فردی طلبه حوزه علمیه بوده باشد تا سطح رسایل و مکاسب که مقدمه ای برای ورود به مراحل تکمیلی حوزه محسوب میشود و در واقع قریب الاجتهاد بوده است درس میخواند و قلم و بیان فاخری داشته است آینده خوبی در انتظار او بوده است و میتوانسته در جبهه کار تبلیغی صرف انجام دهد ولی با اراده و خواست خود وارد فاز رزمی هم میشود سلاح بر میگیرد در هشت یا نه عملیات بزرگ شرکت میکند مجروح شیمیایی میشود ولی اجازه نمیدهد حتی خانواده او متوجه شوند و همیشه در حسرت همراهی نکردن دوستان شهیدش از جمله شهید محمدرضا حیدری به سر میبرد و از این بابت غبطه میخورد و آرزوی شهادت را در سر میپروراند و ده ها جذابیت مادی و ظاهری و عافیت طلبانه دیگر ، از همه عبور میکند به دنبال جایگاه واقعی خود که مقام رضای الهی است میگردد. از فرایض که بگذریم حتی شبها نماز شبش بدون استثنا ترک نمیشود مستحبات را کاملا رعایت میکند اهل انجام مکروهات هم نیست به اخلاق نیک شهرت دارد وجاهت ظاهری و باطنی را تومان خداوند به او احسان کرده است اینجاست که پی میبریم چه گوهری از دستمان رفته است و پی میبریم هر یک از این شهدا میتوانستند چه سهمی در آینده کشورشان داشته باشند. احسان واقعا نمونه بود ما چهار برادریم به طور جد میگویم فراق ایشان برای پدر و مادرم بسیار سخت و صعب بود. احسان سی سال پس از شهادتش هنوز حتی به اندازه یک غمض عینی از جلوی چشم ما کنار نرفته با یاد و روح او زندگی کردهایم چندین بار در عالم رویا به دیدار او شتافته ام از من خواسته زندگی ساده و بی آلایش خود را حفظ کنم و در راه معنویت گام بردارم و این یعنی که اینها به تعبیر قران زنده اند و نزد خدای خود ارتزاق میکنند. گوشه هایی از اخلاقیات ایشان هنوز برای ما نامکشوف است و نا از طریق دوستان قدیم و خاطراتشان پی به ظرایف اخلاقی ایشان میبریم. ایشان در لشکر های مختلف ماموریت میرفتند و عاقبت در بیست و یکم دیماه 65 در عملیات کربلای پنج. مرحله دوم در کانال یا دریاچه ماهی در شلمچه در یک شب سرد زمستانی درهمراهی با لشگر ده سید الشهدا ع آسمانی شد. دو ماه پیکر پاکش زیر آتش دشمن مانده بود و پس از دوماه در بیست و پنج اسفند 65 در گلزار شهدای راوند آرام گرفت. این عس هم چند روز قبل از شهادتش گرفته شده و بدای ما بعدا ارسال شد. ایشان دقیقا با همین لباس به شهادت رسیدند.
متن وصیتنامه روحانی شهید حجت الاسلام احسان قاسمپور راوندی
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
((یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ما لَکُمْ إِذا قیلَ لَکُمُ انْفِرُوا فی سَبیلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضیتُمْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ قَلیلٌ)) (توبه:38) ترجمه: «اى کسانى که ایمان آوردهاید، شما را چه شده است که چون به شما گفته مىشود: «در راه خدا بسیج شوید» کُندى به خرج مىدهید؟ آیا به جاى آخرت به زندگى دنیا دل خوش کردهاید؟ متاع زندگى دنیا در برابر آخرت، جز اندکى نیست.»
سپاس خدای را که جلوه جمالش به ساکنان ملک و ملکوت گسترش یافت و شعاع حسنش بر انسانهای عالم لاهوت و جبروت درخشیدن گرفته است. درود بر تو ای مشعلدار خدای پسند ای رسولالله سلام بر تو و فرزندان پاک تو باد.
باری! روزی که همه باشند صور اسرافیل دمیده خواهد شد؛ ((یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً)) (نبأ:18) مردم فوج فوج خواهند آمد ولی چه آمدنی!! آنجا سخن خواهیم گشود که ما در دنیا به قافله سالار عشق اقتداء کردیم، ای حسین قافله سالار کاروان عشق! شعلههای فروزانت در کربلا هنوز روشنی میدهد، چه کند آنکه در حرم و عرش خدائیش محبت تو دارد. ای دشمنان بیایید ما را با سلاحهایتان آتش بزنید و خاکستر ما را به دریاها و دشتها و سرزمینها بپاشانید اما بدانید از این خاکستر و خون، لالههایی دیگر خواهند دمید.
مسلمانان جهان! بدن به دنیا نفروشید که روح شما به جنت و لقاء دعوت شده است، تن به ظلم و بندگی ندهید که خدا شما را آزاده آفریده است، پیرو کسانی باشید که وارث پیامبرانند و شما را دعوت به توحید و قسط میکنند، از هر چیز چشم فروبندید تا به هر چیز چشم بگشایید، سر بدهید ولی سر ندهید.
عزیزانم! قدم را از فرش به سوی عرش نهید و در برابر موجهای پر تلاطم راهزن دنیایی گردن خم نکنید. عشق به جمال و کمال الهی را که جزء فطرت شماست و در سایه محبت و شوق و توجه به خدا حاصل میشود از یاد نبرید.
عزیزانم!! امروز بزرگ منادی اسلام پیر پیروزمند جماران است پس او را ناصر و یاور باشید، امام عزیز! آنچه گفته بودم امروز به آن عمل کردم و مانند یاوران حسین(ع) خون قلبم را دادم، باشد که امت اسلام از آن پاسداری کنند و بدانید زیبایی چهرهام را به خونین بودن آن و معطری آن را به عطر خون میدانم؛ چون کام جانم تشنه لقاء خداوند است با شراب وصل سیراب میشود پس میروم تا نماز خون بخوانم و در دریای عشق شنا کنم. ای خدای بزرگ! اکنون مظلومیت حسین(ع) را احساس میکنم و میروم تا زرین خطی از خون بر ورقی از تاریخ بزنم و با بذل خون قلب خود دین خود را به حسین(ع) و امام زمان(عج) و امام صادق(ع) ادا کنم. خدایا رحمت بیکرانت را شاملم فرما که به این امید حرکت کردهام. ای خدا! ما را در عشق خود بسوزان و به ائمه اطهار ملحق بفرما.
حال که حماسه آفرینان رفتند حماسه سرایان به پا خیزند و حماسه آنان را بسرایند حماسه آنان حماسه جاوید تشیع و اسلام اصیل است.
بارالها!! قلب و زبانم به استغفار گشوده شدهاند، با آهنگی دردناک به درگاه تو مینالم و سر بیچارگی در پیشگاه تو فرود میآورم. زانوان من از هیبت کبریایی تو و وحشت گناهان خویش میلرزد و اشکهای ندامت از چهرهام جاریست. خدایا! تو راههای سخت و موانع راه تکامل را برایم آسان کن و راه سعادت و اصلاح را درست به من بشناسان و ارادهای در وجودم به وجود آور که در بین راه نمانم.
پدرم! به غرب جنایتکار و شرق تجاوزگر بگویید ما هرگز گردن خم نخواهیم کرد.
مادرم! به امت بگو از استکبار جهانی نترسند؛ چون اگر جسم آنها مغلوب باشد روحشان غالب است.
بابا جان! در اشعار و مصیبتخوانیهایت یادی از فرزندت احسان هم بکن و بگو: آنگاه که کودک بود او را به مساجد بردم و عاقبت در راه حسین هم رزمید و به شهادت رسید.
مادر دلسوز و فداکارم! لطف زیاد شما را از یاد نخواهم برد، میخواستم با زن صالحهای از امت پیغمبر ازدواج کنم تا شما را خوشحال و راضی نمایم ولی اینک شور دیگری دارم و میروم تا فاطمه زهرا(س) مادر سادات را راضی کنم و در این عملیات شرکت کنم، شیرت و زحماتت را بر فرزندت حلال کن. مادرم! دیگر مگو فرزندم نیامد. او به سر کلاسی به بلندای ابدیت نشسته است، اگر از پیش تو میروم ولی خوشحالم که با آموزگاری چون حسین همنشینم. مادرم! تفنگ یاورم، سنگر عبادتگاهم و بالاخره حجلهگاهم و لباس دامادیم کفنم میباشد.
مادرم! به سفر میروم به سفری که توشه کم و کولهباری بیارزش بر دوش دارم. به امامم بگو: او هم دعا کند که خدا بپذیرد. آری! همچون دلدادگان معشوق چون کبوتری خوشآهنگ از میان شبنم اشکهای نیمه شب نقش بسته بر بالها با وجود آتشی در دل پر درد به سویش و به وصالش میشتابم.
در آخر از همه دوستان و آشنایان و استادان و کسانی که به گردن من حقی دارند طلب مغفرت و حلالیت میکنم و پس از توصیه به ایمان و تقوا از راه دور دست برادران و خواهرانم را میبوسم و از آنها میخواهم برادر گنهکارشان را از دعای خیر محروم نفرمایند.
خانواده عزیزم! اگر ان شاء الله شهید شوم و جنازهای به دستتان رسید روحم را شاد نمایید و اگر به دستتان نرسید با مفقود شدنم شاکر خداوند باشید؛ چون احتمالا به خاطر اینکه عضوی یا پارهای از تن خود را از دست دادهاید اجر بیشتری میبرید. برای من نگران نباشید؛ چون من مانند یک انسانی بودهام که همه چیز و همه کسش را از دست داده و همیشه وقتی به یاد دوستان شهیدم میافتادم مخفیانه گریه میکردهام و بدانید محبت به خدا از هر محبتی بالاتر است.
مقداری از کتابهایم را به کتابخانه مدرسه فیضیه بدهید و پنج روز روزه قضا و پنج روزه احتیاط برایم بگیرید. اگر کسی از من پولی طلب دارد بیاید بگیرد ولی فکر نکنم چیزی باشد و کسی از من پولی بخواهد ولی تمامی پولهایی که از دیگران میخواهم به آنها بخشیدم در عوض برایم دعا کنند و قرآن بخوانند.
والسلام
احسان قاسم پور راوندی
1365/10/18
شهید والامقام «ابوذر
امجدیان» به عنوان اباذر شهدای مدافع حرم و چهارمین شهید دفاع از حریم اهل
بیت (ع) از استان کرمانشاه بود که با نثار جان پاک خود امنیتی مثال زدنی
را برای مردمان سرزمینش به ارمغان آورد.
به گزارش
ایرنا، با آغاز جنگ تکفیری های داعش علیه مردم و دولت های عراق و سوریه و
حضورشان در نزدیکی مرزهای کشورمان، این گروهک تروریستی عملا زنگ خطری برای
جمهوری اسلامی ایران بود.
آن روزها تکفیری های داعش با حمایت آمریکا و اسرائیل دنبال آن بودند که
به مرزهای ایران نیز تجاوز کنند اما شیرمردان ایران و مدافعان حرم اجازه
نزدیک شدن به مرزهای کشورمان را به این جنایتکاران ندادند.
مدافعان حرم داوطلبانه پای در میدان نهادند و از حریم مرزهای ایران
دفاع کردند، آنان از جان خود گذشتند تا چشم طمع حرامی های داعش بخشکد و
دستان پلیدشان از آب و خاک این سرزمین دور بماند.
شهید ابوذر امجدیان یکی از این شیرمردان حاضر در جبهه مقاومت و جنگ با
تکفیری ها بود که جانش را داد تا اسلام حفظ شود و دشمن ملعون فکر تجاوز به
این سرزمین را با خود به گور ببرد.
حال، پس از گذشت 3 سال، پدر این شهید والامقام از خاطرات شیرین پسرش می
گوید، پسری که 29 سال رنج بزرگ کردنش را کشید تا سرانجام در بهترین راه
ممکن و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
علی حسن امجدیان در گفت و گو با خبرنگار ایرنا، اینگونه ابوذرش را
توصیف می کند: او از همان سنین ابتدایی نوجوانی بسیار سر به راه و سالم
بود، خوش رفتار بود و خوش اخلاق و هرگز صدایش را از صدای من و مادرش بلندتر
نکرد.
وی با بیان اینکه از میان سه پسرش، ابوذر چیز دیگری بوده است، اضافه می
کند: همه او را دوست داشتند، به دلیل اینکه هیچ کسی عصبانیت او را ندید
وحتی بعضی اوقات که من عصبانی می شدم ابوذر با خنده هایش، سر شوخی را باز و
من را آرام می کرد.
امجدیان، علاقه پسرش به نماز و مسجد و همچنین کارهای گروهی و فرهنگی را
نیز یادآور می شود و می گوید: ابوذر در پایگاه بسیج محله عضو بود و تقریبا
در تمامی فعالیت ها حضوری مستمر داشت تا اینکه به استخدام سپاه پاسداران
انقلاب اسلامی درآمد.
پدر شهید امجدیان همچنین از اعزام پسرش به مناطق مختلف مرزی برای
مقابله با اشرار خبر داد و گفت: او در عملیات های مختلف رشادت های زیادی از
خود نشان داد تا اینکه بحث های مربوط به اعزام نیروهای نظامی کشور به عراق
و سوریه پیش آمد.
وی اضافه کرد: بعد از مدتی، ابوذر عنوان کرد که می خواهد برای زیارت
حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود، ما هم ابتدا فکر کردیم او تنها برای
زیارت قصد سفر به سوریه را دارد اما بعد از رسیدنش بود که متوجه شدیم هدف
از سفر ابوذر در واقع چیز دیگری بوده است.
این پدر شهید می گوید: راضی بودیم به رضای خدا و تن به تقدیر الهی
سپردیم، من همیشه از خدا خواسته بودم که بهترین مقدرات را برای فرزندانم
مقرر بفرماید و خوشا به سعادت ابوذر که بهترین روزی ها و مقدرات برایش رقم
خورد.
وی تاریخ اعزام ابوذر به سوریه را 15 مهرماه 94 عنوان و اضافه می کند:
پسرم 15 روز لیاقت و افتخار پاسداری از حرم حضرت زینب (س) را داشت تا اینکه
در اولین روز آبان ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
از او می پرسم اگر زمان به گذشته بازمی گشت و او از قصد و نیت پسرش
برای رفتن به سوریه و نبرد با تکفیری های داعش مطلع بود آیا بازهم به رفتن
فرزندش رضایت می داد؟ که گفت: من از روزی که پسرم وارد سپاه شد و در عملیات
های مختلفی علیه گروهک های تروریستی شرکت می کرد منتظر شهادتش بودم.
پدر شهید امجدیان ادامه داد: پسرم هرگز راه بد در زندگیش انتخاب نکرد و
مطمئنا اگر الان هم به گذشته باز گردیم هرگز از ادامه این راه پرافتخار
منصرفش نمی کردم، او برای خانواده ما تا روز قیامت افتخاری ابدی ایجاد کرد
که با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست.
وی تصریح کرد: وقتی که خبر شهادت ابوذر را دادند من تنها دستان خود را
به آسمان بلند کردم و از خداوند خواستم تا این قربانی را از ما بپذیرد و از
او راضی باشد.
امجدیان در پایان گفت: ابوذر نیز مانند سایر اعضای خانواده عاشق انقلاب
و رهبری بود و من خوشحالم که پسرم ولایتمداریش را با نثار خون پاک خود در
راه حفظ اسلام، قرآن و ولایت داد.
شهید ابوذر امجدیان در روز 28 مرداد 1365 در شهرستان سنقروکلیایی متولد
شد و در اول آبان ماه سال 1394 مصادف با تاسوعای حسینی و در نبرد با
تکفیری های داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
گفتگو با برادر دوقلوی شهید:
برادرم به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان دهد
حجت الاسلام طالب امجدیان برادر دوقلوی ابوذر نیز با تایید صحبت های پدر می گوید: من و ابوذر دوقلو بودیم و به همین دلیل دوستی و وابستگی زیادی بینمان حاکم بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم.
ایشان شش ماه قبل و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و به خانواده گفتند که هر آن ممکن است به سوریه اعزام شوند تا اینکه روز عید قربان به ما گفتند که اسمشان برای اعزام درآمده است و تقریبا یک هفته بعد از عید سعید غدیر به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اعزام شدند.
مادرم به سبب عاطفه و مهر مادری که در وجودشان است بعد از اعزام و شنیدن اینکه ابوذر برای دفاع از حرم به سوریه مشرف شده خیلی بی تابی می کردند و نگران بودند و دایما دست به دعا بودند ولی ابوذر با همان روحیه آرام و دوست داشتنی اش همیشه در تماس هایش با خانواده و مخصوصا به مادر دلداری می دادند و مادر را آرام می کردند ؛ به همه می گفتند برایم دعا کن که شهید شوم و به آرزویم برسم و همانطور هم شد که این والامقام خواسته بودند و دقیقا در روز تاسوعای حسینی(ع) به شهادت رسیدند.
برادر من انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز او بود، ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت های سنگینی بر عهده اش قرار داشت. کربلایی ابوذر با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان پاسدار داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غرّان که برای خدا و ولی فقیه زمان خود همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعا به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد تقوا پیشه کنیم و تابع رهبری باشیم. همچنین ابوذر از زمان طفولیت، روحی لطیف ،عبادی و نیایشگر داشت.
وی همچنین در خصوص شهادت این شهید بزرگوار می گوید: وقتی
خبر شهادت ابوذر را شنیدم با عجله خودم را به سنقر رساندم، هرگز آن لحظات
از یادم نمی رود چه غمی در خانه مان برپا شده بود،اشک های بی امان مادر،
بی تابی های پدر و... اینکه ابوذر به این زودی تنهایمان گذاشت آزارمان می
دهد اما از این خوشحالم که برادر عزیزم با اهدای جان گرانمایه خویش در راه
اسلام به شهادت رسید و توانست ذخیره ای برای آخرت پدر و مادرم باشد، خوشا
به سعادتش که توانست این چنین پاک و عاشقانه به دیدار حق بشتابد وبه آرزویش
که شهادت بود برسد... ابوذر واقعا انسان لایق و وارسته ای بود که توانست
شهد شیرین شهادت را بنوشد و افتخاری برای همه ما باشد...
گفتگو با دوستان شهید:
ابوذرجان شهادتت مبارک
دوستان شهید ضمن برشماری صفات و خصلت های نیکوی ایشان، در وصف این شهید عزیز می گویند:
تو فرزند کدام نسل پاکی؟ تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟ چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟ کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟ به کجا سفر می کنی؟ دور از خانه و شهر خویش؟! دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟ تو اى سبزترین بهار جاوید! اى نشان بى نشانها! اى آیینه نور! اى راز سر به مهر! اى بیکران ! تو آن روز خروشیدى و امروز... باور نمی کنم که با آن همه خروش در خاک خفته اى! اى که حضور دریایى تو در آسمان ها جارىتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش غیرتت لرزه بر اندام دشمنان می افکند. ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم و تو چه آرام، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته اى. چه زیباست قاب عکس خالی ات بر دیوار قلبمان. هنوز در صفحه صفحه تاریخ، تفسیر حدیث جاودانگی ات را می نویسند و چه زیباست شعر دلتنگی هامان...
هنوز کوچه ها در انتظار ترنم گامهاى سبز تواند. آسمان تاریک شهر در التماس تابش چشمهاى توست. اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى! نزدیک است پرنده قلبم در کنج تنهایى جان سپارد. گوش کن! ثانیه ها به امید بازگشت تو در تپش اند. دل من تفسیر کتابنامه انتظارت را تا انتهاى جاده هاى بى کسى از بر کرده است، تا شاید آغاز کنى روزى را مثل آغاز بهار. باز هم می گویم که دلم منتظر توست. ابوذرجان شهادتت مبارک . عجب عطر عاشورایی بخشیدی به دیارمان. ما حقیر و کوچکیم در برابر عظمت شما. کاش میدانستم در جوار زینب کبری در روز عاشورا زمزمه ات چه بوده برای مادرت وخواهرات حتما صبر زینبیه طلب کردی...
شهید امجدیان چطور به شهادت رسیدند؟
برادر دوقلوی شهید می گوید: برادرم بیسیم چی بودند اما در عملیات ها شرکت می کردند و در تماس هایشان می گفتند که به منطقه می رویم و به دفاع مشغولیم؛ تا اینکه شهید کربلایی ابوذر در یکی از ماموریت ها خود در سوریه به همراه یکی دیگر از دوستانش به نام شهید میر دوستی، در راه دفاع از حرم دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در 1 آبان ماه سال 1394که ساعت هشت و نیم صبح روز تاسوعای حسینی به لقاء خداوند شتافتند.
آری شهید ابوذر امجدیان عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های کاری و خانوادگی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت و در نهایت هم به دیدار معبود شتافت چه عاشقانه و چه عارفانه و سبک بال...
این شهید والامقام در روز ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۶۵ در روستای سهنله از
توابع شهرستان سنقروکلیایی به دنیا آمد و در سایه محبتهای پدر و مادری
پاکدامن دوران کودکی را پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم در رشته آی. تی.
دانشجو شد که گروهک تکفیری داعش در حریم آلالله ندای مبارزه سر داد تا ابوذر امجدیان همچون بسیاری از جوانان این سرزمین به نبرد با جریان تکفیری برخیزد.
شهید ابوذر امجدیان در سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد که در یکی از
مأموریتهای خود در سوریه بههمراه یکی دیگر از دوستانش در راه دفاع از حرم
آلبیت (ع) دعوت حق را لبیک گفتند و در یکم آبان ماه سال ۱۳۹۴ که ساعت هشت
و نیم صبح روز تاسوعای حسینی بود به لقاء الله پیوستند.
ابوذر در یکم آبان ماه سال ۱۳۹۰ با همسرش که از اهالی روستای محل تولدش بود
ازدواج کرد که با «مریم امجدیان» همسر این شهید به گفتگو نشستهایم که در
ادامه میآید:
گویا شهید ، زاده روستا بودند؛ آشناییتان هم در محیط روستا صورت گرفت؟
بله، من و همسرم هر دو اهل روستای سهنله از توابع شهرستان سنقر استان کرمانشاه هستیم. خانه ما و خانه پدری همسرم چند کوچه با هم فاصله داشت. خودش بر حسب اتفاق یک بار من را دیده و با خانوادهاش مسئله را در میان گذاشته بود. ابوذر پاسدار بود. من همیشه آرزو داشتم که با یک پاسدار ازدواج کنم. همان روز از سختیهای زندگی با یک نظامی برایم گفتند و اینکه احتمالاً پیش بیاید که چند ماهی در مأموریت باشند و من هم پذیرفتم. اما هرگز فکر نمیکردم که ابوذرم به شهادت برسد و همسر شهید شوم. در نهایت من و ابوذر با مهریه 72 سکه، در اول آبان ماه سال 1389 ازدواج کردیم. من توفیق داشتم شش سال در کنار بهترین همراه و همسنگرم باشم.
شهید امجدیان را هم به عنوان همسر و هم به عنوان یک انسان که لیاقت شهادت در دفاع از اهل بیت را پیدا کرد چطور شناختید؟
ابوذرم بسیار مهربان و دلسوز و بسیار شوخ طبع و خیلی متواضع بود. همیشه من را میخنداند و میگفت خوشحالم که میتوانم بخندانمت و شاد ببینمت. به من خیلی احترام میگذاشت و در کارهای کشاورزی کمک حال خانوادهاش بود. با هر کسی متناسب با سن و سالش رفتار میکرد. چیزی که در شهید بیشتر به چشم میآمد عشقش به اهل بیت بود.
همسرم به ظواهر خانه و زندگی اهمیت میداد اما دلبسته مال دنیا و مادیات نبود. با توجه به ویژگیهایی که از ایشان سراغ داشتم شهادت لایقش بود. ابوذر عاشق شهدا بود. عکس شهید چمران را داخل کیف سامسونتش چسبانده بود.
به نظر شما این گذاشتن و گذشتن برای رزمندگان مدافع حرم دشوار نیست؟
اشتباه است که تصور کنیم مدافعان حرم دلبسته خانواده نیستند و دلتنگ نمیشوند. اصل کار همین است که میگذارند و میروند یعنی هنر گذشتن از تعلقاتی چون زن و فرزند را دارند. من بسیار وابسته ابوذرم بودم. هرگز دوست نداشت که ناراحتی من را ببیند. همواره با الفاظ عاشقانه من را صدا میکرد و هر روز یادآوری میکرد که چقدر من را دوست دارد. اگر کسی پیشم بود با زبان عربی ابراز علاقه میکرد و میگفت: «انی احبک.» یک روز به ابوذر گفتم چرا انقدر مأموریت میروی من تاب دوری تو را ندارم. گفت یادت هست روز اول از زندگی با یک نظامی برایت گفتم. یادت هست گفتم مأموریت کاری من زیاد است و تو قبول کردی. راست میگفت. شرط کرده بود. اما من عاشقش بودم و دوریاش من را رنج میداد و به خاطر او تحمل میکردم. ابوذر به دوستانش هم گفته بود من میخواهم بروم اما همسرم مخالفت میکند. او میگفت اگر اجازه بدهی تا من بروم دفعه بعد با هم به زیارت میرویم. مخالفت من به خاطر این بود که طاقت دوریاش را نداشتم. وقتی سردار همدانی شهید شد با ابوذر تماس گرفتم که نرو خطرناک است. ابوذرم گفت سردار همدانی فرمانده بودند، من یک نیروی ساده هستم. من لیاقت شهادت را ندارم. منتها او هم لایق بود و شهید شد. بعد از شهادتش خیلی بیتابی میکردم تا اینکه به خوابم آمد و من را دلداری داد و دستم را گرفت و گفت اینقدر گریه نکن. بیقرار نباش من همیشه در کنارت هستم. از آن روز تا حالا وجودش را در کنار خودم احساس میکنم.
از اولین روزهایی که حرف از رفتن و دل کندن در خانهتان مطرح شد برایمان بگویید.
خانواده خودم خیلی مخالف بودند که او برود. ابوذر از رفتن به سوریه و مدافع حرم شدن برای من بسیار صحبت میکرد. من اما بیقراریهای خودم را داشتم و راضی نمیشدم. بار اول بیخبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت عید قربان به روستا آورد و گفت که باید برای مأموریت به شمال برود. من هم چند روزی در منزل پدریام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست که کاغذ و خودکار آماده کنم تا آنچه میگوید را یادداشت کنم. همانجا فهمیدم که قصد رفتن به سوریه دارد. دلم لرزید و گوشی را زمین گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. در نهایت راضی شدم که برود. پدرش مخالفتی با رفتنش نداشت اما مادرش بیتاب بود و گریه میکرد.
چطور با ابوذر آشنا شدید؟ و از ویژگیهای اخلاقی همسر شهیدتان بفرمایید.
در رابطه با نحوه آشنایی من با این شهید باید بگویم، چون در یک روستا با هم
زندگی میکردیم او در یکی از مسیرهای رفتوآمد من را میبیند و پس از طرح
موضوع با خانواده به خواستگاری آمدند که بنده نیز، چون شناخت کافی از
ایشان داشتم در زمان خواستگاری خیلی سریع جواب مثبت به او دادم.
اخلاق بسیار خوب، تواضع، مهربانی و شوخطبعی او مرا شیفته خود کرده بود. از
ویژگی بارز ابوذر شوخطبعی بود و اینکه هر کسی به او بدی میکرد هیچگاه
بهدل نمیگرفت و فرد بسیار رئوفی بود و علاقه ویژه من به او نیز بهدلیل
همین خصوصیات اخلاقی بود.
شما مخالفتی با حضور همسرتان در جبهههای نبرد با دشمن تکفیری نداشتید؟
ابوذر بسیار مطیع ولایت بود و در رابطه با اعزام به سوریه زمانی که من
مخالفت کردم گفت "چون رهبر ما و، ولی امر ما امر کرده باید برای دفاع از
حرم اهلبیت (ع) بروم".
ابوذر در سال ۹۴ خیلی به مأموریت میرفت و من بهدلیل وابستگی شدید به
ایشان با اعزام او به مأموریتهای خارج از کشور مخالفت میکردم، زیرا به
هیچ وجه تحمل دوری او را نداشتم و هر روزی که ابوذر را نمیدیدم مانند یک
بچه که تحمل دوری مادرش را ندارد گریه و زاری بهراه میانداختم، اما ابوذر
روز خواستگاری یک شرط گذاشت و تأکید کرد که هر چند ماه یک بار به مأموریت
اعزام میشود و من نیز با مأموریتهای داخلی او موافقت کردم و زمانی که
مخالفتها و گریههای من را میدید میگفت "یادت هست زمان خواستگاری با من
تعهد بستی که با مأموریتهایم مخالفت نکنی"، و من دیگر سکوت میکردم و
اجازه میدادم مأموریتهای داخل کشور را برود.
ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما در میان گذاشت؟
در روزهای اول بهشکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه را دارد، ولی
کاملاً مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود، چون این اواخر مدام
پیگیر کارهایش بود، اما در اوایل و در زمان اعزام او به سوریه وقتی من
مخالفت میکردم، میگفت "مقام معظم رهبری دستور فرمودند که حرم اهلبیت (ع)
از وجود داعش باید پاک شود و من یک بچه شیعه کرمانشاهی باغیرت هستم و
زمانی که رهبر فرمان دهد نمیتوانم به این امر بیتفاوت باشم".
اما من نیز به ایشان میگفتم که "روز خواستگاری فقط با مأموریتهای داخل
کشور شما موافقت کردم" و بعد از اینکه چند بار مأموریت ایشان به سوریه کنسل
شد دیگر در مورد اعزام به سوریه با من صحبت نمیکرد تا اینکه روزی برادر
شوهرم با من تماس گرفت و گفت "ابوذر رفته مأموریت و به من سپرده که به شما
بگویم که به شهرستان بروید"، و من نیز از شدت ناراحتی خانه ماندم و تا غروب
گریه کردم تا اینکه در موقع غروب صدای آیفون درآمد و فهمیدم که ابوذر است
که برگشته، از یک طرف از دستش عصبانی و از طرفی از دیدنش خوشحال بودم، گفتم
"چرا به من نگفتی که به سوریه میروی؟ "، ایشان گفت "اینقدر تو ناراضی
بودی تا فرودگاه رفتم، اما خانم حضرت زینب (س) من را نطلبید".
چه شد که شما با اعزام ایشان به سوریه موافقت کردید؟
چند بار مأموریت ابوذر کنسل شد، ایشان دیگر راستش را به من نمیگفت و در
موقع اعزام نیز میگفت "دارم میروم مأموریت داخل شهر"، تا اینکه در روز
عید قربان من را به شهرستان برد و گفت "میخواهم بروم مأموریت شمال کشور"، و
من هم موافقت کردم. خلاصه یک روز که خانه خواهرم بودم ابوذر زنگ زد و گفت
"برگهای برای یادداشت وصیتنامهام بیاور"، و او مرا برای رفتن قانع کرد و
من نیز بهیکباره راضی شدم و دیگر با او مخالفتی نکردم.
از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.
ابوذر در ۷ مهرماه سال ۹۴ عازم سوریه شد و آخرین پیام او این بود؛ "دارم
میروم فرودگاه، خداحافظ"، بعد از خواندن این پیام بهشدت حالم دگرگون شد.
فکر میکنید اگر همسر شما و امثال ایشان مدافع حرم نمیشدند و به سوریه نمیرفتند اکنون حرم حضرت زینب (س) چه وضعیتی داشت؟
از وقتی که به حرم حضرت زینب (س) رفتم و غربت حضرت را دیدم با خودم میگویم
باید ما هم فدایی خانم شویم و از حرم دفاع کنیم و اکنون نیز راضی هستم که
برادرانم و کل خانواده نیز راهی دفاع از حرم اهلبیت (ع) شوند و هیچ کس
نباید مخالفت کند و الآن نیز بهخاطر مخالفتهای اولیه با همسرم خیلی
شرمنده خانم حضرت زهرا (ع) و حضرت زینب (س) هستم. اگر ابوذر من دوباره
برگردد خودم دوباره به او میگویم که باید برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) به
سوریه برود، زیرا مقام معظم رهبری فرمودند "اگر این شهدای مدافع حرم
نبودند اکنون داعش تا کرمانشاه و همدان هم جلو میآمدند"، و همه باید
شکرگزار این نعمت باشیم و اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم به او میگویم
باید حتماً برای دفاع از حرم اهلبیت برود.
نحوه شهادت ایشان چطور بود؟ و این خبر چطور به شما رسید؟
ابوذر در روز تاسوعا و در سالروز ازدواج ما با یکدیگر ساعت هشت صبح به
شهادت رسید و بعد از پاکسازی دو روستا در حلب سوریه از وجود داعش زمانی که
برای پاکسازی روستای بعدی بههمراه دوستانش به منطقه میرود نیروهای
تکفیری یک بمب بین آنها منفجر میکنند و ابوذر و همرزمانش «اِرباًَ اِربا»
میشوند که پیکر ایشان از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه میماند
و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند یک موشک به
ماشین آنها اصابت کرده و شهید میشوند.
در روز تاسوعا قبل از اینکه خبر شهادت او را به من بدهند حسوحال بسیار
عجیبی داشتم و گریه امانم نمیداد، ابوذر چند روز قبل از شهادت با من تماس
گرفتند و سالگرد ازدواجمان را تبریک و گفت "تا پنج روز دیگر نمیتوانم تماس
با شما بگیرم" و من، چون آدم بسیار احساسی و وابستهای به ایشان بودم هر
روز شمارش میکردم تا روز پنجم با من تماس بگیرد که بعد از آن خبر شهادت را
شنیدم.
شهید ابوذر قبل از رفتن به سوریه، برای شما وصیت خاصی داشت؟
ابوذر قبل از اینکه به سوریه برود مدام کنارم مینشست و میگفت "مریمجان،
از شما یک خواهش دارم؛ اینکه اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، داد و فریاد
نزنی، دوم اینکه اینقدر به من وابسته نباشی"، و اکنون بعد از رفتن ابوذر
صبرم زیاد شده و زمانی که در اوایل خیلی بیقراری میکردم به خواب من آمد و
گفت "مریم، تو را به خدا اینقدر بیقراری نکن، هر وقت ناراحتی میشوی من
کنارت میآیم"، و درک کردم که شهدا واقعاً زندهاند.
از خاطراتتان با شهید بیشتر برایمان بگویید و از رابطه ایشان با ولایت و ارادتش نسبت به اهلبیت (ع) بفرمایید.
ایشان ارادت خاصی به حضرت امام حسین (ع) داشت و شهادت خود را همواره از
ایشان میخواست و عاشق شهادت در راه خدا بود و چند روز قبل از شهادتش یکی
از دوستانش از او فیلمی میگیرد و ابوذر در آن فیلم میگوید:
«بنده شهید ابوذر امجدیان... هستم». همسرم آدمی بود که از لحاظ ظاهری خیلی
به خود میرسید و همیشه خوشتیپ بود و جوانان امروزی باید بدانند که ابوذر
هم جوان بود، اما جان خود را فدای دفاع از حرم آلالله کرد.
یک بار که از ابوذر درجه او را پرسیدم، گفت "مریم، درجه برای من مهم نیست من سرباز امام زمان (عج)
هستم". روز جمعه شهید شد، روز جمعه پیکرش برگشت و روز جمعه اربعین نیز
چهلم او بود و من همواره میگویم "ابوذر تو واقعاً سرباز امام زمان (عج)
بودی که همه مراسم تو در روز جمعه برگزار شد".
کسب لقمه حلال توسط پدر این شهید در رفتار او بسیار تأثیر گذاشته بود و
رفتار ابوذر در کل خانواده منحصر به فرد بود و از کودکی میدانستند که این
بچه شهید میشود و زمانی که به خواستگاری من آمد و پدرم عکسش را دید گفت
"این پسر عاقبت به خیر میشود".
از مسئولیتشان در جبهه اطلاعی داشتید؟
مسئولیتشان فکر میکنم بیسیم چی بودند. هر زمانی از مسئولیتش میپرسیدم طفره میرفت و پاسخ نمیداد. وقتی میگفتم درجهات چیست میگفت، من سرباز امام زمان هستم. با شهادتش متوجه شدم چه درجهای دارد. راست هم میگفت سرباز آقا بود که در رکاب مولایش در روز جمعه به شهادت رسید و در روز جمعه تشییع و به خاک سپرده شد و چهلمین روز شهادتش با اربعین اباعبدالله مقارن شد.
دلتنگ ابوذر که میشوید چه میکنید؟
دلتنگ که میشوم با او هر لحظه صحبت میکنم. من به تلفن همراهش پیام میدهم ولی او دیگر جواب پیامکهای من را نمیدهد.
هنوز هم منتظر تماسش هستم. هر جا که میخواهم بروم مینویسم و از او اجازه میگیرم و میگذارم روی لباسهایش. میروم سر مزارش و با او حرف میزنم و از کارهایم میگویم. سر سفره که مینشینم خیلی جای خالیاش را حس میکنم. این روزهایم من را به یاد زنان صبور دوران جنگ میاندازد که صبوری کردند و پیروزی نصیب ما شد.
همرزمانش از همسرتان و چگونگی حضورش صحبتی نکردند؟
یکی از همکارانش میگفت ابوذر همیشه سر کار روی یک برگه مینوشت: شهید ابوذر امجدیان. خوش به سعادتش و به او غبطه میخورم و میگویم ابوذرجان مگر قول ندادی بروی و بعد بیایی من را ببری سوریه زیارت. همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برایم بسیار میگویند. تعریف میکردندکه همیشه آقا ابوذر با روی گشاده به عملیات میرفت و به رزمندهها میگفت بچهها بدوید بروید عملیات بدوید برویم حمله و همه میخندیدند. دوستش میگفت لحظات آخر آب برایش بردم و او نخورد و با لب تشنه به دیدار اربابش امام حسین(ع) رفت.
چه درد دلی با حضرت زینب(س) دارید؟
می خواهم بگویم عمه جان، ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هوای من را داشته باش. هوای بیقراریهایم را و دل بیتابم را. خانم جان دست من را هم بگیر تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود میدانی که من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هدیه کردم. من از دوستداشتنیترین زندگیام گذشتم تا به لبخند رضایتی از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار دیگر بندهای اسارت را نبینی. بیبی جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده و زیارتی که حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور کند
این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
شوهر من به ندای نایب امام زمان خودش لبیک گفت. به ندای امام خامنهای. او آرزوی شهادت را داشت. او داوطلبانه رفت و هر زمانی هم که مأموریت سوریهاش عقب میافتاد بسیار دلخور میشد و میگفت حضرت زینب(س) من را نطلبیدهاند. ابوذر به من و زندگیاش دلبستگی داشت. قیمت گذشتن از این دلبستگی چیست؟ برخی که سعی میکنند انگیزههای مادی را علت حضور مدافعان حرم در جبههها معرفی کنند، خودشان لحظات بودن در کنار خانواده را چه قیمتی میگذارند. بگذریم از اینکه اصلاً ابوذر به این چیزها فکر نمیکرد. شکر خدا زندگیمان از لحاظ مادی چیزی کم نداشت و از زندگیمان راضی بودیم. او از زندگیاش برای یک هدف والا گذشت. تا هدف قرب الهی نباشد هیچ انسانی جان خود را به خطر نمیاندازد. از اینها گذشته اگر عزیزت نباشد دنیایی مال و اموال به چه دردت میخورد؟
نصیحت شما به جوانان امروزی چیست؟
متأسفانه خیلیها با برخی از رفتارهای ناپسند دل شهدا و خانوادههای شهدا را خون میکنند و برخی از بدحجابیهای جوانان خیلی دلگیرم میکند و به این جوانان میگویم "تو را به خدا حداقل پا روی خون شهدا نگذارید و بهخاطر شهدا هم شده حجابتان را رعایت کنید چرا که با این بدحجابیها به صورت حجاب سیلی میزنید"، و به برخی از افراد نیز که همواره به خانوادههای مدافع حرم طعنه میزنند میگویم که هیچ چیزی جای خالی همسر من را و محبت و وابستگی من به او را نمیگیرد